معرفی کوتاه کتاب:
یکی از آن بیست و سه نفر خاطرات دو سال دیگر از اسارتش را با زبانی داستانی و قوی و پر از زیبایی جزئی نگرانه روایت میکند. این کتاب ادامه کتاب آن بیستوسهنفر است که به رشته تحریر درآمده است. انتشارات سوره مهر در مدت شش ماه، شش بار این کتاب تأثیرگذار را به چاپ رسانده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
بوی نان برشته پیچیده بود توی آسایشگاه. دلمان ضعف میرفت. نانی در کار نبود. ملّا یک عالمه خمیر خشک شده نرم ریخته بود توی قصعه و گذاشته بود روی علاءالدین و با قاشق نرمنرمک به همشان میزد. (ص۲۷)
شب توی آسایشگاه با منظره عجیبی روبهرو شدیم. لباسهای پخته شده که گرمای آب گشاد و بدفرمشان کرده بود، پر بودند از شپشهای گنده به اندازه دانه گندم و بادکرده و آبپزشده! حالمان گرفته شد. (ص۷۰)
آخر شب بود. همه خواب بودند. یک نفر از شدت تشنگی بیدار شد. ته تشت هنوز کمی آب مانده بود که داشت زیر پنکه باد میخورد. اسیر تشنه آمد نشست کنار تشت. لیوان کوچکی هم دستش بود. خودم را به خواب زدم. میخواستم ببینم به آب جیرهبندی لب میزند یا نه. لحظهای به موجهای دایرهای روی آب خیره شد، بعد نگاهش را از آب گرفت، سرش را بالا گرفت، آهی کشید و با لب تشنه رفت سر جایش خوابید! (ص۲۱۷)
آفتاب در غروبگاه بود که امیر را آوردند، برهنهپا. در راه رفتنش رنجی دیده میشد از دور، اما نه که شکسته باشدش. یک طرفش جواد، یک طرفش گروهبان علی و در دستانش دسته کلنگی و تازیانهای از کابل، و امیر روی ریگهای تیز و برنده راه میآمد، با پاهایی خونچکان و دم فرو بسته و نشکسته بود و عذابی در چهرهاش پیدا و رنجی سنگین بر شانزده سالگیاش. (۲۱۳)
مطالب بیشتر:
بیکتابی / محمدرضا شرفی خبوشان
سلام این مقاله بسیار زیبا بود دست نویسنده درد نکنه لذت بردم ممنونم موفق باشید.