بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات انقلاب» ثبت شده است

معرفی کوتاه:

این کتاب در وصف مردی است که ۲۱۶۰ روز مرخصی طلب داشت؛ بیش از ۶۰ مهمان ناخوانده در بدن داشت به اسم ترکش، از نوع ریز و درشتش... حاج حبیب لکزایی با ۷۷درصد جانباری که خدمات بسیار زیادی به استان سیستان و بلوچستان کرد. در حادثه تاسوکی پسر و شوهرخواهرش شهید شدند و برادرش به اسارت رفت. فرمانده سپاه زابل بود اما جهادش بیشتر فرهنگی بود تا نظامی. انتشارات ملک اعظم این کتاب را به چاپ ششم رسانده است.

جملاتی عمیق از کتاب:

در آن شرایط تنها چیزی که نمی‌شد انتظارش را داشت، آمدن کسی آن طرف‌ها بود. هر دو حیرت‌زده برگشتیم سمت صدا. یک آن احساس کردم زمان از حرکت ایستاد! سرم گیج رفت. به سختی خودم را کنترل کردم که تعادلم به هم نخورد.

-خدایا!

حال و روز حاج حبیب هم کم از من نداشت. مقام معظم رهبری که قدری جلوتر آمدند، اول حالت شوک حاج حبیب شکست... بازدید رهبری از سد کُهَک حدود یک ساعت طول کشید. (ص۱۲۲)

سلاخ‌ها دست و دهان و چشم قربانی‌ها را با چسب‌های عریض بسته بودند. قدرت چسبندگی‌شان این‌قدر بالا بود که به سختی می‌شد آنها را باز کرد. حاج حبیب می‌گفت: این نوع چسب زدن و خود این چسب‌ها، مخصوص آمریکایی‌هاست؛ همین نشون می‌ده که این مزدورا تحت آموزش عوامل سیا و موساد بودن.(ص۱۳۶)

یک چشمم به جنازه‌ها بود، یک چشمم به حاجی. نمی‌دانم چرا رفت لبه‌های گودال وشروع کرد آن اطراف قدم‌زدن؛ ... قدم‌ها را محکم و باصلابت بر می‌داشت. بعدها، بعد از شهادتش، در یکی از یادواره‌هایی که به نام او برگزار شده بود، شنیدم در آن لحظه‌ها، آن اطراف قدم می‌زده است تا احیاناً اگر تروریست‌ها مواد منفجره‌ای-چیزی را تله کرده‌اند، او فدا شود و به بقیه آسیبی نرسد. (ص۱۳۷)

تا پهلویش را غلغلک می‌دادیم، زود بلند می‌شد و ما هم دستش را می‌گرفتیم و می بردیم. امروز که شهید شده و من ناخواسته با پرونده مجروحیتش مواجه شدم، فهمیدم بیش از شصت ترکش توی بدنش جا خوش کرده بودند؛ و فهمیدم بدترین و بزرگترین این ترکش‌ها، بهلویش را دریده بوده است! وقتی ما غلغلکش می‌دادیم، نمی‌دانم چه دردی می‌کشید که زود تسلیم می‌شد و آناً سر پا می‌ایستاد! (ص۱۸۸)

مطالعه بیشتر:

تاریک ماه / منصور علیمرادی

همرنگ خدا / سعید عاکف

رضا کشمیری

معرفی کوتاه کتاب:

 این کتاب خاطرات حضرت‌ آیت الله العظمی خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است. خاطرات به زبان عربی بوده که آقای محمدعلی آذرشب گردآوری کرده و آقای محمدحسین باتمان غلیچ ترجمه کرده است. بسیار جذاب و درس‌آموز است. برشی از زندگی حضرت آقا که تا کنون کسی نمی‌دانسته و برای هر فرد ایرانی و غیرایرانی می‌تواند عجیب و قابل تأمل باشد. این کتاب ترجمه‌ی فارسی کتاب «إنّ مع الصّبر نصراً» است که پیش از این به زبان عربی در بیروت منتشر و توسط سیّد حسن نصرالله معرّفی شد. و توسط انتشارات انقلاب اسلامی به چاپ رسیده است.

