بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدرضا بایرامی» ثبت شده است

معرفی کوتاه:

این رمان روایت داستانی هفت روز پایانی جنگ است آن هم با مهارت ویژه‌ای که جناب بایرامی دارد. ظاهرا برگرفته از خاطرات خودشان است. فرار از چنگ عراقی‌ها و آواره دشت و بیابان شدن و تشنگی و تشنگی در حد مرگ. نجات معجزه آسا و رسیدن به چشمه و آب و آب و آب ...  قدر آب را باید دانست! این کتاب زیبا و خواندنی توسط انتشارات سوره مهر به چاپ دوازدهم هم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

یکهو گرمم می‌شود. عرق می‌کنم. بی‌تاب می‌شوم. از سنگر می‌زنم بیرون. دلم گرفته است. خدایا چه خبر شده است؟ چگونه دشمن که همواره از سایه ما هم می‌ترسید، این چنین گستاخ شده است؟ (ص۴۳)

گرگ با چشم‌های هوشیار و تیزبینش، همچنان دارد نگاهم می‌کند. شاید هم منتظر افتادنم است. لابد فکر کرده است تنهایم و در حال از پا افتادن. توی دلم بهش می‌خندم.

-کور خوندی! به این زودی‌ها از پا درنمی‌آم.

نفر پشت سری‌ام هم از راه می‌رسد و با تعجب به تماشای گرگ می‌پردازد. گرگ، که می‌بیند دو نفر شده‌ایم، کمی دلخور می‌شود. برمی‌گردد. مقداری می‌رود و بعد نمی‌دانم چه فکری می‌کند که سر صخره‌ای می‌ایستد و نگاهمان می‌کند. کم کم بچه‌های دیگر هم از راه می‌رسند و گرگ حوصله‌اش سر می‌رود و آرام و بدون سروصدا به طرف تپه‌های پشتی، شلنگ برمی‌دارد.

یکی از بچه‌ها می‌گوید: « کاش زده بودیدش! » و ما اصلا به این فکر نیفتاده‌ایم. نفر پشت سری‌ام، اسلحه دارد. می‌توانست با یک رگبار کار گرگ را بسازد. بالاخره گوشت و خونی داشت. (ص۸۱)

به مرگ فکر می‌کنم. به مرگ در اثر تشنگی. آیا مرگی فجیع‌تر از این وجود دارد؟ یا می‌تواند وجود داشته باشد؟ چقدر راحت است که گلوله‌ای در سینه آدم بنشیند، حلقه طنابی دور گردنش سفت بشود، یا موج خروشان آبی، او را ببلعد ... موج ... موج خروشان آب. آب. آب. چقدر زیباست مرگ در داخل آب! کاش آدم توی آب بمیرد. لااقل تشنه نمی‌میرد. (ص۸۳)

مطالب بیشتر:

حماسه تپه برهانی / سیدحمیدرضا طالقانی

سه دقیقه در قیامت / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

همه سیزده سالگی‌ام / گلستان جعفریان

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

زیبا مثل همه کارهای بایرامی ... البته ضعیف تر از لم یزرع و مردگان باغ سبزش. روایتی است از زندگی سرباز جوانی که در گوشه‌ای پرت از این سرزمین به مرور خاطرات تلخ گذشته نشسته است. این رمان توسط نشر افق به چاپ هشتم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

شاید آن‌ها هم متوجه می‌شدند که چگونه عده‌ای از سربازها زیربار کوله‌پشتی و بند حمایل و بدتر از همه آن وزنه‌ی سه کیلو و هفتصد و پنجاه گرمی که با دو خشاب پر چیزی در حدود پنج کیلو می‌شد، از پا درآمده‌اند! (ص۱۹)

نشست روی سنگ. نرمه بادی می‌آمد و بخاری را که از زیر قطار برمی‌خاست، در هوا پخش می‌کرد. سربازها رفته بودند و دیگر صدایی نبود مگر صدای خروش رود که لابد بعدها فرصت کافی پیدا می‌کرد که ببیندش، و آن قدر زیاد که ذله شود. (ص۴۳)

