بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

معرفی کوتاه:

در شعله های آب رمانی با موضوع دفاع مقدس است از سید مرتضی مردیها که در ۳۷۸ صفحه و توسط انتشارات علم در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسیده است.

سید مرتضی مردیها نویسنده، فیلسوف، روزنامه نگار و مترجم ایرانی است. او استاد فلسفه و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی بود. مردیها مدیر گروه اندیشه روزنامه جامعه بود و با روزنامه های توس و نشاط نیز همکاری داشت. او در فروردین ماه سال ۱۳۸۹ از دانشگاه علامه طباطبایی اخراج شد و در مهرماه ۱۳۹۰ به فرانسه مهاجرت کرد. مردیها هم اکنون در مؤسسه مطالعات پیشرفته ردکلیف مشغول پژوهش است.
 

جملاتی زیبا از کتاب:

صدای یأس آلود کلاشنیکفی که روز زمین می‌افتاد، سه بار تکرار شد. هاشم از پشت نخل بیرون خزید. عبّود از سر دیوار جست زد و من هم آرام از پشت بشکه برخاستم. (ص۲۳)

خوشک خوشک ، خسته وار به سمت پل می‌خزیدیم. حرارت و لحن عبّود مرا کشان کشان به عقب برد و وصلم کرد به آن داستان سرایی‌های دیگرش.  صدا همان صدا بود و سیما همان سیما. صدایی خش دار و گیرا و صورتی سبزه و استخوانی که همیشه دوکشاله عرق از شقیقه‌هایش راه به روی بناگوش می‌کشید. (ص۶۴)

هر کس شکل و شمایلی دارد و قد و قامتی و لابد گذشته‌ای و سابقه‌ای. اما الان همه با هم‌اند. درهم‌اند. فرشی با زمینه واحد، اما نقش‌های مختلف. یکی اضطراب، یکی اطمینان. یکی بی‌خیال، یکی خوش خیال. یکی رگ جانش به چای و سیگار بسته، یکی شام و نهار را هم از یاد برده. یکی اشک‌های فراق و دلتنگی غربت را هم لابه لای اشک‌های مناجات خالی می‌کند، یک نه این به چشمش اشک می‌آورد، نه آن. با این همه ، همه رزمنده‌‌اند. قیافه‌ها همه ناآراسته، نگران سرنوشت. (ص۸۶)

سایه‌ها به طرف شرق کش می‌آمد. آهنج تیربار را باز کرده بود و داشت تمیزش می‌کرد. با حوصله، تمامی سر و سوراخ‌ها و گوشه و کنارش را با کهنه آغشته به گازوئیل می‌شست. و سیگاری کنار لبش. یک پلکش هم نیم بسته، از شکنجه دود سیگار. (ص۱۱۱)

مطالب بیشتر:

کمیک استریپ‌های شهاب / علی آرمین

دشت شقایق ها / محمد رضا بایرامی

خاطرات شهدا

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان که توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده ، برنده جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۳ بنیاد گلشیری شده است. داستانی است که میان خیال و واقعیت می گذرد و زندگی شخصی به بن بست رسیده و عاصی را روایت می کند که پس از پایان دانشگاه به اجبار با همسر جوانش ، به گوشه ای پرت و کوهستانی ، منتقل و درآن محیط با مشاهده نارسایی ها و مشکلات خانوادگی به تعارض می رسد.
از آن‌جا که رمان در روایتی واقعی و وهم‌آلود در نوسان است نمی‌توان خط داستانی سرراستی از آن بازگو کرد.
رمان با این جمله شروع می‌شود:
(خیلی ساده، مهندس کامران خسروی در یک سانحه رانندگی کشته می‌شود)
این جمله از خاطر مهندس کامران خسروی می‌گذرد.

