معرفی کتاب:
این کتاب خاطرات کشکول مانند رزمنده باصفای دیروز و امروز است که از شهدا و رفقایش با قلب نوشته و حتما خودش لذت برده و ما را هم سر سفره باصفایش نشانده است. این کتاب ۱۸۰ صفحهای توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ چهارم رسیده است.
بخشهایی زیبا از کتاب:
اصلا با خودم فکر نمیکردم روزی برسد که از تنفس دیگران، این قدر آزرده شوم! آنقدر بریده بریده و تکهتکه نفس میکشید که من خسته شدم. من که فقط نظارهگر بودم و ذرهای از حال و روزش را درک نمیکردم.
همچون سکسکه، ذره ذره هوا را میداد پایین، و تکهتکه برمیگرداند بالا. وقتی فهمیدم از سال ۶۵ تا امروز همینطور سخت و سوزنده تنفس میکند، رنگم پرید. (ص۵۴)
چه بوی سوختنیای میاومد. از لبهی خیس گونیهای سنگر، بخار سفید کم رنگی بلند میشد. این بو برایم آشنا بود. بوی پتوی سوخته. وسط عملیات، وقت پاکسازی، توی سنگرهای عراقی که نارنجک میانداختیم، این بو میاومد. ولی حالا چرا این جا؟! (ص۱۱۰)
خون بود، خون ... اصلا زمین شده بود دریای خون ... سرخ سرخ ... سینهها که با تیر دوشکا میشکافت، سرها که جلوی گلولهی تانک میترکید، از سرخی خونشون، بخار بلند میشد. (ص۱۱۷)
سعی کرد از پاسخ دادن طفره برود. سرانجام پس از التماس زیاد، قبول کرد و گفت:
-ببین حمید جون، من همون قدر که عاشق شروع نماز هستم، وقتی به سلام نماز میرسم، دست خودم نیست، ناخودآگاه بدنم شروع میکنه به لرزیدن. نمیدونم چرا، ولی فقط این رو میفهمم که انگار بدنم میگه وای بدبخت شدی، نماز تموم شد! (ص۱۲۲)
مطالب بیشتر:
خون دلی که لعل شد
آن سوی مرگ / جمال صادقی
تعجبم بیشتر شد. مخصوصا وقتی که پرسیدم:
-من کی هستم؟ من رو از کجا میشناسی؟
گفت:
- اِهکّی ... خب تو حمیدی دیگه.
- من کجا بودم؟
- ای بابا! مگه میشه من شوتبازیهای تو رو یادم بره؟! با سعید و عباس توی گردان میثم، توی دوکوهه.
اشکم درآمد. اشک همه درآمد. همون شد که سیداکبر از آن به بعد همه را یادش آمد. (ص۱۶۶)