بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

معرفی کوتاه:

این کتاب روایت صادقانه و استادانه و جذاب از هشت سال معرکه‌ سوریه است از زبان مردی به نام جمال فیض اللهی. مردی که راه پر پیچ و خم زندگی‌اش از ایلام شروع شده و از بندرعباس گذشته تا رسیده به ترکیه و کار قاچاق کالا. سرنوشت او را به سوریه می‌رساند و در حرم حضرت رقیّه سلام الله علیها لنگر می‌اندازد و می‌ماند و ماجراهای خون‌خواری داعش را می‌بیند،  با مدافعان حرم مخصوصا تیپ مخلص و شجاع فاطمیّون افغانستان رفیق می‌شود و کارش می‌شود خدمت به زوّار و حرم و مدافعین حرم تا همین حالا که این سطور را می‌خوانید، عاشقی او ادامه دارد... این کتاب ارزشمند توسط نشر معارف به چاپ دوم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

این همه آدمِ قاچاقچی ول مانده‌اند توی ترکیه، به این دلیل که ما دو نفر داریم در شام قرآن یاد می‌گیریم! این طورهاست دیگر. یعنی واقعاً پیدا می‌شود کسی این‌قدر دیوانه؟ خودمان هم مانده بودیم توش. یادم است یک بار، شب تا صبح درباره‌ی این وضع و حال حرف زدیم و خندیدیم. من می‌گفتم: « ارسلان! کسی نفهمد ما آمدیم اینجا قرآن می‌خوانیم! آبروی‌مان می‌رود! »  می‌گفت: « ولی این چیزِ خوبی است. » می‌گفتم: « آره، ادامه‌اش می‌دهیم؛ ولی نگذار کسی چیزی بفهمد. » (ص۴۴)

شناختمش، پسر عمویم بود ... بنده خدا همین جور مبهوت مانده بود که این بابا این‌جا چه می‌کند! هیچ فکرش را نمی‌کرده که مرا این‌جا ببیند. گفت: « اینجا چه می‌کنی؟ این عمو جمالی که همه منتظرش هستند توی؟! » گفتم: « خودشم. » برش داشتم بردمش داخل اتاقم. این اتاق همیشه پر از عروسک بود؛ پر از عروسک‌هایی که می‌خریدم و توی حرم می‌انداختم تا متبرک شوند؛ و همین‌طور پر بود از سجاده‌هایی که خودم دوختم. علی‌احمد مات و مبهوت دور و اطرافش را نگاه می‌کرد و نمی‌توانست باور کند که این‌ها کار و بار جمال است. گفت: « این موکب و این‌ها دست توست؟» گفتم: « بله؛ ولی اگر بشنوم رفتی به کسی گفتی، خودم شهیدت می‌کنم! » آره؛ همین جوری گفتم بهش. و با هم زدیم زیر خنده. (ص۱۱۴)

مطالب بیشتر:

خون خورده / مهدی یزدانی خرم

پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی

رضا کشمیری
رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان به ظاهر ساده است، اما یک اضطراب در تمام طول کتاب وجود دارد، حتی وقتی که احساس می‌شود همه چیز دارد راحت می‌گذرد. انگار نویسنده می‌خواهد یادآوری کند که چیزی رازآمیز وجود دارد که باید کشف شود. شخصیت اصلی یک مرد تازه مادر‌مُرده‌ی بی‌احساس است که خیلی اتفاقی قاتل می‌شود و طی دادگاهی پر طمطراق و پر فراز و نشیب محکوم به اعدام می‌شود. این رمان فرانسوی با ترجمه لیلی  گلستان توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.

جملاتی از کتاب:

رفتم به داخل، اتاق خیلی روشن بود، با گچ سفید شده بود، سقف شیشه‌ای داشت. اثاث اتاق چند صندلی و چهارپایه به شکل ضربدر بود. دوتای آنها در وسط بود که تابوت رویشان بود که سرپوش داشت. (ص۶۴)

لب‌هایش، پایین دماغ خال‌خالی از دانه‌های سیاه، می‌لرزید. توی صورت رنگ‌پریده‌اش از لای موهای سفید نازک، گوش‌های بَل‌بَل و بدجوری توی هم رفته‌اش که به سرخی خون بود، چشم مرا زد. (ص۷۲)

وقتی داشتیم شنا می‌کردیم کف روی موج‌ها را می‌نوشیدیم، آنها را در دهان‌مان جمع می‌کردیم و به پشت می‌خوابیدیم و آن را به طرف آسمان پف می‌کردیم. این جوری تور کف‌آلودی به وجود می‌آمد که در هوا گم می‌شد یا مثل بارانی ولرم به صورتمان برمی‌گشت. (ص۹۱)

همیشه، حتی روی نیمکتِ متهم هم جالب است که حرفی درباره‌ی خودت بشنوی. می‌توانم بگویم طی نطق‌های دادستان و وکیل بسیار درباره‌ی من حرف زده شد و بیشتر درباره‌ی من بود تا درباره‌ی جنایتم. (ص۱۴۹)

دلم می‌خواست سعی کنم با صمیمیت و علاقه برایش توضیح دهم که هرگز در زندگی‌ام واقعاً‌ نتوانسته‌ام پشیمان چیزی باشم. همیشه تسلیم چیزی بودم که واقع می‌شد، چه امروز و چه فردا. (ص۱۵۱)

مطالب بیشتر:

شب حنظله ها / رضا کشمیری

همه سیزده سالگی‌ام / گلستان جعفریان

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این کتاب در وصف مردی است که ۲۱۶۰ روز مرخصی طلب داشت؛ بیش از ۶۰ مهمان ناخوانده در بدن داشت به اسم ترکش، از نوع ریز و درشتش... حاج حبیب لکزایی با ۷۷درصد جانباری که خدمات بسیار زیادی به استان سیستان و بلوچستان کرد. در حادثه تاسوکی پسر و شوهرخواهرش شهید شدند و برادرش به اسارت رفت. فرمانده سپاه زابل بود اما جهادش بیشتر فرهنگی بود تا نظامی. انتشارات ملک اعظم این کتاب را به چاپ ششم رسانده است.

جملاتی عمیق از کتاب:

در آن شرایط تنها چیزی که نمی‌شد انتظارش را داشت، آمدن کسی آن طرف‌ها بود. هر دو حیرت‌زده برگشتیم سمت صدا. یک آن احساس کردم زمان از حرکت ایستاد! سرم گیج رفت. به سختی خودم را کنترل کردم که تعادلم به هم نخورد.

-خدایا!

حال و روز حاج حبیب هم کم از من نداشت. مقام معظم رهبری که قدری جلوتر آمدند، اول حالت شوک حاج حبیب شکست... بازدید رهبری از سد کُهَک حدود یک ساعت طول کشید. (ص۱۲۲)

سلاخ‌ها دست و دهان و چشم قربانی‌ها را با چسب‌های عریض بسته بودند. قدرت چسبندگی‌شان این‌قدر بالا بود که به سختی می‌شد آنها را باز کرد. حاج حبیب می‌گفت: این نوع چسب زدن و خود این چسب‌ها، مخصوص آمریکایی‌هاست؛ همین نشون می‌ده که این مزدورا تحت آموزش عوامل سیا و موساد بودن.(ص۱۳۶)

یک چشمم به جنازه‌ها بود، یک چشمم به حاجی. نمی‌دانم چرا رفت لبه‌های گودال وشروع کرد آن اطراف قدم‌زدن؛ ... قدم‌ها را محکم و باصلابت بر می‌داشت. بعدها، بعد از شهادتش، در یکی از یادواره‌هایی که به نام او برگزار شده بود، شنیدم در آن لحظه‌ها، آن اطراف قدم می‌زده است تا احیاناً اگر تروریست‌ها مواد منفجره‌ای-چیزی را تله کرده‌اند، او فدا شود و به بقیه آسیبی نرسد. (ص۱۳۷)

