بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

معرفی کوتاه:

 این کتاب تجربه نزدیک به مرگ سه نفر را روایت می‌کند. بسیار تکان‌دهنده و پر از نکات ارزشمند و واقعا طلایی است. باید به خودمان برگردیم و گذشته را جبران کنیم. همین امروز هم دیر است! مجموعه ای بسیار جالب و حیرت انگیز که ممکن است بخش هایی از آن برای بیماران قلبی و روان های آسیب پذیر، نامناسب باشد. این کتاب توسط نشر معارف به چاپ سی و سوم رسیده است.

قطعاتی از کتاب:

-مثل یک چراغ روشن که درون و بیرونش را نور فرا گرفته باشد. اما ... اما فقط نور نبود. در واقع، مخلوطی از درخشش خالص، عشق ، ایمان و دانایی عظیم بود. احساس کردم پر از عشق، پر از آرامش، پر از ایمان شده‌ام ... (ص۶۶)

-این هم به آن تجربه مربوط می‌شود. هر وقت، ساعتی به دست می‌بندم، عقربه‌هایش از حرکت می‌ایستد. هر وقت موبایلی به دست می‌گیرم سیستم گیرنده و فرستنده‌اش از کار می‌افتد. گمان می‌کنم تجربه مرگ، تغییراتی در میدان الکترومغناطیسی بدنم ایجاد کرده است. (ص۸۰)

-ناگهان همان جا، بین هوا و زمین ، ثابت و آویزان ماندم. البته جسمم از من جدا شد و به سمت پایین سقوط کرد. انگار، تا پیش از آن لحظه، پالتویی از جنس فولادی سنگین روی دوشم داشتم ... خیلی خیلی لذت بخش بود... (ص۱۰۴)

-تا چه اندازه به جسد خاکی خود علاقه داشتید؟

-اصلا علاقه‌ای به او نداشتم. از نظرم فقط یک لاشه زشت، بدبو، سنگین و دل به هم زن بود. با وجود این کنجکاو بودم که بدانم سرانجامش چه می‌شود. (۱۰۸)

-... هر چیزی در دنیای مادی دارای قوه ادراک است. هر کلمه یک کتاب، هر نُت موسیقی، هر ذره عطر، شعور و احساس و حافظه دارد. همه آنها صداهای اطراف خود را می‌شنوند.تصاویر اطراف خود را می‌بینند ...  (ص۱۳۷)

رضا کشمیری

معرفی کوتاه کتاب:

 این کتاب خاطرات حضرت‌ آیت الله العظمی خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است. خاطرات به زبان عربی بوده که آقای محمدعلی آذرشب گردآوری کرده و آقای محمدحسین باتمان غلیچ ترجمه کرده است. بسیار جذاب و درس‌آموز است. برشی از زندگی حضرت آقا که تا کنون کسی نمی‌دانسته و برای هر فرد ایرانی و غیرایرانی می‌تواند عجیب و قابل تأمل باشد. این کتاب ترجمه‌ی فارسی کتاب «إنّ مع الصّبر نصراً» است که پیش از این به زبان عربی در بیروت منتشر و توسط سیّد حسن نصرالله معرّفی شد. و توسط انتشارات انقلاب اسلامی به چاپ رسیده است.

قطعه‌هایی قابل تأمل از کتاب:

هنوز هم به یاد دارم که این شایعه میان مردم رواج داشت که گروهی از روحانیون در اطراف مشهد، مجلس شبانه‌ای برپا کرده‌اند و در سماور، عرق ریخته‌اند و در قوری، شراب و مشغول مستی و عربده کشی بوده‌اند! (ص۱۷)

هنگام سخن گفتن همه‌ی جسمش حرکت داشت و وقتی می‌خواست سخنی را برساند، وجودش می‌لرزید. من خود به چشم دیدم وقتی نوّاب در مذمّت تشبّه به لباس غربیان سخن می‌گفت، مردی چنان تحت تأثیر قرار گرفت که کلاه شاپوی خود را از سر برداشت، در دست مچاله کرد و در جیب گذاشت! (ص۵۳)

آقای مصباح یزدی صورت جلسات را در یک دفتر به زبان رمزی- که خود، اختراع کرده بود و به خطوط علوم غریبه شباهت داشت- می‌نوشت؛ و برای اینکه بیشتر رد گم کند، در آغاز دفتر نوشته بود:« کتابی در زمینه علوم غریبه یافتم و آن را رونویسی کردم.» شاید آن نوشته‌ها الان نیز موجود باشد. (ص۸۰)

اندکی بعد صدایی از اتاق مجاور شنیدم که بیت شعری می‌خواند ... بیت از مثنوی مولوی بود:

عار ناید شیر را از سلسله                         نیست ما را از قضای حق گله

صاحب صدا را شناختم؛ یکی از خطبای مشهور مشهد بود. فهمیدم او هم به زندان افتاده است. شناختن همسایه‌ی زندانی‌ام و شنیدن شعری که خواند، در من احساس آرامش به وجود آورد وتنهایی و غربت را از دلم دور ساخت. (ص۹۱)

در مسیر، یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فوراً پاسخ دادم: بله، سال‌ها بود که چانه‌ی خود را ندیده بودم و حالا الحمدلله می‌بینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود ودلخوش شود. (ص۹۴)

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

داستانی که دو تا از شخصیّت‌های آن نوجوانان بسیار پرشور و خرابکار هستند. ماجراها بسیار پرکشش و جذاب جلو می‌رود و طنز فاخر و پر و پیمانی دارد. مثل همه کارهای جناب امیریان نثر روان و جذاب و فوق العاده‌ای دارد. این رمان نوجوان که در فضای کوهستانی جبهه‌های غرب کشور می‌گذرد، تاکنون ۱۴ بار توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.

جملاتی از کتاب:

ناگهان سیدعلی چنان خنده‌ای کرد که یوسف ار جا پرید. اول فکر کرد سیدعلی دچار حمله‌ی عصبی و هیستیریک شده که آن‌طور می‌لرزد و قه‌قه می خندد و اشک می‌ریزد! سیدعلی چنان می‌لرزید و پیچ و تاب می‌خورد که کم مانده بود از حال برود.عزتی هم دستش را گرفته بود جلوی دهانش و سرخ شده بود؛ انگار از قصد می‌خواست خودش را خفه کند. مراد در گوشه‌ اتاق به سجده افتاده بود و با مشت به زمین می‌کوبید و جیغ می‌زد! (ص۷۳)

باران ریزی می‌بارید. ابرهای کپه‌شده روی قله‌ها به رنگ کبود درآمده بودند. هر چند لحظه آذرخشی در گوشه‌ی آسمان می‌درخشید و بعد صدای پر زورش همه‌جا را می‌لرزاند. (ص۱۸۷)

یوسف جان، بحث خشم شب و انفجار و شلیک و بگیر و ببند نیست. اون‌ها یه مشت قاطر هستن که نزده می‌رقصند، وای به روزی که بخوای براشون تیر و توپ در کنی. (ص۱۹۹)

یوسف خنده‌ای کرد که ترجمه‌ای از نوعی گریه بود. سفیدی چشم‌هایش سرخ شده بود و بدنش داغ‌داغ. به عمرش آن‌قدر سعی نکرده بود خودش را کنترل کند و حمله نکند! (ص۲۹۲)

گلوله‌ها مثل زنبورهای خشمگین و دیوانه ویزویزکنان از هر طرف هجوم می‌آوردند. به تخته سنگ‌ها می‌خوردند و تراشه‌های سنگ و ماسه را به سروصورت رزمندگان می‌پاشیدند. منورها در حال خاموش شدن به طرف زمین، سقوط می‌کردند و سایه‌ها را کش داده، روی زمین و تخته سنگ‌ها می‌کشیدند. (ص۳۰۷)

مطالب بیشتر:

خاطرات سفیر / نیلوفر شادمهری

 

لب‌های خشکیده

 

درباره گلوله‌های داغ

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

چگونه مثل یک نویسنده فکر کنیم! جمله‌ای قابل توجه در روی جلد کتاب است. و داخلش بیش از هر چیزی پایبند به این جمله. این کتاب ۷۲۱ صفحه‌ای تا کنون پنج بار توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. اولین عبارتی که در کتاب نوشته شده ، سخت تکان دهنده است: « اگر استعداد نداشته باشید، خودتان را بکشید هم نویسنده نخواهید شد؛ اما اگر استعداد داشته باشید، فقط باید خودتان را بکشید تا نویسنده شوید. »

