معرفی کوتاه:
این رمان روایت داستانی هفت روز پایانی جنگ است آن هم با مهارت ویژهای که جناب بایرامی دارد. ظاهرا برگرفته از خاطرات خودشان است. فرار از چنگ عراقیها و آواره دشت و بیابان شدن و تشنگی و تشنگی در حد مرگ. نجات معجزه آسا و رسیدن به چشمه و آب و آب و آب ... قدر آب را باید دانست! این کتاب زیبا و خواندنی توسط انتشارات سوره مهر به چاپ دوازدهم هم رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
یکهو گرمم میشود. عرق میکنم. بیتاب میشوم. از سنگر میزنم بیرون. دلم گرفته است. خدایا چه خبر شده است؟ چگونه دشمن که همواره از سایه ما هم میترسید، این چنین گستاخ شده است؟ (ص۴۳)
گرگ با چشمهای هوشیار و تیزبینش، همچنان دارد نگاهم میکند. شاید هم منتظر افتادنم است. لابد فکر کرده است تنهایم و در حال از پا افتادن. توی دلم بهش میخندم.
-کور خوندی! به این زودیها از پا درنمیآم.
نفر پشت سریام هم از راه میرسد و با تعجب به تماشای گرگ میپردازد. گرگ، که میبیند دو نفر شدهایم، کمی دلخور میشود. برمیگردد. مقداری میرود و بعد نمیدانم چه فکری میکند که سر صخرهای میایستد و نگاهمان میکند. کم کم بچههای دیگر هم از راه میرسند و گرگ حوصلهاش سر میرود و آرام و بدون سروصدا به طرف تپههای پشتی، شلنگ برمیدارد.
یکی از بچهها میگوید: « کاش زده بودیدش! » و ما اصلا به این فکر نیفتادهایم. نفر پشت سریام، اسلحه دارد. میتوانست با یک رگبار کار گرگ را بسازد. بالاخره گوشت و خونی داشت. (ص۸۱)
به مرگ فکر میکنم. به مرگ در اثر تشنگی. آیا مرگی فجیعتر از این وجود دارد؟ یا میتواند وجود داشته باشد؟ چقدر راحت است که گلولهای در سینه آدم بنشیند، حلقه طنابی دور گردنش سفت بشود، یا موج خروشان آبی، او را ببلعد ... موج ... موج خروشان آب. آب. آب. چقدر زیباست مرگ در داخل آب! کاش آدم توی آب بمیرد. لااقل تشنه نمیمیرد. (ص۸۳)
مطالب بیشتر:
حماسه تپه برهانی / سیدحمیدرضا طالقانی
سه دقیقه در قیامت / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
همه سیزده سالگیام / گلستان جعفریان