تا پهلویش را غلغلک می‌دادیم، زود بلند می‌شد و ما هم دستش را می‌گرفتیم و می بردیم. امروز که شهید شده و من ناخواسته با پرونده مجروحیتش مواجه شدم، فهمیدم بیش از شصت ترکش توی بدنش جا خوش کرده بودند؛ و فهمیدم بدترین و بزرگترین این ترکش‌ها، بهلویش را دریده بوده است! وقتی ما غلغلکش می‌دادیم، نمی‌دانم چه دردی می‌کشید که زود تسلیم می‌شد و آناً سر پا می‌ایستاد! (ص۱۸۸)

مطالعه بیشتر:

تاریک ماه / منصور علیمرادی

همرنگ خدا / سعید عاکف

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

ماجرای جوانی به نام داوود که همه فکر می‌کنند مبارز انقلابی است اما در آخر هم معلوم نمی‌شود که بوده؟ به شهری دورافتاده می‌رود و با ناصر آندرستند! هم کلام و هم خانه می‌شود. زمستان سال ۵۶ است و همه‌ی گروه‌های مبارزاتی مثل توده‌ای ها و بچه مسجدی‌ها و ... علیه شاه کار می‌کنند. نقطه اوج داستان ، آخر کتاب است که باید بخوانید و لذت ببرید.

نقطه قوت این کتاب عبارات زیبا و تازه با فضاسازی‌ها و صحنه پردازی‌های ماهرانه است. علاوه بر آن نحوه‌ی حرف زدن شخصیت‌هایی مثل ناصر و آدم‌های روستایی و گلممد افغانی بسیار خوب ترسیم شده است. این رمان خواندنی توسط نشر نون به چاپ رسیده است.

عباراتی زیبا از کتاب:

سگ به چشم‌های داوود خیره شد، کلوس کلوس حزن‌انگیزی سر داد، زبان خیسش را دور لب‌ها چرخاند و قدری بعد قرار گرفت، زوزه‌ای محزون سر داد، روی دست‌هایش شکست و روی دو پا نشست. (ص۱۴)

صبح از درز دریچه‌ی چوبی خزیده بود داخل اتاق، تیغه مورب نور از درگاهی بین دو اتاق رد می‌شد و طاقچه‌ی روبه‌رو را روشن می‌کرد. یک نفر داشت رگباری در می‌زد. گاو از ته حیاط ماغ کشید. داوود پرده را کنار کشید و صدا زد: «شما؟»

«نوکر بابات، غلام سیا. پا شو درو واز کن.»

ناصر آندرستند کفش‌های گلی‌اش را چند بار به برآمدگی سینه‌ی حیاط خاراند تا گلشان گرفته شود. (ص۲۷)

اوقات هوا تلخ بود. شیشه‌ی آسمان، انگار که گل‌مالی‌اش کرده باشند، کدر بود و پر از بهت و بیم... صدای غَلَنگ غلنگ آب در وهم شب می‌ریخت. بچه گربه‌ای که توی امعا و احشاء به‌جامانده از بره می‌لولید سرش را بالا آورد.... قطرات درشت باران از دوده‌ی شب می‌بارید روی خاک پوک. (ص۶۷)

مردم عین ماهی‌های مظهر قنات محله‌ی سنگسر، در حلق بزرگ بازار در حال رفت و آمد بودند. (ص۷۳)

دستم را گرفتی. دست‌هایت را دوست داشتم ای کسی که مثل گور تنها پسر جوانی بودی برای مادرش، ای کسی که مثل باد آواره‌ی توام، ای گردوی جوان، ای ترانه‌ی تلخ. (ص۱۰۷)