نکات مهم و قابل توجه از کتاب:

نویسنده ابتدا باید استعداد داشته باشد، بعد پشتکار و در انتها توان مدیریت افسردگی. افسردگی در سه مرحله به نویسنده هجوم می‌آورد: ابتدا زمان نوشتن و تمام کردن رمان، دوم هنگام ارائه به ناشر و رد شدن‌هایی پی‌درپی، سوم در زمان چاپ اثر و بی‌توجهی مخاطبان و منتقدان. (ص۸۴)

هر داستان جدالی است بین تغییر و باورپذیری. باورپذیرها معمولا با تغییرات کم همراه هستند و تغییرات زیاد معمولا باورناپذیرند. جذابیّت نقطه‌ی اتصال بیشترین میزان تغییر و باورپذیری است. (ص۱۰۴)

آشنازدایی مهمترین وظیفه‌ی ادبیات است که مهم‌ترین جلوه‌ی آن در زبان است. نزدیک به نوددرصد از رمان‌ها با دو زاویه‌دید اول شخص و سوم شخص محدود به ذهن نوشته می‌شوند. (ص۱۱۹)

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم / زویا پیرزاد

جزء از کل /  استیو تولتز

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

کتاب فوق العاده روان و جذاب مخصوصا برای نوجوانان با لهجه شیرین کرمانی، حدود ۷۰۰ صفحه با درون مایه طنز فاخر نه طنزهای بی در و پیکر سریال‌های امروزی. خواندن این کتاب نسبت به تماشای سریالش به مراتب شیرین‌تر ، جذاب‌تر و ماندگارتر در ذهن است. نشر معین تاکنون ۳۳بار این کتاب پرخاطره را به چاپ رسانده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

بی‌بی مثل همیشه، پوزخندی زد و سر تکان داد و گفت: « خدا هوشیارت کنه، مادر. خدا بهت عقل بده از همه چیز بهتره. » و ناراحت شد که چرا ناف بچه مردم را توی خرابه انداخته‌ام. گفت: « کار خوبی نکردی. » پشیمان شدم. (ص۲۷۸)

داشتم تخته سیاه را نگاه می‌کردم و به حرف‌های آقای حیدری گوش می‌دادم، نرم نرمک پلک‌هایم بنا کرد به پَرپَر زدن، دایره‌ای که آقا روی تخته کشیده بود و داشت خط‌های چپ‌اندر قیچی میانش می‌کشید، جلوی چشمم چرخید و چرخید. صدای آقا هی دور شد و هی دور شد. کلمه‌هایی که از دهانش درمی‌آمد، نرم شد و رفت تو هم و آهنگ گرفت و کش آمد تا شد عینهو لالایی. (ص۲۸۱)

چشم‌هاش یک بند انگشت رفته بود تو. دورشان را حلقه درشت و سیاهی گرفته بود. انگار از تو غار تاریکی نگاه می‌کرد.به‌ام زل می‌زد، وحشتم گرفت. پوست صورتش چروکیده و پاک مچاله شده بود. زرد و سیاه قاتی هم، و چسبیده بود به استخوان گونه‌ها و پیشانیش. (ص۳۱۶)

آفتاب مخ آدمیزاد را داغان می‌کرد. روی گردن و زیر بغل‌هامان لیچ عرق بود. شر و شر عرق می‌ریختیم. عرق روی پیشانی و شقیقه‌مان راه افتاده بود. یابو نفس نفس می‌زد. (ص۳۵۱)

بی‌بی ، همان جور که حرص می‌خورد و می‌خواست کله‌ام را بکند، گفت: « غلط کردی بی اجازه من، مردم رو کشوندی اینجا. مردم هزارجور گرفتاری دارن. شعر می خوان چه کار؟ عکست رو ببینن که چی بشه، خودتو می‌بینن برای هفت پشتشون بسه، برو تو آینه رنگ و حالتو نگاه کن. شدی عین روباه قِشو کرده (روباهی که پشم و پیله‌اش را صاف کنند و تن لاغر و استخوانی‌اش بزند بیرون). خجالت بکش. (ص۴۷۶)

