بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

معرفی کوتاه:

طلبه‌ی سیّدی برای تبلیغ دهه‌ی اول محرّم قصد روستایی دورافتاده می‌کند با همسرش، با ماشین شخصی‌اش. در بین راه گیر طایفه‌ای از اشرار می‌افتد، اسیر می‌شود. بی‌خبری از آنچه بر همسرش گذشته یا می‌خواهد بگذرد، هر دم روحش را آزار می‌دهد. بقیه‌ی ماجرا را خودتان بخوانید و از قلم روان و پرکشش نویسنده لذت ببرید. این رمان خواندنی توسط نشر صاد به چاپ رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

نور چراغ قوّه مثل توپی بی هوا شوت شده، از کف می‌جهد روی سقف. از سقف می‌پرد روی کلّه گوسفندها و توی پنجره روی یک پارچه کهنه توقف می‌کند. (ص۱۸)

ظهر است و سیّد از زور سرما خزیده توی ماشینش. پیشانی روی فرمان گذاشته و هزار بار آرزو کرده که کاش سوییچ روی ماشین جا مانده بود. نگاه می‌چرخاند به عقب ماشین. روپوش لعیا افتاده زیر صندلی. برش می‌دارد. می‌بویدش. بعد صورتش را توی روپوش پنهان می‌کند. ناآشنا ترسی می‌دود توی دلش. دل مانند امارتی که بمب کاشته‌اند زیرش، هرّی می‌ریزد. لعیا زنده باشد بهتر است یا مرده؟ اگر دست مردی دراز شده باشد سمتش؟ اگر چشم هیزی براندازش کرده باشد؟ دلش می‌خواهد جلو تصورات ناخواسته‌اش را بگیرد؛ اما ذهن بی‌امان صحنه می‌سازد. صحنه‌هایی که نفس حمید را مچاله می‌کند. (ص۶۴)

سر را بالا نمی‌آورد که چشم در چشم شوند و مرد اشک‌ها را ببیند. دانه‌های شور غنائمی هستند که دل ندارد با کسی تقسیمشان کند. دل، چون مرغی سرکنده توی سینه‌اش آرام و قرار ندارد. هی می‌زند پشت دست و می‌گوید: « عجب! »

ای بی‌لیاقت دیدی نشناختی؟ حمیدک چرا همان اوّل صدا نزدی؟ چقدر فکر فرار بودی. تو را چه به این لیاقت‌ها؟ حتماً به خاطر طفلی نرگس آمده؛ یا حتّی کلبو. (ص۱۱۵)

مطالب بیشتر:

روایت دلخواه پسری شبیه سمیر / محمدرضا شرفی خبوشان

کمیک استریپ‌های شهاب / علی آرمین

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

رمانی حول محور مدیر یک مدرسه در سال ۱۳۵۷ که اوج درگیری مردم با ساواک و در نهایت پیروزی انقلاب است. عناصر فاسد و آلوده و ضد فرهنگی که در محیط فرهنگی مدرسه هر غلطی می‌کنند و ادامه ماجراها. این رمان توسط نشر نیستان به چاپ رسیده است.

جملاتی از کتاب:

گفتم: « خیلی بهتره که سعی کنید بدون ترکه نظم رو ایجاد کنید. » سر تکان داد و گفت: « آقای مهران! این حرف‌ها اینجا خریدار نداره. بچه‌های جنوب شهر، چموش سرکشند. این‌ها خیلی‌هاشون، هر صبح، با پس گردنی روونه مدرسه می‌شن. اصلا با کتک بزرگ شدند... رگ و پی تن و بدن این بچه‌ها، از توی همون خونه با کتک قوام گرفته. » (ص۱۱)

جلوتر ایستادم. حس کردم، راه نفسم بند آمده است. لحظه‌ای تکیه دادم به درخت چنار کنار جوی آب. دست به یقه پیرهنم بردم. قلاده خریّت را از گردنم باز کردم و انداختم توی جوی آب. فکر کردم: یحتمل حکومت آینده که حکومت حضرات دامت افاضاته خواهد بود، چنین یوغی را بر گردن نخواهند پذیرفت. پس، ای خیال! آسوده خاطر باش و راحت نفس بکش! (ص۳۲۴)

 

رضا کشمیری