قطعه‌هایی قابل تأمل از کتاب:

هنوز هم به یاد دارم که این شایعه میان مردم رواج داشت که گروهی از روحانیون در اطراف مشهد، مجلس شبانه‌ای برپا کرده‌اند و در سماور، عرق ریخته‌اند و در قوری، شراب و مشغول مستی و عربده کشی بوده‌اند! (ص۱۷)

هنگام سخن گفتن همه‌ی جسمش حرکت داشت و وقتی می‌خواست سخنی را برساند، وجودش می‌لرزید. من خود به چشم دیدم وقتی نوّاب در مذمّت تشبّه به لباس غربیان سخن می‌گفت، مردی چنان تحت تأثیر قرار گرفت که کلاه شاپوی خود را از سر برداشت، در دست مچاله کرد و در جیب گذاشت! (ص۵۳)

آقای مصباح یزدی صورت جلسات را در یک دفتر به زبان رمزی- که خود، اختراع کرده بود و به خطوط علوم غریبه شباهت داشت- می‌نوشت؛ و برای اینکه بیشتر رد گم کند، در آغاز دفتر نوشته بود:« کتابی در زمینه علوم غریبه یافتم و آن را رونویسی کردم.» شاید آن نوشته‌ها الان نیز موجود باشد. (ص۸۰)

اندکی بعد صدایی از اتاق مجاور شنیدم که بیت شعری می‌خواند ... بیت از مثنوی مولوی بود:

عار ناید شیر را از سلسله                         نیست ما را از قضای حق گله

صاحب صدا را شناختم؛ یکی از خطبای مشهور مشهد بود. فهمیدم او هم به زندان افتاده است. شناختن همسایه‌ی زندانی‌ام و شنیدن شعری که خواند، در من احساس آرامش به وجود آورد وتنهایی و غربت را از دلم دور ساخت. (ص۹۱)

در مسیر، یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فوراً پاسخ دادم: بله، سال‌ها بود که چانه‌ی خود را ندیده بودم و حالا الحمدلله می‌بینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود ودلخوش شود. (ص۹۴)

رضا کشمیری

 لحظه‌های انقلاب /  محمود گلابدره‌یی


معرفی کوتاه کتاب:


این کتاب، مستند گونه‌ایی است از لحظه‌های اسطوره‌ای انقلاب مردم ایران، که نویسنده با تمام گوشت و خون و عصب خود شخصاً آزموده، یک نوع ادبیات تجربی است. این کتاب زیبا را دفتر نشر معارف تاکنون یازده بار در ۴۵۶ صفحه به زیور طبع آراسته.


جملاتی زیبا از کتاب:


چشم‌هایش می‌درخشد. انگار کرک روی گونه‌هایش را تراشیده. ولی نه نباید بزند. نزده. نه، نزده. طبیعی است هم گونه‌هایش و هم پیشانیش و هم سر دماغش مثل نقره می‌درخشد.  صدای بلندی دارد. صدایش پخته و گیراست. از بس وعظ کرده، صدایش این چنین پخته شده. (ص ۳۰۴)


آمبولانس‌ها مثل قرقی توی جمعیت، تیز و بز قیقاج می‌دادند و ویراژ می‌دادند و به سرعت می‌رفتند و شهید را از کف خیابان برمی‌داشتند و می‌بردند و باز یکی دیگر و یکی دیگر. (ص ۳۱۷)


حالا خبرنگارها اینجا جمع شده بودند. یکی از بچه‌ها مغزی را کف دست داشت و هی می‌دوید جلوی دوربین و داد می‌زد: « مسیو، این مغزه ، مغز انسان ، مغز انسان.» و باز می‌دوید. همه می‌دویدند. ( ص ۳۱۹)


یکی تکه‌روده‌ای دستش گرفته بود و هی ، جلوی دوربین به کول‌ها می‌دوید و می‌گفت: « مسیو، روده . مسیو، روده.» و زارزار می‌گریست، همه گریه می‌کردند. دسته جمعی گریه می‌کردند.(ص ۳۲۰)


پسر، چاله را کند و آن یکی، آهسته، مغز دست نخورده را درست، قلفتی انداخت توی چاله و آرام با دستش خاک ریخت رویش. (ص ۳۲۱)


... و کتاب اینگونه پایان می‌یابد:

نمی‌دانم چه شد که ضامن را زدم و خشاب را برداشتم و اسلحه را دادم به پیمان و گفتم: «بیا بگیر؛ تازه اول بسم الله است.برو بابا، برو»

پیمان دودستی اسلحه را بالای دست گرفت و دوید.بچه‌ها حالا مطمئن و مصمم فریاد می‌زدند: « بعد از شاه نوبت آمریکاست» و می‌دویدند. (۴۵۲)


مطالب بیشتر:

من و کتاب / سید علی خامنه‌ای

رمان ۴ جلدی دُن آرام – میخائیل شولوخوف

خانواده پایدار

رضا کشمیری