بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان خارجی» ثبت شده است

معرفی کوتاه:

این رمان توسط آقای نجف دریابندری ترجمه شده است و ماجرای سرباز آمریکایی که در خط مقدم ایتالیا در جنگ جهانی اول شرکت کرده را روایت می‌کند. و توسط انتشارات علمی فرهنگی برای بار ششم در ۳۳۳ صفحه به چاپ رسیده است.

جملاتی جذاب از کتاب:

گلوله هفتادوهفت بود و هوا را شکافت و سوت زد و فرود آمد و سخت منفجر شد و برق زد و بعد دود خاکستری از جاده برخاست. سربازها اشاره کردند که برویم. از نقاط اصابت گلوله به زمین که می‌گذشتیم، من سعی کردم گودال‌های کوچک گلوله‌ها را وسط چرخ‌های ماشین بدزدم. بوی تند باروت و گل پاشیده شده و سنگ‌های چخماقی که تازه به هم زده باشند، می‌آمد. (ص ۲۵)

هر دو سوی جاده درخت داشت و من از میان درخت‌های دست راست، رودخانه را دیدم. آبش زلال و تند و کم‌ژرفا بود. رودخانه کم‌آب بود و در بستر آن، پاره‌های زمین شنی و قلوه‌سنگی بیرون زده بود. آب گاهی مانند یک لعاب درخشان روی بستر قلوه‌سنگی‌اش پهن می‌شد. (ص ۴۷)

درخت‌های توت، لخت و کشتزارها، قهوه‌ای‌رنگ بود. از ردیف درخت‌های لخت، برگ‌های مرده‌ی خیس روی جاده افتاده بود و آدم‌ها روی جاده کار می‌کردند. (ص۱۶۳)

عقب‌نشینی منظم و خیس و عبوسانه بود. شب آهسته در جاده‌ی شلوغ پیش می‌رفتیم. (ص۱۸۸)

به نظرم رسید که لبخند اندوهناکی زد، ولی نتوانستم تشخیص بدهم. چنان پیر بود و چهره‌اش چروکیده بود که لبخند، آن‌قدر خط در چهره‌اش می‌انداخت که کیفیتش در آن گم می‌شد. (ص ۲۶۷)

اسب‌ها سم به زمین می‌کوبیدند و سر تکان می‌دادند تا خودشان را گرم نگاه دارند. روی بال‌هاشان برفک نشسته بود و نفس‌هاشان توی هوا به شکل کلاف‌هایی از مه یخ‌زده درمی‌آمد. (ص۳۰۴)

مطالعه بیشتر:

رمان سال‌های ابری / علی اشرف درویشیان

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

کوری یک حکایت اخلاقی مدرن است. نویسنده در همان اول کتاب، پیامی را ابلاغ می‌کند که مخاطب را به فکر وا می‌دارد: « وقتی می‌توانی ببینی، نگاه کن. وقتی می‌توانی نگاه کنی، رعایت کن. »

داستان از یک چهار راه شروع می‌شود و راننده‌ای که ناگهان کور می‌شود و همه جا را سفید می‌بیند. کوری انگار واگیردار است. تعدادی را در تیمارستان شهر قرنطینه می‌کنند اما کم کم همه‌ی مردم کور می‌شوند. اما همسر چشم‌پزشک برای همراهی با شوهرش خود را به کوری می‌زند و این آغاز ماجراهاست. این هیولای سفید به هیچ کس رحم نمی‌کند. همه در کثافت دست و پا می‌زنند. گرسنگی و تشنگی همه را به تکاپو انداخته است. کوری یک داستان آخرالزمانی است  که به شرح فجایع و مصیبت‌هایی می‌پردازد که بشریت به آن دچار خواهد شد. این رمان با ترجمه مهدی غبرائی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.