صدای آب بیشتر شده بود و ستون غران و کف‌آلود آن را می‌دید که به پایه‌های برجا مانده‌ی پل کوبیده می‌شد و شتک می‌زد و می‌چرخید و می‌گذشت و می‌رفت. اما به کجا چنین شتابان؟ کجا می‌رفت؟ (ص۴۷)

نشست پای تانکر. کتری دودزده کج شده بود و آب از دهانه‌ی لوله‌اش قل‌قل می‌کرد و بیرون می‌ریخت و بخار می‌کرد. صورتش را شست و کتری را جابجا کرده و چمباتمه زد کنار اجاق. (ص۵۵)

مطالب بیشتر:

مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی

عقاب‌های تپه ۶۰ / محمدرضا بایرامی

درباره گلوله‌های داغ

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

لم‌ یزرع به سراغ ماجرای کشتار شیعیان منطقه دجیل در عراق رفته است. شیعیانی که به خاطر سوءقصد و ترور ناکام صدام در روستایشان و نه توسط خودشان حتی، حزب بعث تمامی خانه و کاشانه و زمین‌های کشاورزی‌شان را نابود می‌کند. این رمان برگزیده جایزه کتاب سال و جایزه ادبی جلال آل احمد و جایزه شهید حبیب غنی پور شده است و توسط نشر نیستان به چاپ رسیده است.

بخش‌هایی از کتاب:

 دور شیر حلقه زده و همدیگر را هل می‌دهند. هر کس فقط به فکر خودش است و توجهی به دیگران ندارد. برای سعدون تصاویر گویی کند می‌شوند و زمان گویی کش می‌آید. آفتابی که صورت سربازان را گداخته و گردوخاکی که در هوا معلق است و روی و موی‌شان را هم پوشانده ... انگار روز قیامت است و همه از قبرها بیرون آمده‌اند. (ص۱۶۰)

باران می‌بارد؛ درشت، پر آب، دم اسبی ، اریب و با شدت تمام و مدام و مدام! آسمان گویی می خواهد هر چه را که بالا رفته بود، به زمین برگرداند! (ص۳۲۵)

مه به زمین چسبیده است. پیچ‌وتاب خوران همه جا را پر می‌کند و جلو می‌آید. خانه‌ها، نخل‌ها، زمین‌های سوخته و آدم‌ها، غرق می‌شوند و محو. تیرگی همه‌شان را بلعیده است. معلوم نیست هستند یا نه؛ وجود دارند یا خیالی هستند در خیالی؟ سایه‌واره‌هایی مانده است ازشان؛ فقط! (ص۳۴۳)

مطالب بیشتر:

مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی

عقاب‌های تپه ۶۰ / محمدرضا بایرامی

درباره گلوله‌های داغ

دختر شهید العیساوی

رضا کشمیری

کوه مرا صدا زد / محمدرضا بایرامی / داستان بلند نوجوان

این کتاب از مجموعه کتاب های طلایی سوره مهر محسوب می شود که توانسته جوایز بسیاری را در داخل و خارج کشور به خود اختصاص دهد. از جمله این جوایز می توان به جایزه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی، مجله سوره نوجوان و ... در داخل و جایزه خرس طلایی استان "برن" و کتاب سال "سوییس" (جایزه مار عینکی آبی) اشاره کرد.

جملاتی از کتاب:

ننه پرده جلوی پستو را می‌زند کنار. حکیم تو می‌رود. من و صدف هم ریسه می‌شویم پشت سرش. ننه می‌گوید: « چه مرگتان است؟ حلوا که خیرات نمی‌کنند. »

بازوی صدف را چنگ می‌زنم.

-برو بشین سر درس‌هایت!

می‌ایستد و لب ور می‌چیند.

-خودت چی؟

مشتم را گره می‌کنم.