زیر درخت زردآلو خواب خواب بودم. جماعتی از مگس‌های فراوان آبادی، روی چشم و چار و دک و دهنم دور هم جمع شده بودند. از صورت نشسته و دور دهن چرب و چیلی من خوششان آمده بود. جشنی گرفته بودند که نگو. بر لب و دماغ و گونه‌هام پا می‌کوفتند، بال بال می‌زدند، وزوز می‌کردند، آواز می‌خواندند و عالمی داشتند. (ص۶۱۵)

 

مطالب بیشتر:

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

همرنگ خدا / سعید عاکف

گلوله‌های داغ / رضا کشمیری

خاطرات سفیر / نیلوفر شادمهری

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان روایت داستانی هفت روز پایانی جنگ است آن هم با مهارت ویژه‌ای که جناب بایرامی دارد. ظاهرا برگرفته از خاطرات خودشان است. فرار از چنگ عراقی‌ها و آواره دشت و بیابان شدن و تشنگی و تشنگی در حد مرگ. نجات معجزه آسا و رسیدن به چشمه و آب و آب و آب ...  قدر آب را باید دانست! این کتاب زیبا و خواندنی توسط انتشارات سوره مهر به چاپ دوازدهم هم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

یکهو گرمم می‌شود. عرق می‌کنم. بی‌تاب می‌شوم. از سنگر می‌زنم بیرون. دلم گرفته است. خدایا چه خبر شده است؟ چگونه دشمن که همواره از سایه ما هم می‌ترسید، این چنین گستاخ شده است؟ (ص۴۳)

گرگ با چشم‌های هوشیار و تیزبینش، همچنان دارد نگاهم می‌کند. شاید هم منتظر افتادنم است. لابد فکر کرده است تنهایم و در حال از پا افتادن. توی دلم بهش می‌خندم.

-کور خوندی! به این زودی‌ها از پا درنمی‌آم.

نفر پشت سری‌ام هم از راه می‌رسد و با تعجب به تماشای گرگ می‌پردازد. گرگ، که می‌بیند دو نفر شده‌ایم، کمی دلخور می‌شود. برمی‌گردد. مقداری می‌رود و بعد نمی‌دانم چه فکری می‌کند که سر صخره‌ای می‌ایستد و نگاهمان می‌کند. کم کم بچه‌های دیگر هم از راه می‌رسند و گرگ حوصله‌اش سر می‌رود و آرام و بدون سروصدا به طرف تپه‌های پشتی، شلنگ برمی‌دارد.

یکی از بچه‌ها می‌گوید: « کاش زده بودیدش! » و ما اصلا به این فکر نیفتاده‌ایم. نفر پشت سری‌ام، اسلحه دارد. می‌توانست با یک رگبار کار گرگ را بسازد. بالاخره گوشت و خونی داشت. (ص۸۱)

به مرگ فکر می‌کنم. به مرگ در اثر تشنگی. آیا مرگی فجیع‌تر از این وجود دارد؟ یا می‌تواند وجود داشته باشد؟ چقدر راحت است که گلوله‌ای در سینه آدم بنشیند، حلقه طنابی دور گردنش سفت بشود، یا موج خروشان آبی، او را ببلعد ... موج ... موج خروشان آب. آب. آب. چقدر زیباست مرگ در داخل آب! کاش آدم توی آب بمیرد. لااقل تشنه نمی‌میرد. (ص۸۳)

مطالب بیشتر:

حماسه تپه برهانی / سیدحمیدرضا طالقانی

سه دقیقه در قیامت / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

همه سیزده سالگی‌ام / گلستان جعفریان

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

رهش رمان برگزیده یازدهمین دوره جایزه جلال آل احمد ، که توسط نشر افق به چاپ سیزدهم رسیده است. نویسنده توسعه شهری را دستمایه قرار داده و تأثیرات آن را بر عرصه‌های زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوج معمار در تهران به تصویر می کشد. به نظرم ضعیف تر از کارهای قبلی مثل قیدار و ارمیا است. اما هر چه باشد نثر امیرخانی هنوز هم دلبری می‌کند. و این تنها کتابی است که مردم برای خرید آن صف کشیدند!