بخش‌هایی از کتاب:

این زن من است، زن من، کجایی، بگو ببینم کجایی، زن گفت اینجا، اینجا هستم و بغضش ترکید و با گام‌های نامطمئن و چشم‌های باز در راهرو پیش رفت و دست‌هایش با دریای شیری که در آن شناور بود کلنجار رفت. مرد با اعتماد به نفس بیشتری به سویش رفت و نجواکنان، انگار به دعا می‌گفت کجایی، کجایی؟ دستی دست دیگر را یافت. لحظه‌ی بعد در آغوش یکدیگر بودند، تنی واحد و بوسه باران... (ص۷۷)

سگ اشک لیس بیقرار همه جا را بو می‌کشد، می‌ایستد تا تل زباله‌ای را بکاود. شاید زیر زباله‌ها غذای لذیذ بی‌نظیری پنهان بود که نمی‌توانست بیابد، اگر تنها بود از اینجا جنب نمی‌خورد. اما زنی که گریسته بود به راهش رفته است و سگ وظیفه دارد دنبالش برود، کسی چه می‌داند کی لیسیدن اشک‌ها لازم می‌شود. (ص۳۴۲)

مطالب دیگر:

بینوایان / ویکتورهوگو

کشور آخرین‌ها / پل استر

رضا کشمیری

 

معرفی کوتاه:

نویسنده در این کتاب به قالب نامه و سفرنامه روی می‌آورد. راوی دختری است که به دنبال برادر خود به کشوری سفر می‌کند که هرج و مرج و فقر و ظلم بی‌داد می‌کند. کسی از آنجا زنده برنگشته، کسی حق دفن کردن جنازه‌ی عزیزان خود را ندارد. هر گونه مراسم دفن و کفن قدغن است. مرده‌ها را به کارخانه‌ها می‌برند تا از آن سوخت تولید کنند. قانون جنگل بر آن حاکم است و هر کسی به فکر زنده ماندن خویش است. این کتاب را خجسته کیهان ترجمه کرده و نشر افق به چاپ رسانده است.

جملاتی از کتاب:

از یک چیز مطمئنم. اگر گرسنه نبودم نمی‌توانستم ادامه بدهم. آدم باید عادت کند که به کمترین‌ها قانع باشد. هر چه کمتر بخواهی، به چیزهای کمتری راضی می‌شوی و هر چقدر نیازهایت را کم کنی، وضعیت بهتری می‌شود. این بلایی است که شهر به سرت می‌آورد. (ص۱۷)

همچنین کاربری روزنامه را فرا گرفتم که یقیناً بهترین و ارزان‌ترین ماده‌ی خام برای آستر کفش و لباس است. در روزهای بسیار سرد باید خیلی زود بیدار شوی تا با اطمینان خاطر جای مناسبی در یکی از صف‌های مقابل روزنامه‌فروشی‌ها بیابی. باید زمان انتظار را با احتیاط کامل بسنجی چون هیچ چیز بدتر از انتظاری طولانی در هوای سرد صبحگاهی نیست. (ص۴۱)

رفتار زاهدمنش‌اش چنان گیجم کرد که نمی‌دانستم چه بگویم. بیش از حد خسته بودم و به آخر خط رسیده بودم. به جای جر و بحث، او را با همه‌ی توانم کنار زدم و هل دادم. کاری مضحک و دیوانه‌وار بود، اما دست خودم نبود. عینک مرد از چهره‌اش افتاد و با شدت به زمین خورد. یک آن وسوسه شدم زیر پا لهش کنم. (ص۱۲۳)

مطالب بیشتر:

روایت دلخواه پسری شبیه سمیر / محمدرضا شرفی خبوشان

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم / زویا پیرزاد

مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

اسقف کم می‌خوابید و بسیار کم غذا می‌خورد... اما از همه عجیب‌تر این بود که در خانه‌ی اسقف قفل نداشت... چون معتقد بود: « در خانه‌ی کشیش هم مثل خانه‌ی پزشک باید همیشه باز باشد... می‌گفت: « اگر خدا نخواهد خانه‌ای را حفظ کند، مراقبت بندگان بی‌فایده است. »

