بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

معرفی کوتاه:

داستان به روایت سه دانشجوی دختر است که همان روز انتخاب واحد با هم دوست می‌شوند، شبانه، روجا و لیلا. روایت‌های رفت و برگشتی زیادی در لابه‌لای متن دیده می‌شود که در کنار توصیفات بدیع و خلق صحنه‌های زنده و جاندار این کتاب را رنگین و خواندنی کرده است.

جزئی نگری هنرمندانه و زنانه در کنار فضاسازی‌ در بسیاری از صحنه‌ها و پلان‌های رمان، حواس شش گانه را درگیر می‌کند و آدم را می‌کشاند به درون خودش. این کتاب توسط نشر چشمه در ۱۸۹ صفحه به چاپ سی و نهم رسیده است و در سال ۹۴ برگزیده جایزه جلال آل احمد شده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

فکر زندگی بی‌خنده و بی‌آرزو تکه‌تکه‌ام می‌کند. مثل لکه‌ی زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه. اما کار که داشته باشم، دیگر فکر نمی‌کنم. کار می‌کنم و خسته می‌شوم و بعدش خستگی‌ام را بغل می‌کنم و آرامِ آرام می‌خوابم. (ص۱۳)

معذرت که می‌خواهد، ماهیچه‌هایم شل می‌شوند و چیزی از دلم می‌جوشد که چشم‌هایم را خیس می‌کند. نور قرمز چراغ ماشین‌های جلویی، شش ضلعی‌هایی تار می‌شوند. زل می‌زنم به سقف ماشین چیزی از چشم‌هایم نریزد. (ص۶۵)

شیشه‌پاک کن را می‌پاشم روی لکه‌ی زرد خشک‌شده‌ی ماست، روی میز شیشه ای. کمرم را راست می‌کنم و صبر می‌کنم تا قطره‌های آبی شیشه‌پاک کن خرده‌های زرد ماست را حل کنند و لابد از آن برگ و سبزه بروید و خانه را گلستان کند. (ص۱۰۲)

هوا را آنقدر با صدا و عمیق فرو می‌کشد که صدای چرخیدنش را در ریه‌هایش می‌شنوم. «نمی‌دانم، شاید» را هم طوری می‌گوید که نفس غمگینش با گفتن آن فوت می‌شود توی گوشی تلفن و در گوشم سوت می زند. (ص۱۰۸)

استخوان‌هایم خشک شده بود و درد می‌کرد. درد می‌پیچید توی دست‌هایم و راه می‌افتاد تا توی پاها و باز از نو. تریاک بودی، داشتم ترکت می‌کردم... طعم گس فکرهای به‌هم‌ریخته، می‌ریخت در دلم و حالم را به‌هم می‌زد. دلم می‌خواست تمام مغزم را بالا بیاورم و راحت شوم. (ص۱۲۱)

جا نمی‌شدم توی خودم. انگار سرم را کنده بودند. مثل حنا، مرغ مادرجان. مادرجان چادرش را بست دور کمرش. گردن حنا را گرفت. نوکش را برد زیر شیر آب. بعد گذاشت‌اش توی پاشویه. پایش را گذاشت روی بال‌هایش. چاقو را از زیر چادرش درآورد و گردنش را برید. (ص۱۶۰)

موبایلم را روشن می‌کنم بعد از بیست و چهار ساعت. ده‌تا اس‌ام‌اس با هم می‌آید. نمی‌خوانم. بارانِ بلاتکلیفِ بی‌زوری می‌نشیند روی شیشه‌ی ماشین. برف‌پاک کن را که می‌زنم، کثافت می‌شود شیشه. (ص۱۶۷)

مطالب بیشتر:

آن سوی مرگ / جمال صادقی

گلوله‌های داغ در قلب دشمن

نظرات  (۲)

۲۵ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۵ حامد احمدی

بسیار تعریف شنیده‌ام.

خب، این یعنی یک چیز عالی است.

ولی هنوز نخواندم. اما قصد خواندن دارم..

پاسخ:
ممنون از حضور و نظر شما
بله کتابی واقعا خواندنی است
ترکیبات و توصیفات بدیعش آدم را به وجد میاورد
موفق باشید

کتابی عالی و خواندنی است

ممنون

پاسخ:
ممنون از نظر شما
موفق باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی