معرفی کوتاه:
رمانی شاهکار که روایت دختری ده ساله از بحبوبه جنگ داخلی یوگسلاوی قدیم و کشتار مردم بوسنی است که توسط نازنین اعظم نوری ترجمه شده و انتشارات هیرمند آن را به چاپ رسانده است. این رمان، داستان جنگ خانمانسوز بالکان و خانوادهای در زاگرب است که تمامی زندگیشان دستخوش تغییر و تحول میشود. راوی داستان، پس از گذر از ماجراهایی پرفراز و نشیب، در پی شناختی تازه از هویت خود است.
جملاتی زیبا از کتاب:
همه چیز در شهر، مرطوب و چسبناک بود. دستگیرهی در و دستگیرهی داخل قطارها از عرق مردم لیز شده و بوی ناهار روز قبل، همچنان در هوا باقی بود... احساس میکردم زیر آب سرد بخار از بدنم بلند میشود و پوستم جلز و ولز میکند. (ص۱۳)
بوی کپک و عرق بدن پناهگاه را برداشته بود. وقتی چشمانم به تاریکی محیط عادت کرد، نگاهی به آن دور و بر انداختم؛ تختی تاشو، نیمکتی چوبی در نزدیکی در و دورتر دوچرخهای ژنراتوری قرار داشت... همدیگر را با آرنج میزدیم که نفر بعدی سوار شود و پا بزند تا با نیروی آن چراغهای پناهگاه روشن شوند. (ص۲۴)
سپس مرد را از موهایش گرفت و سرش را به طرزی غیرطبیعی اینطرف و آنطرف چرخاند و بعد روی گل و شل رهایش کرد. سرباز دسته مویی را که از سر مرد کنده بود، از کف دستش پاک کرد، سلاحش را تنظیم کرد و به پشت سر مرد نقاش شلیک کرد و خون از سوراخی که در مغزش ایجاد شده بود، فواره زد.(ص۹۱)
با شلیک هر گلوله، فکر میکردم سربازی را که با دندانهای پوسیده و زردرنگش به پشت زانوی پدرم زد و به او خندید، میکشم. انگار نیرویی که از خان تفنگ بیرون میزد، مستقیم وارد رگهایم میشد و به من احساس لذت و قدرت میداد. (ص۲۳۹)
پاکت را زیر کش شلوارم گذاشتم. از روی دنده عبور کردم و صورتم را به کفپوشهای کثیف اتومبیل چسباندم. پتار هم یک پتو روی من انداخت و با علامت ایست بازرسی ایستاد. صدای چرخاندن دستگیرهی پنجره به گوشم رسید و بعد هم صدای مرد غریبه نزدیکتر شد. (ص۲۷۵)
مطالب بیشتر:
برادران کارامازوف / داستایفسکی
چقدر جایی خالی چنین رمانی در دفاع مقدس خودمان خالیست
ای کاش نویسنده ای پیدا میشد و از زبان یک دختر بچه خرمشهر و جنگ را روایت میکرد