ژان والژان یک محکوم فراری بود که بعد از آزادی کسی به او پناه نداد جز همین کشیش. رفتار خوب اسقف، ژان والژان را متحول کرد و این شروع ماجرای جذاب و پر از تعلیق اوست. این کتاب با ترجمه مرحوم استاد محسن سلیمانی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

جملاتی از کتاب:

بعد گذاشت افرادش جلو بروند و چون خیالش راحت بود که ژان والژان در چنگش است، مثل عنکبوتی که با لذت به مگس گیر افتاده در تارهایش خیره می‌‌شود، و می‌گذارد وز وز کند یا هم‌چون گربه‌ای که می‌گذارد موش ورجه ورجه کند، دوست داشت زمان دستگیری را تا آنجا که می‌تواند عقب بیندازد تا از آن لحظه‌ی لذت بخش و لعنتی کیف کند. (ج۱ ص۳۶۴)

و بعد حالت سرگیجه به او دست داد. احتمالاً مأمور کفن و دفن و گورکن داشتند تابوت را در قبر سرازیر می‌کردند. و بعد وقتی در حالت افقی قرار گرفت و بی‌حرکت ماند، احساس کرد به حال عادی برگشته انگار به کف گودال قبر رسیده بود. سردش شد. (ج۱ ص۴۱۲)

مهمان‌های گاوروش مثل آدم‌هایی که در شکم نهنگ باشند دور و بر خود را نگاه کردند. اطراف‌شان اسکلتی غول‌پیکر بود، بالا سرشان یک تیرک چوبی بلند و قهوه‌ای رنگ بود که مثل استخوان ستون فقرات فیل می‌ماند. تکه‌های گچی که از پشت فیل کنده شده و داخل شکمش افتاده بود، شکاف‌های کف غار را پر کرده بود. (ج۲ ص ۳۴۸)

این باتلاق‌ها نه از آب بود و نه خاک. اگر آب آن بیشتر بود آدم‌ها را می‌بلعید و مرگ آدمی سریع اتفاق می‌افتاد ولی اگر خاک آن بیشتر بود، مرگ تدریجی را به همراه داشت. آیا کسی می‌تواند چنین مرگی را در زیر زمین و در چاهک فاضلاب تجسم کند؟ جای ساکت و تاریکی هم‌چون قبر و مرگ در لجن‌زاری سر پوشیده. (ج۲ ص۶۲۲)

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این کتاب از شاهکارهای ادبیّات فرانسه است. شریف‌ترین احساسات را در طوفان جنگ و بدبختی روایت می‌کند. با ترجمه حسن شهید نورایی توسط نشر وال به چاپ رسیده است.

جملاتی از کتاب:

سرش کمی به جلو خم شده بود، گویی گردنش به شانه نچسبیده بود و از سینه شروع می‌شد. قامتش راست بود ولی خمیده به نظر می‌آمد. چهره‌اش زیبا بود و مردانه. دو خراش عمیق سراسر گونه‌های او را گرفته بود.... موهای طلایی رنگ و نرم داشت که به عقب شانه شده بود، و در زیر روشنایی چراغ، مانند ابریشم درخشانی برق می‌زد. (ص۳۶)

ساکت شد. نفسش به انتها رسیده بود. چنان آرواره‌های خود را می‌فشرد که دیدم گونه‌هایش بیرون آمد، یک رگ ضخیم و پرپیچ و خم مانند کرمی روی شقیقه‌اش ضربان گرفت. ناگهان تمام پوست صورتش با یک لرزه پنهانی به حرکت درآمد، مانند نسیمی که به دریاچه‌ای بوزد. مثل شیری که بجوشد و خامه‌ی آن با نخستین حباب‌های جوش تکان بخورد. (ص۸۹)