جملاتی زیبا از کتاب:

هوا تاریک شده بود که بیدار شد. لامپ را روشن کرد و دید یک ردیف مورچه‌ی ریز به پوست طالبی‌ها هجوم آورده‌اند، از سر و کول هم بالا می‌روند. به سینی دست نزد. (ص۸۸)

به مورچه ها سر زد، برایشان سوسک شکار کرد، گل‌ها را آب داد و اشتها نداشت که شام بخورد. پای پنجره ایستاد و به درد دندانش اهمیت نداد. (ص۱۱۰)

تعجب کرد از پیرمرد و پسربچه‌ای که زیر آفتاب داغ با هم ادای فوتبال بازی درمی‌آوردند. پسربچه اصرار می‌کرد به پیرمرد لایی بدهد. پیرمرد پاها را به هم چسبانده بود و تقلا می‌کرد لایی نخورد. پشتش را از سکوی داغ جدا کرد و درِ نوشابه را چرخاند، به صدای پسس آن گوش داد. (ص۱۲۹)

یکی از بال‌هایش را گرفت و کند، بعد رهایش کرد روی میز تا با یک بال بپرد. لبخندزنان ذره‌ای مربا برای مورچه‌ها توی سینی گذاشت، برگشت تک بال مگس را به انگشت گرفت، برد توی مربا فرو کرد و به تقلاهای همچنانِ مگس زل زد. (ص۱۴۷)

مطالب بیشتر:

شطرنج با ماشین قیامت / حبیب احمدزاده

بی‌کتابی / محمدرضا شرفی خبوشان

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

حماسه‌ای باورنکردنی و زیبا ، تمام زیبایی های خونین صحرای کربلا را در بین نوجوانان بزرگمرد گردان امام حسین علیه السلام می‌بینید. تشنگی‌ها ، تکه تکه شدن‌ها و ... ؛ مقاومت ۱۴روزه ، بدون غذا فقط با برگ انگور. این حماسه در عملیات والفجر ۲ در تابستان سال ۱۳۶۲ اتفاق افتاده که طی آن، گروهان میثم از گردان امام حسین (ع)، تپه سوم از تنگه دربندیخان عراق را فتح کرد و در محاصره نیروهای عراقی گرفتار شد و پس از ۲ روز مقاومت، سرانجام با شهادت نیروهای گروهان، تپه مجدداً به تصرف نیروهای عراقی در آمد. این کتاب یک سند تاریخی منحصر به فرد به شمار می رود؛ چراکه هیچ نوشته دیگری درباره این بریده از عملیات «والفجر ۲» وجود ندارد.

 

جملاتی از کتاب:

نماز آن شب، نماز عشق و فنای در حق بود... سیلاب اشک بود که بر گونه‌ها می‌لغزید و بر زمین می‌ریخت ... آن شب با تمام وجود، بر حقارت انسان‌ نماهایی که عمری در پی کسب لذات پوچ دنیوی سگ دو می‌زنند، شهادت دادم... (ص۴۹)

وقتی آب را در دهانش ریختم با وجودی که چشمانش بسته بود، با لحنی تند گفت: « بی انصاف، چرا این قدر آب می‌دهی؟! امام حسن علیه السلام بالای سر من ایستاده و قدحی از آب در دست دارد و می‌خواهد به من آب بدهد، آن وقت تو این قدر به من آب می‌دهی؟ » مجروحینی که این سخن را شنیدند بی اختیار گریه کردند ... (ص۷۰)

بوی باورت سوخته فضا را پر کرده بود. از زیر آوار سنگرها، صدای ناله‌های دلخراش مجروحین به گوش می‌رسید... اجساد بسیاری با وضع دلخراش روی هم افتاده و بعضی کاملا متلاشی شده بود. همین طور بهت زده به اطراف نگاه می‌کردم. در لابه‌لای اجساد این اولیاء خدا، دست‌ها و پاهای جدا شده و یا صورت‌های متلاشی شده و شکم‌های دریده‌ای را مشاهده کردم و نتوانستم طاقت بیاورم ... تراکم اجساد در سطح تپه آنچنان بود که راه رفتن را غیرممکن می‌ساخت مگر اینکه پا بگذاری بر بدن‌های پاک جگر گوشه‌های امت. (ص۹۹)

مطالب بیشتر:

لب‌های خشکیده

شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)

ما از تو به غیر تو نداریم تمنّا / حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

شروعش دلخراش و تکان دهنده است. ابتدا ابهاماتی دارد اما در نهایت روشن می‌شود. پر از تعبیرات زیبا و جدید است. این رمان توسط نشر افق به چاپ سوم هم رسیده است.

جملاتی از کتاب:

نگاه کنید. لکه‌های خون و تکه‌های پوست و گیسو بر دامنه‌ی پرده‌ی تور چسبیده است؛ در قاب پنجره‌ای که دیگر پنجره نیست. (ص۷)

سرش را بالا می‌گیرد. نگاهش پرپر می‌زند. بدون آنکه بداند از روز یا شب چه ساعتی است و در چه مکانی بیرون یا درون خود نشسته است ... (ص۳۱)

خودم را چه در کل و چه در جزء از دنیا و مافیها و تاریکی‌ها و روشنایی‌ها خلاص و غافل حس کنم و بوی زهم، آب صابون، شاش موش و زنگار شیشه‌ها و قاب خیس درها و سیاهی آب‌ها را به مشام بکشم. (ص۴۱)

گروهبان قلیچ قامت باریک و چغرش را با احتیاط و نیمه خمیده کج می‌کند و از لای در نیمه باز تو می‌آید. روی نوک پنجه پاورمی‌چیند. کلاهش را برمی‌دارد. قد می‌کشد و پاشنه به هم می‌کوبد. (ص۸۵)

اما گروهبان قلیچ سرپا بود. آنی پالنگ کرد و بعد دوید. بدون سر می‌دوید و قبل از خمیدن زانوهایش، بازوها را لرزاند و تفنگش را کج گرفت و آخرین گلوله‌هایش را روی بوته‌های برگ بیدی پیش پاهایش خالی کرد... (ص۹۹)

مطالب بیشتر:

روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم / زویا پیرزاد

تنور گرم گلوله‌‌های داغ

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

زیبا مثل همه کارهای بایرامی ... البته ضعیف تر از لم یزرع و مردگان باغ سبزش. روایتی است از زندگی سرباز جوانی که در گوشه‌ای پرت از این سرزمین به مرور خاطرات تلخ گذشته نشسته است. این رمان توسط نشر افق به چاپ هشتم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

شاید آن‌ها هم متوجه می‌شدند که چگونه عده‌ای از سربازها زیربار کوله‌پشتی و بند حمایل و بدتر از همه آن وزنه‌ی سه کیلو و هفتصد و پنجاه گرمی که با دو خشاب پر چیزی در حدود پنج کیلو می‌شد، از پا درآمده‌اند! (ص۱۹)

نشست روی سنگ. نرمه بادی می‌آمد و بخاری را که از زیر قطار برمی‌خاست، در هوا پخش می‌کرد. سربازها رفته بودند و دیگر صدایی نبود مگر صدای خروش رود که لابد بعدها فرصت کافی پیدا می‌کرد که ببیندش، و آن قدر زیاد که ذله شود. (ص۴۳)

صدای آب بیشتر شده بود و ستون غران و کف‌آلود آن را می‌دید که به پایه‌های برجا مانده‌ی پل کوبیده می‌شد و شتک می‌زد و می‌چرخید و می‌گذشت و می‌رفت. اما به کجا چنین شتابان؟ کجا می‌رفت؟ (ص۴۷)

نشست پای تانکر. کتری دودزده کج شده بود و آب از دهانه‌ی لوله‌اش قل‌قل می‌کرد و بیرون می‌ریخت و بخار می‌کرد. صورتش را شست و کتری را جابجا کرده و چمباتمه زد کنار اجاق. (ص۵۵)

مطالب بیشتر:

مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی

عقاب‌های تپه ۶۰ / محمدرضا بایرامی

درباره گلوله‌های داغ

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این کتاب شامل ده داستان کوتاه است. بخش زیادی از داستانهای پوکه باز مربوط به کشمکشهای روحی و نمایش حالات و درونیات شخصیتهاست. گاهی سنگینی و کندی عبور لحظات، فضای سرد و آکنده از مرگ و خالی از هر جنب و جوش و شوقی را به ما القا میکند. اکثر شخصیت‎‎های مجموعهی “پوکه باز” بسیار ساکت هستند و تنها نظاره گر محیط دور و بر خود می‌شوند. و از مجرای همین دنیای بیرون میتوان به درون آن‌ها و دغدغههایشان پی برد. دیالوگ در داستانها کم است. و ما بیشتر شاهد مونولوگهای درونی شخصیت ها هستیم. این مجموعه داستان تا کنون دوبار توسط انتشارات نیماژ چاپ شده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

پیشانی‌اش را چسباند به جام خنک پنجره. کلاغی از روی سیم برق پرید. غروب بود. پایین را نگاه کرد. ماشین کنار خیابان بود، قراضه و با در تورفته طرف راننده و سقف مچاله. (ص۱۷ داستان برزخ)

از کوچه که بیرون آمدیم گفت می‌خواهد تا خود بازار همین طور بیاید که نیامد و لغزید و سینی از روی سرش افتاد و رفت وسط خیابان چند دور، دور خودش چرخید و ماند و نمک گفت: اینم شد جدول! (ص۳۳ داستان خواب‌های جنوبی)

آتشی که برای پختن شام توی باغچه روشن کرده بودند، گاه شعله می‌کشید و تا لب پشت بام بالا می‌آمد و تمام پشت‌بام‌های کوچه را روشن می‌کرد و ما از ترس کف پشت‌بام دراز می‌کشیدیم و ... (ص۴۵ داستان خواب‌های جنوبی)

دو دستش را مشت کرد و تا جا داشت فرو کرد توی جیب شلوار جین سیلورنشان و یخ کرد. جیب راست سوراخ بود و تماس دست سرمازده با پوست ران گزنده بود. کلاغی قارقار کرد. هردو نگاهش کردند. (ص۸۲ داستان باز غروب شد)

فتیله فانوس را که بالا کشید شاپرک پرید سوی سقف و دور سیم برق چرخید و به چراغ خورد و افتاد میان پوکه‌های فشنگ. از میان پوکه‌ها گذشت و آمد از حاشیه پوستر رد شد و از روی موهای سیاه و بلند زن پایین رفت و دانه اشک را دور زد و به گردن برهنه‌اش که رسید ایستاد. (ص۱۱۹ داستان پوکه باز)

مطالب بیشتر:

کیمیاگر / رضا مصطفوی

همه سیزده سالگی‌ام / گلستان جعفریان

کیمیاگر / پائولو کوئیلو

گلوله‌های داغ / رضا کشمیری

رضا کشمیری

روایت داستانی از ۱۵خرداد سال ۱۳۴۲

معرفی کوتاه:

این رمان نوجوان با دو زاویه دید «دانای کل» و «اول شخص» روایت شده که اول شخص آن نوجوانی است که در زمان حال به سر می‌برد و تاثیرات واقعه ۱۵ خرداد را مشاهده می‌کند و با نگاهی جستجوگر در پی کشف ماهیت این واقعه برمی‌آید. به زیبایی برخورد امام خمینی ره با مزدوران شاهنشاهی و کشتار مردم قم و تهران را به تصویر کشیده است. این رمان جذاب توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

وقتی گفتم تاریخ، چیزی توی دلش باز شد و از دهانش بیرون آمد. کلمه‌ی تاریخ، مثل یک کلید، در صندقچه‌ی دلش را باز کرد؛ آن هم برای من؛ یک پسربچه شانزده ساله. (ص۱۴)

