بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدرضا شرفی خبوشان» ثبت شده است

معرفی کوتاه:

نویسنده، استادی است تمام عیار در خلق زبان جدید و همه فهم با زیبایی‌های منحصر به فرد. او با شجاعت و مهارت دست به کارهای بزرگ و جدید می‌زند. این رمان روایتی است از ارواح ساکن در وادی‌السلام نجف، که همگی به عشق امام خمینی ره و مکتب جهانی او زنده شده‌اند و حرف می‌زنند. ارواح حرف‌های زیادی برای گفتن دارند، از ماجراهای تبعید امام به فرانسه و ماجراهای کودتای حزب بعث عراق بگیر تا ماجرای فیضه و شیخ غریق.

این رمان خواندنی که توسط انتشارات شهرستان ادب چاپ شده، پر از فضاسازی‌ها و توصیفات جاندار و پرکشش است. خواندنش به ما می‌فهماند که ملت شریف و عظیم ایران و عراق یک همبستگی تاریخی با هم دارند در زیر سایه اهل بیت علیهم السلام. به یقین می‌توان گفت که استاد شرفی خبوشان سطح ادبیّات ایران را چندین پله ترّقی داده است. بی‌شک این کتاب یک شاهکار ادبی است هم از لحاظ فنی و هم محتوایی.

جملاتی زیبا از کتاب:

یاد ننه‌ام افتادم. آن شب که گلوله از پشتم رد شد، ننه من زنده بود. گلوله از پشتم رد شد، از آن‌طرف درآمد. آن لحظه را خوب یادم مانده؛ هیچ آدمی نیست که لحظه مرگ را یادش برود. هر کس گفته یادم نیست، دروغ گفته. این‌طور بود سوراخ شدن پشتم. وقتی افتادم، خون از همان سوراخ به جان خاک رفت. خاک تشنه بود انگار. (ص۲۳)

از جای ترکش‌ها خون می‌آمد و دست و پام را سرد می‌کرد. دهنم خشک شده بود. خون روی چشم چپم دَلَمه شده بود. یک جای سرم داشت زُق‌زُق می‌کرد. یاد مامان فخری افتادم؛ یاد آبجی، یاد داداش. قیافه بابام آمد توی نظرم. (ص۳۳)

واقعا موقع نقل این روایت امکان ندارد از شرح خوابیدن آرام جناب سیّد تبعیدی بر نیمکت اداره امن‌العام صفوان صرف‌نظر کرد؛ از آن دراز کشیدن و با طمأنینه عبا بر سر کشیدن و فراغت، وقتی بقیه، دلشان متلاطم است و هول دارند و فکرشان مشغول و مرعوب است. (ص۶۰)

آقام مرد شدنم را با دو سه چیز اندازه می‌گرفت؛ یک اینکه بتوانم بدون اینکه آخ‌واوخ کنم و از جایم بلند شوم و مُفم را بالا بکشم و بروم صورتم را بشورم، یک گونی پیاز را پوست بگیرم و چرخ کنم و بریزم توی دستمال، بچّلانم که آبش برود؛ ... (ص۶۲)

رضا کشمیری

روایت داستانی از ۱۵خرداد سال ۱۳۴۲

معرفی کوتاه:

این رمان نوجوان با دو زاویه دید «دانای کل» و «اول شخص» روایت شده که اول شخص آن نوجوانی است که در زمان حال به سر می‌برد و تاثیرات واقعه ۱۵ خرداد را مشاهده می‌کند و با نگاهی جستجوگر در پی کشف ماهیت این واقعه برمی‌آید. به زیبایی برخورد امام خمینی ره با مزدوران شاهنشاهی و کشتار مردم قم و تهران را به تصویر کشیده است. این رمان جذاب توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

وقتی گفتم تاریخ، چیزی توی دلش باز شد و از دهانش بیرون آمد. کلمه‌ی تاریخ، مثل یک کلید، در صندقچه‌ی دلش را باز کرد؛ آن هم برای من؛ یک پسربچه شانزده ساله. (ص۱۴)