مثل سگی که یک گوشش درد کند سری تکان داد. زمزمه‌ای از میان دندان‌های فشرده‌اش بیرون آمد، مانند عاشق زاری که از خیانت معشوقه‌ی خود ناله‌های شدید کند، آه کشید. (ص۹۵)

 

مطالب بیشتر:

آنک آن یتیم نظر کرده / محمدرضا سرشار

آه با شین / محمدکاظم مزینانی

لحظه‌های انقلاب / محمود گلابدره‌یی

سفر به گرای ۲۷۰ درجه / احمد دهقان

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان به ظاهر ساده است، اما یک اضطراب در تمام طول کتاب وجود دارد، حتی وقتی که احساس می‌شود همه چیز دارد راحت می‌گذرد. انگار نویسنده می‌خواهد یادآوری کند که چیزی رازآمیز وجود دارد که باید کشف شود. شخصیت اصلی یک مرد تازه مادر‌مُرده‌ی بی‌احساس است که خیلی اتفاقی قاتل می‌شود و طی دادگاهی پر طمطراق و پر فراز و نشیب محکوم به اعدام می‌شود. این رمان فرانسوی با ترجمه لیلی  گلستان توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.

جملاتی از کتاب:

رفتم به داخل، اتاق خیلی روشن بود، با گچ سفید شده بود، سقف شیشه‌ای داشت. اثاث اتاق چند صندلی و چهارپایه به شکل ضربدر بود. دوتای آنها در وسط بود که تابوت رویشان بود که سرپوش داشت. (ص۶۴)

لب‌هایش، پایین دماغ خال‌خالی از دانه‌های سیاه، می‌لرزید. توی صورت رنگ‌پریده‌اش از لای موهای سفید نازک، گوش‌های بَل‌بَل و بدجوری توی هم رفته‌اش که به سرخی خون بود، چشم مرا زد. (ص۷۲)

وقتی داشتیم شنا می‌کردیم کف روی موج‌ها را می‌نوشیدیم، آنها را در دهان‌مان جمع می‌کردیم و به پشت می‌خوابیدیم و آن را به طرف آسمان پف می‌کردیم. این جوری تور کف‌آلودی به وجود می‌آمد که در هوا گم می‌شد یا مثل بارانی ولرم به صورتمان برمی‌گشت. (ص۹۱)

همیشه، حتی روی نیمکتِ متهم هم جالب است که حرفی درباره‌ی خودت بشنوی. می‌توانم بگویم طی نطق‌های دادستان و وکیل بسیار درباره‌ی من حرف زده شد و بیشتر درباره‌ی من بود تا درباره‌ی جنایتم. (ص۱۴۹)

دلم می‌خواست سعی کنم با صمیمیت و علاقه برایش توضیح دهم که هرگز در زندگی‌ام واقعاً‌ نتوانسته‌ام پشیمان چیزی باشم. همیشه تسلیم چیزی بودم که واقع می‌شد، چه امروز و چه فردا. (ص۱۵۱)

مطالب بیشتر:

شب حنظله ها / رضا کشمیری

همه سیزده سالگی‌ام / گلستان جعفریان

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان توسط آقای حسین ابراهیمی ترجمه شده است و ماجرای پیرمردی خسیس و حریص است که حتی آب هم از دستش نمی‌چکید! با سه روح کریسمسِ گذشته و حال و آینده ملاقات می‌کند و به سفر می‌رود. بیش از صد و هفتاد سال از نوشتن این رمان می‌گذرد و بارها و بارها از روی آن نمایشنامه و فیلم و برنامه‌ی تلویزیونی ساخته شده است. کتابی که در دستان من ورق خورد توسط نشر مدرسه به چاپ رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

اسکروج خسیسی به تمام معنا بود... صدفی تودار و مرموز وتنها. سرمای درونش، سیمای سالخورده‌اش را منجمد، دماغ نوک‌تیزش را سفت، گونه‌هایش را پر چروک، گام‌هایش را خشک، چشمانش را سرخ و لبان نازکش را کبود کرده بود. (ص۱۳)