دلش می‌خواست کراواتش را شل کند و دکمه‌ی بالایی پیراهنش را باز کند، کتش را دربیاورد و بگیرد روی دستش... جایش تنگ بود و دوزانو نشسته بود و کمربندش به شکم گرد و قلنبه‌اش فشار می‌آورد. حتی به ذهنش رسید که کمربندش را هم شل کند؛ ولی با خودش فکر کرد که حامل پیامی از اعلی حضرت است و بایدخودش را همین طور شقّ و رق نگه دارد. (ص۲۹)

جرأت نگاه کردن به چشم‌های امام را نداشت. برای همین چشم دوخت به دست‌های امام و با عجله جملاتی که چند بار برای خودش تکرار کرده بود، به زبان آورد:

-«من از طرف اعلی حضرت مأمورم به شما ابلاغ کنم که اگر شما بخواهید امروز در مدرسه فیضه سخنرانی بفرمایید، کماندوها را به مدرسه می‌ریزیم و آن‌جا را دوباره به خاک و خون می‌کشیم، آتش می‌زنیم و مردم را به گلوله می‌بندیم.»

بعد آب دهانش را قورت داد. کمی سرش را بالا آورد و به صورت امام نگاه کرد. امام بی اینکه خم به ابرویش بیاورد، حتّی نگاهش هم نکرد و فقط به مردم عزادار نگاه کرد و بدون معطلی جواب داد: « ما هم به کماندوهایمان دستور می‌دهیم که فرستادگان اعلی حضرت را ادب کنند.» (ص۳۲)

یحیی افتادن دو تا از زن‌ها را دید. بعد سیدحسین روزنامه فروش را هم شناخت که تیر بدنش را سوراخ کرده بود و روی زمین افتاده بود. مردم هجوم می‌بردند و جلو می‌رفتند و از گلوله‌ها نمی‌ترسیدند. انگار با افتادن هر نفر روی زمین، جمعیّت جان تازه‌ای می‌گرفت و جلوتر می‌رفت. (ص۸۵)

مطالب بیشتر:

بی‌کتابی / محمدرضا شرفی خبوشان

آنک آن یتیم نظر کرده / محمدرضا سرشار

آه با شین / محمدکاظم مزینانی

لحظه‌های انقلاب / محمود گلابدره‌یی

رضا کشمیری

انتخاب شده به عنوان بهترین رمان سال ۱۳۷۸

معرفی کوتاه:

دستمایه رمان " نیمه غایب " زندگی پنج تن از نسل جوان و جوانی پشت سر گذاشته‌ی امروز ، در دانشگاه و میانه‌ی کشاکش های سال های دهه ی شصت است. در داستان بیشتر به کش مکش و رابطه انسان ها و اجتماع و تخاصم بین آنها پرداخته شده و به قرارداد های سنتی و غیر سنتی و زندگی هر یک از شخصیت‌ها با آنها و مشکل آنها با سنت ها و در گیری هایشان. این کتاب تا کنون ۱۸ بار توسط نشر چشمه تجدید چاپ شده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

کشیک شب، نرس ، فقط مانتویی نازک، تکیه داده به تخت ایستاده، توی تاریکی، چشم‌ها نیمه‌باز ، با سری که انگار روی گردن سنگینی می‌کند و جایی نیست تا سنگینی‌اش را روی آن بگذارد. نفس‌هایی عمیق و آرام.  همان طور در پیچ و تابی نرم و کند در هوا. (ص۸)

شاخه‌های گل توی دست‌هاشان گرفته بودند و چشم‌هاشان خیس از اشک بود یا مات و پشت لایه‌ای از اندوه. به تریلی‌ها رسید که چنان کند و بی‌تکان پیش می‌رفتند که انگار روی هوا بودند و فقط درجا می‌زدند... دست‌ها از کنار و روی هم دراز می‌شد تا به اولین تابوت‌ها برسند و آنها را مسح کنند یا گل به روشان بریزند، که از سفری دراز برگشته بودند- از پایان جنگ نزدیک به دو سال گذشته بود. (ص۷۰)