-خودم؟ الان نشانت می‌دهم.

هوا را که پس می‌بیند، می‌رود و می‌نشیند سر جایش. (ص۲۵)

بس که می‌ترسم جا بمانم، زودتر از وقتش بیدار می‌شوم. خواب‌آلود، کمی سر جایم می‌نشینم و بعد چشم می‌دوانم به دور و برم. ننه و صدف، آن طرف کرسی خوابیده‌اند و چراغ روی تاقچه است و هی پت پت می‌کند و اتاق، نور به نور می‌شود. (ص۸۹)

باز هم توده‌ای از برف، پایین می‌غلتد و به دیواره سرخ و سیاه پرتگاه می‌خورد و مثل آبی که از بلندی بریزد، از هم باز می‌شود و پاش‌پاش می‌شود و بعد، صدایی می‌آید و انگار چیزی می‌غرد و یا سنگی قل می‌خورد و می‌بینم که دیگر نزدیک است دیوانه بشوم.

-عمو اسحاق کجایی؟ ... عم ... و اسحاااق! کجایی؟

صدا در صدا می‌پیچد و تکرار می‌شود و برمی‌گردد طرفم. انگار کوه است که دارد صدایم می‌زند. (ص۹۹)

مطالب بیشتر:

درباره گلوله‌های داغ

دختر شهید العیساوی

صحنۀ رنگارنگ

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

 زندگی داستانی سردار شهید حاج‌علی محمدی‌پور فرمانده گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ثارالله کرمان که در سال ۷۶ به همت کنگره شهدای لشکر ۴۱ ثارالله به چاپ رسیده است. کتابی زیبا و جذاب با قلمی روان و دلچسب ، مورد توصیه اکید استاد عزیزم جناب آقای مرتضی سرهنگی

جملاتی زیبا از کتاب:

حاج علی سلاحش را برداشت و از چادر بیرون آمد. هوا سرد بود. سوز سردی از طرف غرب می‌آمد و خود را به چادر می‌کوبید. سرما از کف زمین بالا می‌آمد. از پتوی کهنه‌ی بچه‌ها می‌گذشت و بر استخوان‌ها می‌نشست.

افراد گروهان‌های مختلف به سرعت از چادرها بیرون می‌آمدند. صدای برخورد خشک خشاب‌ها و اسلحه‌ها از چادرها شنیده می‌شد. عده‌ای داشتند تجهیزات می‌بستند. یکی سراغ کلاه آهنی‌اش را از دیگران می‌گرفت. یکی داشت فانوسی را روشن می‌کرد و محمدی نسب بیسمش را امتحان می‌کرد...

توده‌ی درهمی که زیر نور ماه به زحمت دیده می‌شد، کم کم از هم باز شد. انگار جوی باریکی از چشمه‌ای جدا می‌شد و راه می‌افتاد و راه باز می‌کرد. گردان در امتداد خط راه آهن خرمشهر- اهواز رو به شمال می‌رفت. پشت سرشان در آن دورها اروندرود خروشان جریان داشت.

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

مردگان باغ سبز» در بستری تاریخی، مبارزه بین قشون شاه و حزب توده را سر مساله آذربایجان و انتخابات پانزدهمین دوره مجلس روایت می کند. چاپ ششم این رمان توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است. این رمان پیش از این توسط انتشارات سوره مهر تا ۵ نوبت چاپ شده بود.

نظر استاد احمد دهقان: این کتاب بزرگترین شاهکار ادبی در این سال‌های اخیر است که شاید باید سال‌ها بگذرد تا به اهمیت و ارزش ادبی آن پی ببرند.

