بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است


سمفونی مردگان عباس معروفی


خط ریشش پایین‌تر از حد معمول بود و سبیلش آنکادر شده نبود، به آکلاد می‌مانست.


انبوه گوشت غبغبش که به سرخی می‌زد، از یقه‌ی سفیدش دوبله بیرون زده بود. یکباره احساس کرد دلش می‌خواهد بند کروات عمو صابر را برایش شل کند.


سنگین بود و پاهایش مثل دوتا بال مرغ از دو طرف به نیم تنه‌اش چسبیده بود.   ( یوسف پسر بزرگ خانواده که با دیدن چتربازها در جنگ اول جهانی در شهر اردبیل می‌خواست پرواز کند افتاد و تبدیل شد به تیکه گوشتی که دائم نشخوار می‌کند و پس می‌دهد!)


داشت نشخوار می‌کرد و با چشم‌های وق زده خیره‌ام شده بود.

خاک می‌خورد ، بی آنکه پلک بزند همان جور با ولع خوردن نگاه می‌کرد.


سنگ بزرگی را چنان به کله‌اش کوبیدم که حس کردم چیزی زیر دستم فرو نشست. مغزش از گوشه‌ی چپ بیرون زد و چشمهایش همان جور وق زده و خیره مانده بود.


سه نفر در یک ماشین یخ زده یافته بودند، زن و مرد جوانی با بچه شان. می‌گفتند هر چه لباس تنشان بوده به دور بچه شان پیچیده بودند اما نتوانسته بودند جلو سرما را بگیرند. بینی و دهان آن دختر سه ساله یخ بسته بود و از چشم‌های آنان قندیل هایی مثل کریستال کش آمده بود.


مطالب بیشتر:

بیست و هشت اشتباه نویسندگان - جودی دلتون

روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور


رضا کشمیری


کتاب سال‌های ابری / علی اشرف درویشیان


تا چانه زیر لحاف تپیده‌ام.


بهار زیر لحاف سُریده و قلقلکم می‌دهد.


از ده پله تنگ و ترش بالا می‌روم.


اسم ظالم همیشه از بین می‌رود و اسم و یاد مظلوم تا ابد می‌ماند مثل امام حسین علیه السلام.



ادامه دارد ...

مطالب بیشتر:
رضا کشمیری

 


چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم / زویا پیرزاد


وَر بدبین ذهنم مثل همیشه پیله کرد ... وَر خوشبین به دادم رسید.


وَر ایرادگیر ذهنم پرسید؟ ... وَر مبادی آداب ذهنم گفت.


روی دیوار با فاصله‌های مشخصی تاج‌های گلایول سفید زده بودند با نوارهای پهن سیاه.


معلم با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود.


آلیس نشسته ننشسته شروع کرد به تعریف ماجرای شب قبل.


بوته‌های خرزهره با گل‌های سفید و صورتی.


{مار و پله بازی می‌کردند ...

چهار بود.

نخیر سه بود.

چهار بود نه آرسینه؟

چهار بود جر نزن آرمن.

یک دو سه چهار ویژژژ رفتم بالا نوبت توست آرسینه.}


ایستاد و شلید طرف راه باریکه. وای پام خواب رفت.



مطالب بیشتر:

تقوا در کلام امیر بیان علیه السلام

مرگ در کلام امیرالمومنین علیه السلام

عاشقانه‌های اربعین


رضا کشمیری

 

 روی ماه خداوند را ببوس! / مصطفی مستور


ته افق، خورشید روی آسفالت جاده کرج جان می‌کَنَد.


از پنجره به پایین نگاه می‌کنم، اتومبیل ها مثل موش‌هایی که کله‌شان را آتش زده باشند با عجله این طرف و آن طرف می‌روند.


چشم‌هایم می‌سوزند و ناگهان پر از آب شور می‌شوند.



مطالب بیشتر:

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

رضا کشمیری


رمان سه جلدی مدار صفر درجه احمد محمود


صدای خرخر سینه / مثل خدنگ راست و کشیده است.