دلش می‌خواست کراواتش را شل کند و دکمه‌ی بالایی پیراهنش را باز کند، کتش را دربیاورد و بگیرد روی دستش... جایش تنگ بود و دوزانو نشسته بود و کمربندش به شکم گرد و قلنبه‌اش فشار می‌آورد. حتی به ذهنش رسید که کمربندش را هم شل کند؛ ولی با خودش فکر کرد که حامل پیامی از اعلی حضرت است و بایدخودش را همین طور شقّ و رق نگه دارد. (ص۲۹)

جرأت نگاه کردن به چشم‌های امام را نداشت. برای همین چشم دوخت به دست‌های امام و با عجله جملاتی که چند بار برای خودش تکرار کرده بود، به زبان آورد:

-«من از طرف اعلی حضرت مأمورم به شما ابلاغ کنم که اگر شما بخواهید امروز در مدرسه فیضه سخنرانی بفرمایید، کماندوها را به مدرسه می‌ریزیم و آن‌جا را دوباره به خاک و خون می‌کشیم، آتش می‌زنیم و مردم را به گلوله می‌بندیم.»

بعد آب دهانش را قورت داد. کمی سرش را بالا آورد و به صورت امام نگاه کرد. امام بی اینکه خم به ابرویش بیاورد، حتّی نگاهش هم نکرد و فقط به مردم عزادار نگاه کرد و بدون معطلی جواب داد: « ما هم به کماندوهایمان دستور می‌دهیم که فرستادگان اعلی حضرت را ادب کنند.» (ص۳۲)

یحیی افتادن دو تا از زن‌ها را دید. بعد سیدحسین روزنامه فروش را هم شناخت که تیر بدنش را سوراخ کرده بود و روی زمین افتاده بود. مردم هجوم می‌بردند و جلو می‌رفتند و از گلوله‌ها نمی‌ترسیدند. انگار با افتادن هر نفر روی زمین، جمعیّت جان تازه‌ای می‌گرفت و جلوتر می‌رفت. (ص۸۵)

مطالب بیشتر:

بی‌کتابی / محمدرضا شرفی خبوشان

آنک آن یتیم نظر کرده / محمدرضا سرشار

آه با شین / محمدکاظم مزینانی

لحظه‌های انقلاب / محمود گلابدره‌یی

رضا کشمیری

 بی‌کتابی /محمدرضا شرفی خبوشان


معرفی کوتاه کتاب:

رمانی ایرانی و پر از کلمات و ترکیبات ناشناخته و عجیب و غریب از ضحّاک‌نامه و از راوی آنتیکه‌خَرش. انتشارات شهرستان ادب تاکنون ۴ بار این رمان جذاب و اثرگذار تاریخی را در ۲۶۰ صفحه به چاپ رسانده است. بی‌کتابی برگزیده دهمین جایزه جلال آل‌احمد شده است.


عباراتی زیبا از کتاب:

ساعت بغلی بمبئی دوتابه‌ام را از جیب نیم تنه‌ام بیرون آوردم و دادم دستش.

قطره آبی از گوشه چشمش چکید به پوست تیره و لک و پیس گونه‌اش.

بین ابروهای پرمویش چال افتاد و سگرمه‌های شتری‌اش درهم شد.

آن بدن لُخت که نوک پستانش به پشکل تازه و سیاه بُز می‌مانست...!

شکم شصتش به داخل جلد چسبیده بود.


{همه ما لایق نفرین قرطاسیم، همه ما بد کردیم به کاغذ؛ از آن مظفرالدین میرزای بی‌شعور بی‌درک خفیف‌العقول مریض که نمی‌دانست کتاب چیست و پسر کله پر گوشتش بگیر تا بیا برس به کتابدارباشی دزد و رئیس مجلس و نماینده دزد و عتیقه فروش دزد و عمله دزد و کنیز دزد و نوکر دزد و حتی من دزد!

این تقاص تک تک ماست. قرطاس آمد و نفریشن را از دهان توپ، به صورت ما تف کرد. با خودم گفتم: «بکش میرزا یعقوب! تقاص تو تازه شروع شده»}


مطالب بیشتر:

آنک آن یتیم نظر کرده / محمدرضا سرشار

آه با شین / محمدکاظم مزینانی

رضا کشمیری