بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

یا سیدی یا مظلوم

ای حماسی ترین عشق عالم

میبری جان من را دمادم

زائرت میشوم اربعین ها

در سپاه توام هر محرم

ای ذبح اعظم مولا

ای نور چشم زهرا

ای قبله گاه دل ها

یا سیدی یا مظلوم

 

مولای من یا سیدالشهدا علیه السلام حال و روز دلم خراب است و تنها با نفس کشیدن در سیل جمعیّت عاشقانت آرام می‌شود، مرا بپذیر دارم می‌آیم.

دست دلم را بگیر که با معرفت بیایم و با محبت و عشق قدم بزنم و با معرفتی بالاتر برگردم.

ان‌شاءالله فردا عازم هستم و به نیابت از همه مخاطبین گرامی قدم جای قدم‌های جابر می‌گذارم.

 

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه کتاب:

این کتاب روزنوشت‌های انتقال ضریح امام حسین علیه السلام از قم به کربلاست. انتشارت سوره مهر تاکنون هفت بار این کتاب زیبا و تأثیرگذار را در ۳۳۱ صفحه به چاپ رسانده است. سیزدهمین پویش مطالعاتی روشنا همین روزها روی این کتاب در حال برگزاری است. تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب روح و روان هر انسانی را به وجد می‌آورد.

جملاتی زیبا از کتاب:

بعضی از مردم گل در دست داشتند و وقتی ضریح می‌رسید به آن‌ها، گل‌ها را پرت می‌کردند سمت آن. بعضی هم شکلات پخش می‌کردند. همان روزها کاروانی هم از کربلا رفت سمت کوفه که مردم سمت آن‌ها سنگ پرت می‌کردند.(ص۳۶)

در جایی، تریلی را متوقف کردند و گوسفندی قربانی کردند. خون گوسفند که جاری شد حاج محمود زد زیر گریه. آرام گفت: « روز عاشورا حجت خدا را همین‌طوری سر بریدند.»

رضا، از پنجره، به کسی که گوسفند را قربانی کرد گفت: « زبان‌بسته را چرا اذیت کردی؟ خُب چاقویت را تیز می‌کردی! » (ص۸۹)

حجت گفت: « یک نفر دستم را محکم گرفته بود و می‌کشید، تا بیاید بالا.» گفتم: « آخ دستم کنده شد.» یارو با خونسردی گفت: « جانت فدای امام حسین علیه السلام بشود، دست که چیزی نیست! » (ص۱۵۲)

پسری ده ، دوازده ساله تنها پشت یک وانت کنار جاده ایستاده بود. چون دور وانت را زن‌ها گرفته بودند، نمی‌توانست پیاد شود. موهایش گِلی بود. به سر و سینه می‌زد و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. (ص۱۶۲)

مجتبی قانونی هم کسی را هل داده بود که نیاید روی تریلی. جوان از پایین گفته بود: « حیف که آدمِ امام حسین علیه السلام هستید، والّا می‌کشتیمتان!» (ص۱۶۶)

کمی که جلوتر رفتیم دو رودخانه در دزفول جاری بود، یک دز، در بستر همیشگی‌اش، یکی هم رودخانه مردم، در خیابان کنار دز و به موازات آن. (ص۱۹۲)

یاد حرف آن بنده‌خدا افتادم که وقتی ازش پرسیدند از اینکه ضریح را می‌سازید چه حسی دارید؟ گفته بود: « ما ضریح را نمی‌سازیم، ضریح ما را می‌سازد.» گفتم: « سردار ما ضریح را نیاورده‌ایم، ضریح ما را آورده و دارد می‌برد.» (ص۲۲۲)

گفتم: « راستی سعید، تو خجالت نکشیدی سردار ماساژت داد؟» گفت: « به خاطر ماساژ نه! ولی وقتی دستم را بوسید، خجالت کشیدم! » (ص۲۲۷)

تمام جاده پر بود از پرچم، کوچک و بزرگ، رنگ و وارنگ. روی یکی از پرچم‌ها مطلب قشنگی نوشته شده بود:

یا حسین لک عهدا بالوفا

قبرک فی قلبی لا فی کربلا  (ص۲۷۴)

پسر جوانی سماجت می‌کرد. گفتم: « پسرجان ول کن الان زمین می‌خوری. » پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند به من گفت: « ببین من فرشادم، من را به اسم دعا کن کربلا.» بعد تریلی را ول کرد. داشتیم دور می‌شدیم که داد زد: « فرشاد ... یادت نره. » همان جا نشست به گریه و کف دستش را کوبید زمین. دور می‌شدیم و فرشاد نشسته بود کنار جاده. من هم نشستم پشت تریلی به گریه. حاضر بودم همه چیزم را بدهم جایم را با فرشاد، جوان نهرمیانی، عوض کنم. (ص۱۴۰)

متن تقریظ مقام معظم رهبری را در ادامه بخوانید:  

رضا کشمیری

 جزء از کل /  استیو تولتز / ترجمه پیمان خاکسار

معرفی کوتاه کتاب:

رمانی فلسفی-روانشناسی عمیق و پر تعلیق ، گاه منزجر کننده و ناامید کننده، گاه امیدوارانه و امیدبخش .