صدای جوانانه‌ی موسی سحر داشت؛ ساحرانه می‌خواند، غریب و جادویی و دلنواز. ذهن مردان کار و کشت را به دوردست‌های جوانی می‌برد؛ به عاشقی‌ها و اشتیاق‌ها ... به روزگاری که دختران جوان به خوشه‌چینی می‌آمدند و مردان عزب دل در گروی زنی داشتند.... نوای نی انگار از میان استخوان‌های مردان پیر می‌آمد. (ص۱۳۴)

خان در قسمت بالای کپر لم داده بود به رختخوابی بزرگ. ماهیچه‌های گوشتالوی سینه‌ی پاهایش کمرِ متکای کنار منقل را تا کرده بود. مش رحمت همین‌طور که داشت خاطره‌ای از قدیم تعریف می‌کرد به مفاصل پاهای خان روغن می‌مالید و با وسواس ماهیچه‌ها را ماساژ می‌داد. (۱۸۵)

سبیل‌های نازک جعفر لبِ بالایی‌اش را پوشش نمی‌داد. دهانش در حین تحریر کج‌وکوله می‌شد. اندام لاغر مرد در حین خواندن به پیچ و تاب می‌افتاد، گونه‌های چُغُرش گود می‌افتاد و از ته دل می‌خواند. (ص۱۸۷)

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

ماجرای جوانی تاریخ‌دوست و تاریخ خوان که برای تحقیق درباره خاندان یعقوب لیث صفّار به وسط کویر لوت سفر می‌کند، به وادی بُهت در گندم بریان، کنار کوه خواجه ملک‌محمد و روستای چند خانوارش با زبانی عجیب و غریب و نافهم. در گرمای سوزان کویر راه گم می‌کند و در آستانه‌ی مرگ توسط شابان هُن‌هُن‌گو نجات پیدا می‌کند، زبان عجیب آنها را نمی‌فهمد، درگیر رسم و رسومات عجیب آنها می‌شود. نثری پر از جملات و ترکیبات جدید و محلی و تازه که در کنار قصّه جاندارش، روح را جلا می‌دهد. این رمان که توسط نشر نیماژ به چاپ سوم رسیده، اخیراً شایسته تقدیر  در جایزه جلال آل احمد شده است.

قطعاتی زیبا از کتاب:

نوک نیزه‌ی خورشید بر فرق سرش نشسته بود و داشت جمجمه‌اش را سوراخ می‌کرد. فکر کرد اگر شدت گرما با همین روند ادامه پیدا کند، بعید نیست که تا چاله‌ی گندم‌بریان آب دورِ مغزش در کاسه‌ی جمجمه به جوش بیاید و قُل بزند. (ص۸)

کامیون مردد سرعت گرفت و قدری جلوتر از شتابش کم شد. خس‌خس‌کنان سُکید. فرت‌فرت کرد و جایی جلوتر گوشه‌ی جاده از نفس افتاد. (ص۱۳)

گلویش خشک شده بود و بیخ بینی‌اش می‌خارید. آب بطری داغ شده بود. تصمیم گرفت بدنه‌ی بطری‌ها را با آب دریاچه خیس کند و حسابی گل بمالاند تا در معرض بادی که هرازگاه سر و کله‌اش پیدا می‌شد آب آشامیدنی‌اش خنک شود. شب زهر زمین گرفته می‌شد و می‌توانست نا و نفسی تازه کند. (ص۲۹)

هرم از ذات خاک برمی‌خاست و کف کتانی‌ها به طرز آزاردهنده‌ای داغ می‌شد. فکر کرد اگر گرما همین‌طور ادامه پیدا کند، تا یکی‌دو ساعت دیگر چسب کفی کفش‌ها ذوب خواهد شد. (ص۴۴)