اسکروج تاریکی را دوست داشت؛ چرا که تاریکی خرجی ندارد. او پیش از بستن درِ سنگین خانه، توی اتاق‌هایش گشتی زد ... (ص۳۳)

روح بنرمی به او خیره شد. با آن که دست سبک او یک آن بیشتر بدن اسکروج را لمس نکرده بود؛ اما پیرمرد حضور آن را همچنان احساس می‌کرد. هزاران بوی خوش از گذشته‌های بسیار دور، هوا را فرا گرفته بود. بوهای خوش فراموش شده‌ای که هر یک با هزاران فکر و خیال و امید و آرزو و بیم و هراس پیوند خورده بودند! (ص۵۸)

وقتی خواهرزاده اسکروج هنگام خنده، پهلوهایش را می‌گرفت، سرش را می‌جنباند و چهره‌اش را هزارگونه چین و چروک و پیچ و تاب می‌داد، همسرش نیز از خنده روده‌بر می‌شد. (ص۱۱۴)

مردی با صورتی سرخ و زائده‌ای در نوک بینی، که موقع تکان خوردن به زائده روی نوک بوقلمون‌های نر شباهت پیدا می‌کرد، پرسید: « پول‌هایش را چه کرده؟» (ص۱۳۵)

معرفی چند کتاب برای خرید از نمایشگاه مجازی تهران:

خون خورده / مهدی یزدانی خرم

پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی

شب حنظله ها / رضا کشمیری

همه سیزده سالگی‌ام / گلستان جعفریان

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان با زبان گفتاری و عامیانه نوشته شده و توسط نجف دریابندری ترجمه شده است. مترجم قهّار و بزرگ این کتاب، به زبان عامیانه آن پایبند مانده است به خوبی !

بسیاری از منتقدان این رمان را ساده‌ترین و در عین حال کامل‌ترین رمان فاکنر می‌دانند. سادگی ظاهری آن تا حدی فریبنده است اما دقایق و ظرایف آن غالباً در نگاه اول آشکار نمی‌شود. نشر چشمه این رمان را به چاپ رسانده است.

جملاتی از کتاب: 

من از وقتی بچه بودم فهمیدم آب که تو سطل چوب کاج بمونه خیلی خوشمزه می‌شه. آب نیمه خنک مزه ملایمی داره، مثل بوی بادی که وسط تابستون از لای درخت‌های کاج بیاد. آب باید اقلاً شش ساعتی تو سطل مونده باشه، باید با ملاقه کدویی هم بخوری، آب رو هیچ وقت نباید تو کاسه فلزی خورد. شب مزه‌ش باز هم بهتر می‌شه... «ص۱۷»

می‌گم «جوئل، اسب تو که نمرده.» راست رو صندلی نشسته، کمی خم شده جلو، پشتش مثل چوب. لبه کلاهش خیس خورده دو جا از دوره جدا شده، آب می‌ریزه رو صورت چوبیش، ... (ص۱۱۷)

کش طاق‌واز رو زمین خوابیده، سرش رو یک تکه لباسِ تاکرده‌ست. چشم‌هاش رو همه، صورتش خاکستری، موهاش صاف به پیشونیش چسبیده، انگار با قلم مو نقاشی کرده‌اند. صورتش انگار کمی قُر شده، ... (ص۱۸۳)

مطالب بیشتر:

سه دقیقه در قیامت / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

خاطرات تبلیغی یک طلبه

درباره گلوله‌های داغ

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

 این کتاب به نثری ساده و نافصیح نوشته شده و مترجم سعی کرده به شیوه نویسنده وفادار بماند و همین کار را جذاب و ماندگار کرده است. خداحافظ گاری کوپر یکی از آخرین آثار رومن گاری است، ناله‌ی نسل جوان امروز است علیه نظام قهار و ضدانسانی ماشین و نعره‌ی انزجار انسان است علیه تعفن منجلاب تمدن امروز. جناب سروش حبیبی این رمان را ترجمه و انتشارات نیلوفر آن را به چاپ رسانده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