جملاتی زیبا از کتاب:

یعنی باید باز هم  مرده‌ها را برگرداند به سر جاهاشان، یعنی به قبرهای خیسشان که بی‌نظم و ترتیب و بی آنکه به فکر مردم باشند- از آنها زده‌اند بیرون و هیچ هم فکر نکرده‌اند که اگر شصت پای یکی رفت وردست گل و گردن آن دیگری، آن وقت تکلیف چیست و چه کسی باید جواب گو باشد؟ گیریم که سیل آمده و همه چیز را ویران کرده، اما این که دلیل نمی‌شود، آمده که آمده، خیلی‌ها می‌آیند و می‌روند. (ص ۹۲)

و مادر مثل گنجشک است به گمانم. همیشه رو دیوار یا درخت خانه سروصدا می‌کند بی آن‌‌که به چشم بیاید و فقط وقتی متوجه نبودش می‌شوی که دیگر نیست، که دیگر پریده، که دیگر رفته، که دیگر مرده.(ص ۱۴۵)

کُت کهنه‌ی میران را از تنم درآوردم و توی آن را پر کردم از کلش‌هایی که کم‌تر خیس شده بودند. چند تا سرگین درشت هم پیدا کردم؛ مثل گُل بار ... انگار کُت میران که به تن من گریه می‌کرد به تنها دردی که می‌خورد و خوب هم می‌خورد همین کار بود. گُه‌کشی! (ص ۱۷۱)

آسمان همین‌طور می‌غرید و می‌خروشید و می‌گرومبید و گردناک بود بی‌آن‌که ببارد. (ص ۲۸۵)

صدای قلبم را می‌شنیدم که در گوشم - عین صدای آسیای گازوییلی تاق‌تاق می‌کرد و انگار می‌خواست از سینه‌ام بزند بیرون. (ص ۳۶۵)

مطالب بیشتر:

شطرنج با ماشین قیامت / حبیب احمدزاده

بی‌کتابی / محمدرضا شرفی خبوشان

رضا کشمیری

عقاب‌های تپه ۶۰ / محمدرضا بایرامی 


معرفی کوتاه:

 این کتاب یک رمان برای گروه سنی نوجوانان به بالا می‌باشد. راوی داستان احمد است که با دوستش سعید به دسته اطلاعات عملیات می‌رود و جزو نفرات گشتی شناسایی می‌شود ... برای پیدا کردن لانه عقاب‌ها به بلندی تپه ۶۰ می‌روند و دشمن آنها را می‌بیند. با زحمت زیاد فرار می‌کنند اما عقاب مادر ترکش خورده و می‌میرد، احمد بچه عقاب را شبانه از لانه‌اش می‌گیرد و با مهربانی و دلسوزی تمام تر و خشک و تربیت می‌کند. ...  در نهایت  یک روز گروه گشتی آنها به مخمصه می‌خورد و آذرخش( همان بچه عقابی که دیگر عقابی بالغ و باشکوه شده) به کمک آنها می‌آید ... . این رمان جذاب و پرکشش توسط انتشارات سوره مهر تاکنون پنج بار و در ۲۰۰ صفحه به چاپ رسیده است.

چند عبارت زیبا از کتاب:

می‌خواهم از لانه برش دارم، اما یک‌هو تکانی می‌خورد و گردن می‌کشد و تا به خودم بیایم، انگشتم را به شدت نوک می‌زند. دستم را به سرعت عقب می‌کشم ... بی‌اختیار چند بار دستم را تو هوا تکان می‌دهم. با این کار، دردش کمتر می‌شود. ... با همراه داشتن جوجه، احساس آرامش می‌کنم و از تنهایی درمی‌آیم. ... (ص ۶۷ و ۶۸)

چشم می‌دوزم به آسمان و گوش می‌سپارم به صداهایی که باید بلند شود. به صداهایی که منتظرشان هستیم. باز هم انتظار. انتظاری کشنده و نفس‌بر. آیا آذرخش موفق خواهد شد؟ آیا تو دسته خواهد نشست؟ آیا پیام را خواهد رساند؟ آیا به موقع آتش خواهند ریخت؟ .. هزاران آیا، مثل خوره درونم را می‌خورد و بی‌قرارم می‌کند. (ص ۱۹۴)


مطالب بیشتر:
رضا کشمیری