تنها رونده‌ی کویر باد است بابک؛ تنها عابر صحاری سوزان؛ تنها زنده‌جان؛ تنها موجودی که رفیق راه است؛ می‌تواند قلندرانه به هوهو بنشیند؛ ... کپه‌ای شن را بازیگوشانه جابه‌جا کند و ذهن را از ترس و تنهایی برای لحظاتی هم که شده، خالی کند؛ بیفتد در چاک لباس‌ها، عرق تن را بخشکاند و قدری از التهاب جان بکاهد. (ص۶۰)

از پوزه‌ی پشته بالا رفت. پشته‌ی سیاه، به هیأت کشتی‌ای قیراندود، در دریای سرخ شن نشسته بود. آفتاب مورب می‌تابید و سنگ‌های سیاه را گویی که در دوات فرو برده بودند. (ص۸۱)

همین‌طور که بی‌ناونفس پا بر خاک می‌کشید، سکندری خورد و به پوزه روی زمین افتاد. با مشقت چشم باز کرد. بافتار بیابان و ماهیت خاک عوض شده بود. پنجه بر خاک رُس کشید. (ص۸۵)

پیرزن نوازنده‌ گوشه‌ی گلیم نشسته بود، ... زیر لب وردی به زمزمه می‌خواند. چروک‌های صورتش در هم می‌شدند و دهان بی‌دندانش انگار که خوارکی ترش‌مزه‌ای را بمکد، جمع و جمع‌تر می‌شد. (ص۱۰۵)

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان توسط آقای حسین ابراهیمی ترجمه شده است و ماجرای پیرمردی خسیس و حریص است که حتی آب هم از دستش نمی‌چکید! با سه روح کریسمسِ گذشته و حال و آینده ملاقات می‌کند و به سفر می‌رود. بیش از صد و هفتاد سال از نوشتن این رمان می‌گذرد و بارها و بارها از روی آن نمایشنامه و فیلم و برنامه‌ی تلویزیونی ساخته شده است. کتابی که در دستان من ورق خورد توسط نشر مدرسه به چاپ رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

اسکروج خسیسی به تمام معنا بود... صدفی تودار و مرموز وتنها. سرمای درونش، سیمای سالخورده‌اش را منجمد، دماغ نوک‌تیزش را سفت، گونه‌هایش را پر چروک، گام‌هایش را خشک، چشمانش را سرخ و لبان نازکش را کبود کرده بود. (ص۱۳)

اسکروج تاریکی را دوست داشت؛ چرا که تاریکی خرجی ندارد. او پیش از بستن درِ سنگین خانه، توی اتاق‌هایش گشتی زد ... (ص۳۳)

روح بنرمی به او خیره شد. با آن که دست سبک او یک آن بیشتر بدن اسکروج را لمس نکرده بود؛ اما پیرمرد حضور آن را همچنان احساس می‌کرد. هزاران بوی خوش از گذشته‌های بسیار دور، هوا را فرا گرفته بود. بوهای خوش فراموش شده‌ای که هر یک با هزاران فکر و خیال و امید و آرزو و بیم و هراس پیوند خورده بودند! (ص۵۸)

وقتی خواهرزاده اسکروج هنگام خنده، پهلوهایش را می‌گرفت، سرش را می‌جنباند و چهره‌اش را هزارگونه چین و چروک و پیچ و تاب می‌داد، همسرش نیز از خنده روده‌بر می‌شد. (ص۱۱۴)

مردی با صورتی سرخ و زائده‌ای در نوک بینی، که موقع تکان خوردن به زائده روی نوک بوقلمون‌های نر شباهت پیدا می‌کرد، پرسید: « پول‌هایش را چه کرده؟» (ص۱۳۵)

معرفی چند کتاب برای خرید از نمایشگاه مجازی تهران:

خون خورده / مهدی یزدانی خرم

پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی

شب حنظله ها / رضا کشمیری

همه سیزده سالگی‌ام / گلستان جعفریان

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

 ماجرای جوانی به نام میرجان از بیابانی‌هایِ رودبار، جنوب کرمان که توسط طائفه‌ای از اشرار گروگان گرفته می‌شود. فرار می‌کند و به صحرا می‌زند، تا بیابان‌های جازموریان و قلعه گبری را زیر پا می‌گذارد. زخمی و دمِ مرگ مردی به نام خورشید نجاتش می‌دهد. دو خط آخر داستان، نقطه اوج داستان است که زهر هلاهل به روداله‌ی میرجان رسیده و راوی را خاموش می‌کند و تمام.

