معرفی کوتاه:
ماجرای جوانی به نام میرجان از بیابانیهایِ رودبار، جنوب کرمان که توسط طائفهای از اشرار گروگان گرفته میشود. فرار میکند و به صحرا میزند، تا بیابانهای جازموریان و قلعه گبری را زیر پا میگذارد. زخمی و دمِ مرگ مردی به نام خورشید نجاتش میدهد. دو خط آخر داستان، نقطه اوج داستان است که زهر هلاهل به رودالهی میرجان رسیده و راوی را خاموش میکند و تمام.
نثر زیبا و پر از تصویرسازی و اصطلاحات کرمانی و محلی بلوچی است. خواننده را میاندازد توی کوه و کمر و بیابان. مزه کباب تیهو و کبک و چنگمال روغنی را زیر زبان حسّ میکنی.
تاریک ماه روایت آوارگی و دلدادگیست. راوی رمان، یاغی سرگردانی است، مستأصل در شنزارها و کوهها جنوب. این رمان خواندنی توسط نشر نیماژ به چاپ چهارم رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
درد گراناز کمرشکنم کرد. چه میکند حالا؟ به خانهی شویاش چه میکند؟ لابد این وقت شب کنار آن بیپدر نشسته دارد موهایش را شانه میزند. یحتمل درگوشی حرف میزنند در خنکای آدوربند. (ص۳۰)
ولو شدم روی تشکچه و لم دادم به رختخواببند. با حیرت مرا میپاییدی. چشمم که بالا رفت دیدم که به پاهای پر از خاک و چرکم بر تمیزی پوست آهویِ روی تشکچه زل زدهای. (ص۳۲)
راه آب را با سرِ بیل باز میکنم، تقسیم میکنم بین کرتها... زانوبهزانویم مینشینی روی زمین، بلند میشوم لنگم را دور کمرم محکم میکنم، از تنهی باریک نخل میروم بالا. میگویی: « هادِر خودت باش میرجان. » میرسم به کلهی نخل... (ص۳۵)
پشتم را که میچسباندم به زمین، سرما بیشتر میخزید توی استخوانهایم، در شانههایم جمع میشد، از مهرههای کمرم میگذشت و به نوک انگشتهایم میرسید، خِزواخِز میکردم و سرما جا عوض میکرد، حتی خون بدنم درد میگرفت. (ص۴۴)
لبهای سیاه و درشتش به خندهای از سر بدجنسی باز شده بود و دندانهای تودرتوی زردش آدم را به این فکر میانداخت که همین الان است جایی از بدنت را ناغافل گاز بگیرد. (ص۵۷)
چه فکر میکرد با خودش؟ خدا بِه داند. به خصوص وقتی که گلولهها مثل زنبورهای وحشی بر تخت سینهاش میچسبیدند و کوه ناگهان در چشمهایش تاریک میشد. در ذهنش چه میگذشت؟ پیرمردِ ردزن درجا ایستاد و به غار خیره شد. (ص۹۰)
لم داده بودم به توبره و به شیرهی هیزمهای نیمهخیس که روی آتش ترقوتروق میکردند خیره شده بودم، کفی سفیدرنگ که در ته هیزمها قُل میزد و با حرارت آتش بخار میشد. بوی خوشایند پهنِ پوسیده و نمدار گوسفند میآمد و مرا بیحد دلتنگ محلمان میکرد. (ص۱۰۰)
پا میکشیدم در ظلمات و زوزه سرمیدادم عین گرگ بیابان. با من آوارهی بیدرکجا تو چه کردی دختر؟ ماه، ماه کمجان مثل کودکی فلج خودش را از میان تاریکی بالا خزاند، ماهی خونین و چرک که آدم هوس میکرد برداردش و در آب چشمهای با صابون بشویدش و بگذاردش سر جایش و به راهش ادامه دهد. (ص۱۳۱)
حوالی ظهر پیرمرد قابلمهای آورد، دست راستش را شست و در حلق مشک فرو برد و چند مشت خرمای شیرهای بیرون کشید و با تکههای نان کماچ درهم کرد و خوب مالید... بعد روغن محلی آورد و روی آتش گرم کرد و ریخت توی حفرهای از چنگمالِ توی قابلمه و گفت: « چنگمال قوت به استخوانت برمیگرداند، بخور.» (ص۱۴۸)
بیتاب رفتن بود عبدالقادر، انگار چیزی میخواست بگوید که بیخ گلویش گیر گرده بود و بالا نمیآمد. نفسنفس میزد، سبیک گلویش بالاوپایین میرفت و چشمهای تنگ و قدیمیاش لبپَر از هراس بود. (ص۱۵۲)
پیرمرد قمقمهای آب در توبرهام گذاشت، از این قوطیهای سمی که به خیارزارها میزنند، دورش را با گونی کنفی جلد گرفته بود. پوشش کنفی را خیس کرد تا مدتها آب درون بطری را خنک نگه دارد، گفت: « باید از برهوت ردت کنیم، وگرنه سرگردان میشوی و هلاکِ ظلمات.» (ص۱۵۵)
نشستم به تماشای غروب آفتاب، گرم و سرخ. انگار سینی مسی در حال ذوب شدن باشد. (ص۱۸۶)
پیر قدیمه میگفت: دنیا دیدن بِه است از دنیا خوردن. (ص۶۱)
چه نثر زیبا و جانداری
ممنون از معرفی