تلخی چای زبان و سق دهان و بعد گلو و بعد تمام سینه‌اش را پر می‌کند. به سرفه می‌افتد و نفسش در نمی‌آید. اشک توی چشمش جمع می‌شود و سرفه‌اش تمام نمی‌شود. صورتش را اشک می‌پوشاند. گریه نمی‌گذارد درست سرفه کند و سرفه امان نمی‌دهد که نفس بیرون بیاید. (ص۱۴۶)

بیشتر صندلی‌های پلاستیکی از حالا پر است و سرها خم روی میز، و دهان‌ها پر، از استانبولی یا خنده یا حرف. سر و صدای سینی‌ها و بشقاب‌های استیل از همه بیشتر است... دختر پشت سری چپ‌چپ نگاهم می‌کند، مثل اینکه به نظرش غیردانشجویی‌ام که آمده تا از ارزانی این غذای مزخرف استفاده کند. (ص۲۳۲)

مطالب بیشتر:

درباره گلوله‌های داغ

دختر شهید العیساوی

لحظه‌های انقلاب / محمود گلابدره‌یی

سفر به گرای ۲۷۰ درجه / احمد دهقان

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

مهرعلی کارمند دولت است که تمام فکر و ذکر او نوشتن یک رمان و چاپ آن است . او به خصوص به یاد دوران سربازی خود و ستوانی به نام منصور مرعشی است و دوست دارد در مورد او بنویسد. یک ستوان لات و دور از انضباط ، اهل قمار اما پر دل و جرأت که از مقامات بالا نیز هوای او را دارند. در همین حال متوجه می شود پرونده ای که زیر دست اوست مربوط به همان ستوان است و خود ستوان نیز به عنوان ارباب رجوع در همان روز به او مراجعه می کند. آنها با یکدیگر همسفر می شود و مرعشی از فلسفه و استعفا و ... می گوید . وقتی به خانه می رسند متوجه می شوند که پدرزن مهرعلی نیز در حال نوشتن فیلم نامه ای در مورد منصور مرعشی است اما از نظر او مرعشی یک قاتل بی رحم است و .... همه داستان ها در هم گره می خورد ... قصه پردازی های مرعشی ، خاطرات مهرعلی ، داستان مهرعلی ، فیلم نامه سرهنگ ، نامه ی مادرزن مرعشی و ....... داستان های تو در تو در کنار هم قرار می گیرند تا خواننده در مورد خط سیر واقعی تصمیم بگیرد ...

پیچ در پیچ بودن داستان ها و روایت ها و نوعی فانتزی که وارد ماجرا شده، کتاب را خواندنی کرده است . لحن بیانش هم شاعرانه و خیال انگیز است.این کتاب که توسط انتشارات مرکز به چاپ رسیده در سال ۱۳۸۱ برنده جایزه ادبی یلدا شده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

گروهبان ایزدی هم تحفه‌ای بود که آن سرش ناپیدا! سر تاس و صورت زیادی سفیدش همیشه از تمیزی برق می‌زد. تبعید شده‌ای مجرد و وسواسی بود که هر روز تمام لباس‌های زیر و رویش را می‌شست و اتو می‌کشید. (ص۱۱)

رنگش پریده بود و به مهتابی می‌زد، ولی طنین صدایش محکم بود، و همین صلابت حیرتم را برمی‌انگیخت ... قلبم مثل پلنگی وحشی سر به دیوار سینه‌ام می‌کوبید. (ص۶۹)

تا چشم باز کردم دندان‌های طلا و پوزه خیس صاحب مسافرخانه تو ذوقم زد.صدایش هم یادآور ماغ گاو بود... یادم نمی‌آمد چرا گاوم زائیده؟ فقط چانه و زیر چشمم درد می‌کرد. چه کرده بودم که گاوم زائیده بود؟! (ص۱۲۲)