بعد از سه ماه که عزی مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زد، فاتحه دوستیشان خوانده شد. مثل این بود که حجاب زبان یکباره بین آنها کشیده شده است. حجاب زبان وقتی کشیده می‌شود که دو نفر به یک زبان حرف می‌زنند. آن وقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین می‌رود. (ص۸)

در ایالات متحده ، مسئله زبان وحشتناک بود. هر کس و ناکسی می‌توانست با آدم حرف بزند و آدم در مقابل هر احمقی که ویرش می‌گرفت و یکهو از آدم خوشش می‌آمد، بی دفاع بود. (ص۲۰)

سپیده دودل بود و بدمم ندمم می‌کرد و مرغابی‌های دریایی که بر آسمان غمزده و شیری رنگ صبح حرکت می‌کردند و شیون‌های غمزده و احمقانه‌شان گوش را می‌آزرد ، از پنجره قایق دیده می‌شدند. (ص۱۶۶)

صدای عرعر خری را می‌شنوید، خری است و بسیار هم خوشبخت است. آنقدر خوشبخت که فقط برای یک خر ممکن است. ولی آدم با خودش می‌گوید: « خدایا چقدر غمناک است! » عرعر خرها دل آدم را کباب می‌کند. ولی این برای آن است که خر واقعی خود ما هستیم. (ص۱۶۶)

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

رمانی شاهکار که روایت دختری ده ساله از بحبوبه جنگ داخلی یوگسلاوی قدیم و کشتار مردم بوسنی است که توسط نازنین اعظم نوری ترجمه شده و انتشارات هیرمند آن را به چاپ رسانده است. این رمان، داستان جنگ خانمان‌سوز بالکان و خانواده‌ای در زاگرب است که تمامی زندگی‌شان دست‌خوش تغییر و تحول می‌شود. راوی داستان، پس از گذر از ماجراهایی پرفراز و نشیب، در پی شناختی تازه از هویت خود است.

جملاتی زیبا از کتاب:

همه چیز در شهر، مرطوب و چسبناک بود. دستگیره‌ی در و دستگیره‌ی داخل قطارها از عرق مردم لیز شده و بوی ناهار روز قبل، همچنان در هوا باقی بود... احساس می‌کردم زیر آب سرد بخار از بدنم بلند می‌شود و پوستم جلز و ولز می‌کند. (ص۱۳)

بوی کپک و عرق بدن پناهگاه را برداشته بود. وقتی چشمانم به تاریکی محیط عادت کرد، نگاهی به آن دور و بر انداختم؛ تختی تاشو، نیمکتی چوبی در نزدیکی در و دورتر دوچرخه‌ای ژنراتوری قرار داشت... همدیگر را با آرنج می‌زدیم که نفر بعدی سوار شود و پا بزند تا با نیروی آن چراغ‌های پناهگاه روشن شوند. (ص۲۴)

سپس مرد را از موهایش گرفت و سرش را به طرزی غیرطبیعی این‌طرف و آن‌طرف چرخاند و بعد روی گل و شل رهایش کرد. سرباز دسته مویی را که از سر مرد کنده بود، از کف دستش پاک کرد، سلاحش را تنظیم کرد و به پشت سر مرد نقاش شلیک کرد و خون از سوراخی که در مغزش ایجاد شده بود، فواره زد.(ص۹۱)

با شلیک هر گلوله، فکر می‌کردم سربازی را که با دندان‌های پوسیده و زردرنگش به پشت زانوی پدرم زد و به او خندید، می‌کشم. انگار نیرویی که از خان تفنگ بیرون می‌زد، مستقیم وارد رگ‌هایم می‌شد و به من احساس لذت و قدرت می‌داد. (ص۲۳۹)

رضا کشمیری