بخش‌هایی از کتاب:

عاشق تاب‌بازی است. وقتی سر می‌خورد به جلو، دهانش را تا ته باز می‌کند. جوری که حنجره‌ی صورتی‌اش پیدا می‌شود. دوست دارم سرم را فرو کنم در دهانش تا ببینم بعد از حنجره و بعد از نای، آیا از ریه‌هایش سر در می‌آورم یا نه. مادر اگر سر در نیاورد، دستگاه‌های رادیولوژی و سونوگرافی سر در می‌آوردند؟ (ص۲۰)

زن‌م آیا من؟! نمی‌دانم. سال‌هاست که نمی‌دانم. باید زن باشم. از اسم‌م برمی‌آید که زن باشم، اما از رسم‌م نه ...

پهلوهام چربی اضافه آورده‌اند. از این طرف بگو کوه بی‌بی شهربانو و سه راه افسریه، از آن سو بگو شهریار و کرج ... یادش به خیر، جوانی‌هام چه کمرباریک بودم ... بگو نارمک تا آیزنهاور ... وای ...

ناخن شصت پای چپ‌م هم روز به روز سیاه‌تر می‌شود و بزرگ‌تر ... نمی‌توانم کوتاه‌ش کنم ... همین جور بزرگ می‌شود؛ شده است مثل قبر دهان باز کرده‌ای که منتظر میّت است ... (ص۷۶)

مطالب بیشتر:

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

همرنگ خدا / سعید عاکف

گلوله‌های داغ / رضا کشمیری

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

خاطرات خوابگاهی دانشجوی دکترا در فرانسه که به خاطر حجاب و دست ندادن به مردها ، کانون توجه شده است و به عنوان یک زن نمونه ایرانی و اسلامی ، سفیر فرهنگی کشورش می‌شود البته با افتخار. این کتاب ارزشمند توسط انتشارات سوره مهر به چاپ شصت و هفتم رسیده است.

رهبر معظم انقلاب در یکی از دیدارها فرمودند: کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانم‌هایتان بخوانند.

جملاتی زیبا و اثرگذار از کتاب:

همون قدر بلند که نائل حرفش رو زد، جواب دادم: « دین اسلام می‌گه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو دوست دارم، چون من رو به یاد خدا می‌ندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه. » ... امبروژا (دختر آمریکایی) سرش رو آورد جلو. یه لایه اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید: « اینی رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟ »

-«آره من دروغ نگفتم.» (ص۵۳)

بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه‌ام می‌ریخت. کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه اتوبان برای خدا گریه می‌کرد؛ کاری غیرمعمول‌تر و غریب‌تر. چه حالی شدم! بغلش کردم... باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم...گفتم: « اشکای فرشته‌ها روی صورت تو چی کار می‌کنه دختر مسلمون؟! » سرش رو بلند کرد. نگاهم کرد. گفتم: « اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی! » از پشت چشمه‌های چشماش خندید. (ص۹۳)

ژولی ، بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد. وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: « ممنوم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی! » درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: « دین من چنین اجازه‌ای نمی‌ده؛ و گرنه تو که می‌دونی نامزد تو برای من هم محترمه. » همون طور که چشماش برق می‌زد گفت: « می دونم. می‌دونم. ممنون. » شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: « می‌دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم ... » ... امبروژا حرفاش رو شنید. حس می‌کنم به شدت به فکر فرو رفت. (ص۱۶۳)

خدا خودش کلید رو رو کرد. صفحه را باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن ...شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی‌زنه؛ نه صدایی، نه خنده‌ای ، نه تکونی. یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت: « بده ببینم این کتاب رو ... تو اصلا نمی‌تونی بفهمی اون چیه! » ...  ریاض دعا رو بلند بلند می‌خوند و سر تکون می‌داد: « یا الهی و سیدی و مولای و ربی ... صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک ... » نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می‌کرد؛ مثل یه بچه کوچک، سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودی‌م شد. (ص۱۷۳)

یه کم فکر کرد و پرسید: « یعنی اگه رنگ لباس تو توجه مردی رو جلب کنه، تو اون لباس رو نمی‌پوشی؟! » گفتم: « اگه از حد متعارف خارج بشه، نه! نمی‌پوشم. »

-چرا؟!

-چون باید همه‌مون آرامش و راحتی نسبی داشته باشیم، وقتی توی اجتماعیم. من در امان باشم و بدونم من رو فقط با وجهه انسانی من می‌بینن. آقایون بتونن متمرکز بشن روی کارشون و خانوما مسابقه جلب توجه راه نندازن. همسر اون آقایون هم در آرامش باشن و بدونن خانومی در حال رقابت با اونا نیست.