چاپ چهل و نهم آن را از نشر چشمه در نمایشگاه کتاب خریدم گران! فکر نمی‌کردم اینقدر پر کشش باشد که تمام۶۵۶ صفحه‌اش را پشت سر هم در سه روز بخوانم. رمان‌های حجیم معمولاً حوصله‌سربر هستند و من تحمل تمام خواندشان را ندارم، این اولین رمان حجیمی بود که از اول تا آخرش را خواندم. نمی‌دانم دیوانگی شخصیت‌ها مرا گرفته بود یا بینش فرافلسفی و چرند و پرند گویی مارتین دین !

عباراتی جذاب از کتاب:

بقیه‌ی اوقات کلاس‌‌هایش را در اتاق خواب برگزار می‌کرد؛ لای صدها کتاب دست‌دوم، عکس‌های ترسناکی از شاعران مرده، شیشه‌های آبجو، بریده‌های روزنامه، نقشه‌های قدیمی، پوست موزهای سیاه خشکیده، بسته‌های سیگارِ نکشیده و زیرسیگاری‌هایی پر از سیگارِ کشیده. (ص۱۳)

بله، وقتی به انتظار مرگ روی تخت دراز کشیده بودم داشتم نقشه می‌کشیدم. به تمام کرم‌ها و لاروهایی که در زمین قبرستان بودند فکر می‌کردم و این‌که چه سوروساتی در انتظارشان است. هله‌هوله نخورید ای لاروها! گوشت آدم در راه است! شام‌تان را خراب نکنید! (ص۳۱)

اولین دفن لحظه‌ی مهمی ست برای  یک شهر. شهری که یکی از خودش را دفن کند شهر زنده‌ای است. فقط شهر‌های مرده‌اند که مرده‌های‌شان را صادر می‌کنند. (ص۳۲)

به حرف آوردن آدم‌بزرگ‌ها کار ساده‌ای بود. انگار همیشه دنبال حفره‌ای می‌گشتند تا فاضلاب تصفیه‌نشده‌ی زندگی‌های‌شان را در آن خالی کنند. (ص۹۳)

جواب داد، هر چند مثل فشفشه‌ای که روز زمین فش فش می‌کند و جرقه می‌زند و بعد ناگهان خاموش می‌شود... به گذشته که نگاه می‌کنم می‌‌بینم بعد از یک عمر نوشته‌ی ریزِ زیرِ تیترِ اصلی برادرم بودن، چقدر مذبوحانه دلم توجه می‌خواست. (ص۱۲۲)

بازویم را گرفت. چیز وحشتناکی در چشمانش دیدم. انگار می‌گریستند و بدنش را از نمک و تمام مواد معدنی ضروری پاک می‌کردند. بیماری‌اش داشت تلفات می‌گرفت. لاغر شده بود. پیر شده بود. (ص۱۵۶)

آن سه هفته انتظار رسماً شکنجه‌ای ماهرانه و پیچیده بود ... به بی‌تابی یک سیم لخت بودم. می‌توانستم نوک بزنم ولی نمی‌توانستم بخورم. می‌توانستم چشمانم را ببندم ولی نمی‌توانستم بخوابم. می‌توانستم بروم زیر دوش ولی نمی‌توانستم خیس شوم. روزها مثل بناهای یادبودی جاودانه از جا تکان نمی‌خوردند. (ص۱۷۸)

لبخند پدرم باز عریض‌تر شد. شبیه شامپانزه‌ای شده بود که برای آگهی تلویزیونی روی لثه‌اش کره‌ی بادام‌زمینی مالیده‌اند. (ص۳۰۵)

زمان گذشت. خورشید مثل یک آب‌نبات طلایی‌رنگ زکام در آسمان حل شد... به خاطر بی‌توجهی فرزندش را از دست داده بود. درست مثل کسی که بچه‌اش را روی سقف ماشین بگذارد و یادش برود برش دارد و راه بیفتد. (ص۳۶۹)

یک روز صبح با قیافه‌ای شبیه یک انگشت شست زیادی خیس خورده وارد کلاس شد. بعد ایستاد و چشمانش را گشاد کرد و با نگاهی که سوراخ‌مان می‌کرد به تک‌تک‌مان خیره شد. (ص۳۷۶)

اطرافم جیرجیرک‌ها سروصدا می‌کردند. انگار داشتند نزدیکم می‌شدند تا محاصره‌ام کنند. فکر کردم یکی‌شان را بگیرم و بکنمش توی پیپ و دودش کنم. (ص۴۰۹)

من و بابا یک گوشه به زور خودمان را جا کرده بودیم، ساندویچ‌شده بین کیسه‌های برنج و یک خانواده بدسیگاریِ اهل جنوب چین. در آن قفس داغ و پرعرق تنها هوایی که تنفس می‌کردیم بازدم بقیه‌ی مسافران بود. (ص۶۱۲)