نثر زیبا و پر از تصویرسازی و اصطلاحات کرمانی و محلی بلوچی است. خواننده را می‌‌اندازد توی کوه و کمر و بیابان. مزه کباب تیهو و کبک و چنگمال روغنی را زیر زبان حسّ می‌کنی. 

تاریک ماه روایت آوارگی و دلدادگی‌ست. راوی رمان، یاغی سرگردانی است، مستأصل در شنزارها و کوه‌ها جنوب. این رمان خواندنی توسط نشر نیماژ به چاپ چهارم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

درد گراناز کمرشکنم کرد. چه می‌کند حالا؟ به خانه‌ی شوی‌اش چه می‌کند؟ لابد این وقت شب کنار آن بی‌پدر نشسته دارد موهایش را شانه می‌زند. یحتمل درگوشی حرف می‌زنند در خنکای آدوربند. (ص۳۰)

ولو شدم روی تشکچه و لم دادم به رختخواب‌بند. با حیرت مرا می‌پاییدی. چشمم که بالا رفت دیدم که به پاهای پر از خاک و چرکم بر تمیزی پوست آهویِ روی تشکچه زل زده‌ای. (ص۳۲)

راه آب را با سرِ بیل باز می‌کنم، تقسیم می‌کنم بین کرت‌ها... زانوبه‌زانویم می‌نشینی روی زمین، بلند می‌شوم لنگم را دور کمرم محکم می‌کنم، از تنه‌ی باریک نخل می‌روم بالا. می‌گویی: « هادِر خودت باش میرجان. » می‌رسم به کله‌ی نخل... (ص۳۵)

پشتم را که می‌چسباندم به زمین، سرما بیشتر می‌خزید توی استخوان‌هایم، در شانه‌هایم جمع می‌شد، از مهره‌های کمرم می‌گذشت و به نوک انگشت‌هایم می‌رسید، خِزواخِز می‌کردم و سرما جا عوض می‌کرد، حتی خون بدنم درد می‌گرفت. (ص۴۴)

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

 ماجرای دختری نامسلمان و متنفّر از هرچه مسلمان است، با پدری سازمان زده، مادری شیعه و صبور و زجر کشیده،  برادری که ابتدا مسلمان می‌شود، بعد داعشی و ...؛ دخترک چشم آبی با هدایت نیروهای اطلاعاتی سپاه وارد ایران می‌شود و کم‌کم تحت تأثیر حسام سپاهی قرار می‌گیرد و شیعه می‌شود و عاشق او! ؛ در نهایت به پیاده‌روی اربعین پا می‌گذارد و شوهرش حسام در درگیری با داعشی‌ها به شهادت می‌رسد، روز اربعین، کربلا...

قلم نویسنده روان و پر کشش، در عین حال متعّهد به اسلام و انقلاب و احساسی و زنانه است. خواننده را به خوبی دنبال خود می‌کشد امّا بعضی جاهای کتاب، سخنانی که راوی تازه مسلمان شده و بی‌خبر از اعتقادات شیعه می‌زند، به سیر منطقی داستان خلل وارد کرده است. به نظرم تغییر و تحول راوی خیلی شدید و ناگهانی است و این برای رمان نقطه ضعف است. انتشارات کتابستان معرفت این کتاب را به چاپ هشتم رسانده است.