نگاه تحسین آمیزی کرد و گفت: « خیلی منطقیه. آفرین بر اسلام! » (ص۱۸۹)

مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی

درباره گلوله‌های داغ

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این کتاب مجموعه سه داستان کوتاه و بلند از نویسنده قهّار و خوش قلم ایران است. داستان‌های کجا میری ننه امرو؟ ؛ دیدار و بازگشت. انتشارات معین این کتاب را به چاپ رسانده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

چراغ راهنمایی چقدر طول کشیده بود هووف! یک لحظه فکر کرده بود که پاهاش مثل دو بادنجان پخته، تو چرم داغ کفش‌ها ورم کرده است . بوق، بوق، بوق! (شروع داستان دیدار ص۴۹)

سواری، خلوت اتوبوس را و خلوت سه‌راهی را آشفته می‌کند. زنی بیدار می‌شود، شیشه پنجره را پس می‌کشد. مردی، خواب زده غُر می‌زند. زن شیشه را می‌بندد. صدای اتوبوس جان می‌گیرد. کنار جاده، ردیف درختان سیاهی می‌زند. (داستان دیدار ص۷۱)

باغ حاج تقی سرشار از عطر سبزه بود. عطر نخل، طلع نخل ، شبدر درو شده و جالیزهای گرمک و بته‌های گسترده دستنبو و طعم کال خیار. تلمبه می‌کوفت و آب کف می‌کرد. ( داستان دیدار ص۷۲)

مطالب بیشتر:

حماسه تپه برهانی / سیدحمیدرضا طالقانی

یحیی و یاکریم / محمدرضا شرفی خبوشان

جزء از کل /  استیو تولتز

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این کتاب روایت تجربه‌ای نزدیک به مرگ است. راوی که می‌خواهد ناشناس بماند، دیده‌ها و شنیده‌های خود را در سه دقیقه مرگش نقل می‌کند، بسیار آموزنده است و با تمام آیات و روایات مربوط به معاد و قیامت انطباق کامل دارد.

برای هر یک از ما مطالعه این کتاب تجربه‌ای فوق‌العاده مهم و اثرگذار است، هر کس مناسب حالش! باید بخوانیم و بر زندگی گذشته خود تطبیق دهیم و اشک بریزیم و آه حسرت بکشیم که چگونه فرصت ها را از دست داده‌ایم و می‌دهیم.

جملاتی زیبا و مهم از کتاب:

معمولا وجود نورانی می‌پرسد که: با عمر خود چه کرده‌ای؟ تقریبا همه کسانی که این مرحله را می‌گذرانند، با این عقیده به زندگی بار می‌گردند که مهمترین کار در زندگیشان، عشق و محبت به خدا و بندگان خداست و پس از آن علم و ... (ص۹)

فشار روحی شدیدی داشتم. کم مانده بود دق کنم. نابودی همه ثروت معنوی‌ام را به چشم می‌دیدم. نمی‌دانستم چه کنم. هر چه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود. (ص۲۷)

ای کاش کسی بود که می‌توانستم گناهانم را به گردن او بیاندازم و اعمال خوبش را بگیرم! اما هر چه می‌گذشت بدتر می‌شد. جوان پشت میز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد. کاری که غیر خدا در آن شریک باشد به درد همان شریک می‌خورد. اعمال خالصت را نشان بده تا کار شما سریع حل شود. (ص۲۹)

خلاصه پس از التماس‌های من، ثواب دو سال عبادت‌های مرا برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دو سال نمازی که بیشتر به جماعت بود. دو سال عبادتم را دادم به خاطر اذیت و آزار یک مومن! (ص۳۵)

بنده خدا این پیرمرد، خیلی ناراحت و افسرده شد، اما چاره‌ای نداشت. ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت سمت بهشت برزخی. برای تهمت به یک نوجوان، یک حسینیّه را که بااخلاص وقف کرده بود، داد و رفت! (ص۳۸)

جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مأمور بود تو را بکشد. اما صدقه‌ای که آن روز دادی مرگ تو را عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم ... (ص۴۴)

جوان پشت میز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله‌ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت:  « اگر علاقمند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد ... » (ص۵۰)

در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید. برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است. (ص۵۷)

این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد.

رضا کشمیری