مطالب بیشتر:

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

دُن آرام ج۳و۴ / میخائیل شولوخوف

رضا کشمیری

معرفی کوتاه کتاب:

یکی از آن بیست و سه نفر خاطرات دو سال دیگر از اسارتش را با زبانی داستانی و قوی و پر از زیبایی جزئی نگرانه روایت می‌کند. این کتاب ادامه کتاب آن بیست‌و‌سه‌نفر است که به رشته تحریر درآمده است. انتشارات سوره مهر در مدت شش ماه، شش بار این کتاب تأثیرگذار را به چاپ رسانده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

بوی نان برشته پیچیده بود توی آسایشگاه. دلمان ضعف می‌رفت. نانی در کار نبود. ملّا یک عالمه خمیر خشک شده نرم ریخته بود توی قصعه و گذاشته بود روی علاءالدین و با قاشق نرم‌نرمک به همشان می‌زد. (ص۲۷)

شب توی آسایشگاه با منظره عجیبی روبه‌رو شدیم. لباس‌های پخته شده که گرمای آب گشاد و بدفرمشان کرده بود، پر بودند از شپش‌های گنده به اندازه دانه گندم و بادکرده و آب‌پز‌شده! حالمان گرفته شد. (ص۷۰)

آخر شب بود. همه خواب بودند. یک نفر از شدت تشنگی بیدار شد. ته تشت هنوز کمی آب مانده بود که داشت زیر پنکه باد می‌خورد. اسیر تشنه آمد نشست کنار تشت. لیوان کوچکی هم دستش بود. خودم را به خواب زدم. می‌خواستم ببینم به آب جیره‌بندی لب می‌زند یا نه. لحظه‌ای به موج‌های دایره‌ای روی آب خیره شد، بعد نگاهش را از آب گرفت، سرش را بالا گرفت، آهی کشید و با لب تشنه رفت سر جایش خوابید! (ص۲۱۷)

آفتاب در غروبگاه بود که امیر را آوردند، برهنه‌پا. در راه رفتنش رنجی دیده می‌شد از دور، اما نه که شکسته باشدش. یک طرفش جواد، یک طرفش گروهبان علی و در دستانش دسته کلنگی و تازیانه‌ای از کابل، و امیر روی ریگ‌های تیز و برنده راه می‌آمد، با پاهایی خونچکان و دم فرو بسته و نشکسته بود و عذابی در چهره‌اش پیدا و رنجی سنگین بر شانزده سالگی‌اش. (۲۱۳)

مطالب بیشتر:

بی‌کتابی / محمدرضا شرفی خبوشان

آه با شین / محمدکاظم مزینانی

لحظه‌های انقلاب / محمود گلابدره‌یی

رضا کشمیری

معرفی کوتاه کتاب:

داستان دختری به نام نورا (از کودکی شاگرد امام صادق علیه السلام بوده) که در قصر هارون به مناظره با دانشمندان عصر خود می‌نشیند و با بیان و منطق قوی همه را محکوم می‌کند. ولایت حضرت امیرالمومنین علیه السلام را اثبات کرده و به کمک بعضی از یاران علی بن یقطین به سوی مدینه فرار می‌کند.

سه ماه از انتشارش توسط نشر عهد مانا گذشته که به چاپ دوازدهم رسیده است. زبان قوی و صحنه پردازی های ماهرانه با نثری جذاب و شیرین این رمان را خواندنی کرده است. این اثر ماندگار و زیبا ۱۳۶ صفحه دارد.

جملاتی زیبا از کتاب:

یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همه جای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی می‌رفت. از کنج حیاط ظرف کهنه مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرف‌های نورا ... (ص۱۴)

شهر سرزنده بود و مردم در تکاپو. آفتاب ملایمی می‌تابید. نسیم خنکی که بوی درختان و سبزه‌زار و نمِ‌ دجله را با خود به همراه داشت، به صورتش زد. (ص۲۰)

یونس یک‌شبه شده بود مرید جابر و آدمِ نورا. گاهی با خودش فکر می‌کرد که از بصره تا بغداد را آمده دنبال کیمیا، آن‌وقت مثل شیفته‌ها افتاده دنبال کارهای جابرِ بازرگانِ بی‌چیزِ رافضی! (ص۲۳)

یونس انگار هنوز داشت وزن ابراهیم را لا‌به‌لای سلول‌های ذهنش می‌سنجید. بت ابراهیم در چشمانش شکسته بود. (ص۷۸)

رو به ابراهیم پرسید: « مگر ابوبکر و عمر از پیامبر نشنیده بودن که فرمود: « علی با حق است و حق با علی؟ » چرا گواهی او را نپذیرفتند؟ آیا دلیلی جز کفر آنان به رسول خدا دارید؟! » (ص۱۱۴)

مطالب بیشتر:

همرنگ خدا / سعید عاکف

مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی

برادر من تویی / داوود امیریان

رضا کشمیری