داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی
با تمام گنجایش سینه هوا را استشاق میکرد و چشمها را در برابر شعاع های آفتاب، که از لا به لای شاخههای کاج نفوذ میکردند و پوست بدن از تماس با آنها احساس گرمی میکرد، نیمه باز کرده بود.
ملخک های فرز با پاهای نازک و درازشان نزدیک پای نیزار، روی آب صاف میدویدند، و در پایشان مثل تور روی آب باقی میماند. موج خفیف آب، آهسته، ساحل شنزار را مک میزد.
تاقباز روی آب خوابید و بی حرکت ماند، آسمان آبی بی انتها، جلوی چشمش بود.
ابرهای کوچک مثل جمعیتی پر تکاپو، در حال خزیدن و فشار به هم بودند.
دشت را قشری از مه پرپشت ژولیده، مثل پوست بره ای سفید، پوشیده بود.
مطالعه بیشتر:
زندگی شیرین است
مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی زیبایی است
مثل زیبایی یک غنچه ی باز
زندگی تک تک این ساعت هاست
زندگی چرخش این عقربه هاست