کاپشن صمد تنگ است. بی آنکه دست از بازی بکشد با مهارت درش می‌آورد. منصور هم بلوزش را از تن می‌کند. عرقگیر رکابی‌اش سیاه است. خالکوبی‌های ظریف روی بازوهایش به چشم می‌آید. زنی، مردی ، تاجی ، پادشاهی ... ! (ص۱۴۶)

صبح منصور رفت سراغ عصمت ریزه میزه که از آن پاچه ورمالیده‌هاش بود. عصمت تو آشپزخانه صبحانه می‌خورد. منصور بالا سرش ایستاد و گفت: بدهی‌های شوکت هندی با من ... (ص۲۷۵)

مطالعه بیشتر:

گلوله‌های داغ / رضا کشمیری

جزء از کل /  استیو تولتز

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

رمان هیس به استقبال مرگ رفتن سه شخصیت را روایت می‌کند. شخصیت‌هایی که هر کدام به دلیلی ناچار به مردن هستند. پاسبانی (راوی) که تا انتهای رمان نامش گفته نمی‌شود. با کلمه ستوان یا لوطی خطاب قرار می‌گیرد. جهان شاه که متهم به قتل هفده دختر است. و مجید که جسدش با سر له شده کنار اتوبان افتاده.

رمان هیس یک تجربه تکرار نشدنی است. شیوه روایت منحصر به فرد و خاص. متنی قابل تأویل. نام گذاری خاص. و با گذشت بیش از یک دهه از نگارش این رمان هنوز تازگی و جذابیت فرم را دارا می‌باشد. و به نظر می‌رسد با هر بار خوانش از نو نوشته می‌شود.

به نظر می‌رسد با اینکه این رمان مربوط به خودکشی و قتل است اما مفاهیم عالی انسانی را می‌توان از لابه لای آن برداشت کرد. حتی مفاهیم عرفانی و اسلامی را البته اگر خواننده خودش اهل باشد. نشر ققنوس تاکنون ۹ بار این رمان را به چاپ رسانده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

آرام از پله‌های زنگ زده که گِل و سبزی له شده چسبیده بود بهش رفتم بالا. وسط راه پله بودم که صدایی شنیدم. ایستادم. دولا شدم و از لای میله‌ها تو دفتر را نگاه کردم. (ص۱۳)

کاش عقلم می‌رسید یک مرگ باافتخار انتخاب می‌کردم... آدم زرنگ کسی است که از مردنش هم مثل زندگی‌اش لذت ببرد و الا چه فایده دارد آدم بمیرد، بهتر است که زنده باشد و رنج ببرد. (ص۹۶)

رمق‌های آخرش بود دیگر. حرف‌هایش کش می‌آمد توی دهانش. عین مست‌ها شده بود. (ص۱۱۲)

از دردی که می‌کشیدم هم خوشم می‌آمد هم می‌ترسیدم. مثل مادری که از لگدهای بچه توی شکمش کیف می‌کند ولی از زاییدنش ترس دارد. (ص۱۸۳)

صبح که از خانه می‌خواستم بیایم بیرون، گردنبند حلبی را انداخته بودم گردن زری(درخت انگور). شاید پنج دقیقه همین طور زل زده بودم به نوشته رویش: من مال توام. ... شاید برای همین دلم نمی‌آمد با چاقو روی تنه‌اش اسمم را حک کنم که یادش بماند مال من است. بی آنکه بفهمم زری جزئی از من شده بود. جزئی که بعد از مرگم هم نفس می‌کشید. مثل بچه که مادرش سر زا رفته باشد. خوبی‌اش این بود که برای نفس کشیدن آن بچه زنی را زخمی نکرده بودم، اسمم هم رویش حک نبود. (ص۲۶۴)

مطالب بیشتر:

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

دُن آرام ج۳و۴ / میخائیل شولوخوف

فقط به زمین نگاه کن/ محمدرضا کاتب

رضا کشمیری