فرازهایی از کتاب:

راست می‌گفت، من از خدا می‌ترسیدم. از او و کمر همتش، برای نابودی‌ام وحشت داشتم. این جوان چه از زندگی‌ام می‌خواست که زلزله به راه می‌انداخت؟

  • گاهی... بعضی آدما، چاییشون رو با طعم خدا می‌خورن... بعضی هم، فنجان چایشون رو در کنار خود خدا.

حرف‌هایش به کام دل می‌نشست. نفس عمیق کشید که بی‌شباهت به آه نبود. ادامه داد:

  • اما اون کسی می‌بره که چایی رو با طعم خدا، مهمون خود خدا بخوره. (ص۱۷۸)

آن روز تا عصر، مدام خدا را صدا زدم. با تمام وجود و به اندازه‌ی تمام ساعت‌هایی که به خدایی قبولش نداشتم، عرق شرم ریختم. دیگر شنیدن صدای دانیال، هوایی‌ام کرده بود و نبضم شدت گرفته بود. روحم آرامش می‌خواست و دل دل می‌کرد برای نجوای قرآن حسام. (ص۲۲۶)

مطالب بیشتر:

حواستان به گلوله‌های داغ باشد!

راز نامگذاری کتاب شب حنظله‌ ها چیست؟

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان قصّه پنج برادر است در سال‌های دهه‌ی شصت ایران. از تهران تا اصفهان، از بیروت تا آبادان و از مشهد تا کلیسایی کوچک در محله‌ی نارمک که دو روح بر صلیبِ لقش نشسته‌اند. قصه‌ی برادرانِ سوخته. برادرانی که گم شده‌اند. توصیفات بدیع و فضاسازی‌های هنرمندانه در کنار خلق داستانی جذاب و تازه از شاخصه‌های مهم این کتاب شمرده می‌شود. این رمان خواندنی توسط نشر چشمه به چاپ چهاردهم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

گوشی را خاموش کرد و گذاشت توی جیب کتش. سرش را که بالا آورد دید آدم‌ها کم‌تر شده‌اند. تک‌وتوکی ایستاده بودند و همه سر در گوشی‌های خود داشتند. بی‌شان هوا ایستاده بود انگار؛ کدر مثل شیشه‌های در قطار.چشم‌هایش را مالید و نفس عمیقی کشید تا صحنه‌ی گند اول صبح را بریزد بیرون از سرش، اما باز یاد خون کف کفش‌هایش افتاد و انگشت‌های پاهایش را مچاله کرد. (ص۱۴)

دوباره ذهنش می‌چرخید به نم جورابش و این که یادش رفته کفشش را دربیاورد در رختکن و خیالش راحت بشود که جوراب پاک است نه خون‌خورده. کفشش را محکم‌تر کشید روی آسفالت دانه‌درشت خیابان کنار غسالخانه که بوی قیر تازه می‌داد و سیاهی‌اش بکر بود و نو. (ص۱۹)

وینستون به فیلتر رسیده بود و خنکی آب دوش لرز می‌انداخت بر تن ناصر. سیگار را با تأنی پرت کرد سمت راه‌‌آب فلزی که بفهمی‌نفهمی چند تار مو گره خورده بود به پره‌هایش. نارنجی فیلتر چرخید در آب سرد و گیر کرد بین شبکه‌ی موها و پایین نرفت و ناصر نگاهش را برگرداند. (ص۳۴)

ناصر فشاری بر سرش حس کرد و فرمانی که نمی‌چرخید. زخم سرش ناگهان تند سوخت. از سیگار تازه‌روشن‌شده با آخرین نفس کام گرفت و بعدش داغ شد و سیاه. زغال. بن استخوانش آب شد زیر آن همه داغی و اعصابش از هم پاشید. غضروف‌ها آب شدند و گوشتش کنده شد. همه‌جا سیاه و داغ شد . سریع...سریع... (ص۶۹)

رضا کشمیری