چندک زده کنار سه فتیله.


صدای خفه و خش دار / نگاه تندش، انگار خون است.


دود غلیظی از شمال شهر، سینه می‌کشد و جلو می‌آید.


بال چشمش را بالا می‌برد و نگاهم می‌کند.


لاستیک ماشین روی آسفالت به غژغژ غیظ آلود مگسی می‌ماند که تابستان پشت توری حبس شده است.


سایه نخل وسط حیاط گشته است و رو دیوار شکسته است.


تو چشمخانه خشک می‌گردد.


صدای مرد بیخ گلویش غلت می‌زند.


حرف مثل سرب مذاب از میان دهانش بیرون می‌ریزد و چکه چکه رو دلم می‌نشیند.


کومه‌ی رخت خواب‌ها / رنگ پالتو خاکستری است اما از چرک ارده‌ای رنگ شده.


هوای شیری رنگ سحر حیاط را پر کرده است.



مطالعه بیشتر:

خاطرات تبلیغی یک طلبه

عاشقانه‌های اربعین


رضا کشمیری


دُن آرام جلد اول  میخائیل شولوخوف


کلوخ های خاک یخ زده از زیر پاهاشان در می‌رفت و غبار پوک برف به هوا می‌پاشید.


توی سرما از کله‌ی تاس تپه بخار بلند می‌شد.


مطالب بیشتر:

مجموعه داستان ایرانی


رضا کشمیری



داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

با تمام گنجایش سینه هوا را استشاق می‌کرد و چشمها را در برابر شعاع های آفتاب، که از لا به لای شاخه‌های کاج نفوذ می‌کردند و پوست بدن از تماس با آنها احساس گرمی می‌کرد، نیمه باز کرده بود.

ملخک های فرز با پاهای نازک و درازشان نزدیک پای نیزار، روی آب صاف می‌دویدند، و در پایشان مثل تور روی آب باقی می‌ماند. موج خفیف آب، آهسته، ساحل شنزار را مک می‌زد. 

تاقباز روی آب خوابید و بی حرکت ماند، آسمان آبی بی انتها، جلوی چشمش بود.

ابرهای کوچک مثل جمعیتی پر تکاپو، در حال خزیدن و فشار به هم بودند.

دشت را قشری از مه پرپشت ژولیده، مثل پوست بره ای سفید، پوشیده بود.



مطالعه بیشتر:
 
رضا کشمیری



گذر از رنجها تولستوی


رنگ صورتش سرخ می شد و سینه پرموی خود را از لای چاک پیراهن می‌خاراند.


غباری آهک گونه چون ابری ضخیم روی خورشید را نهان کرده و در آسمان شهر خیمه زده بود.


از شیشه های آن قطره های آب فرو می غلتیدند.


مطالب بیشتر:

خانواده یعنی؟


رضا کشمیری

 



۳-  خانواده تیبو جلد اول:


چهره سنگین پیه گرفته‌اش / چهره پف کرده‌اش / پلک سنگین


چین‌های غبغش مدام لای یقه اش گیر می‌کرد.


دانه‌های تسبیج بعد از چهل سال خود به خود از لای انگشت هایش می‌لغزد.


صدای جارو روی فرشها و صدای ناله‌ی درها بر اثر جریان هوا.


دست های تپلش را آرام آرام به هم می‌مالید گویی به آنها صابون می‌زد.


همان دست بلند رگ نما را که به طور نامحسوسی می‌لرزید و عقیق پهن انگشت کوچکش رامی‌لرزاند.


لطفا بخوانید و نظر دهید:

پلیس بیچاره(طنز)


رضا کشمیری



 ۲- رمان آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز


کفر آدم را در میاره- کلمه کفر را چنان ادا کرد که گفتی ده دوازده تا ک و ر را پشت سر هم تلفظ می‌کند.

انواع و اقسام حشرات لای اوراقشان له شده بود.

دهانش چون شکاف صندوق پست نیمه باز بود.



نکته:

برای نویسنده شدن چه بخوانیم!؟

رضا کشمیری