معرفی کوتاه:
ماجرای جوانی به نام داوود که همه فکر میکنند مبارز انقلابی است اما در آخر هم معلوم نمیشود که بوده؟ به شهری دورافتاده میرود و با ناصر آندرستند! هم کلام و هم خانه میشود. زمستان سال ۵۶ است و همهی گروههای مبارزاتی مثل تودهای ها و بچه مسجدیها و ... علیه شاه کار میکنند. نقطه اوج داستان ، آخر کتاب است که باید بخوانید و لذت ببرید.
نقطه قوت این کتاب عبارات زیبا و تازه با فضاسازیها و صحنه پردازیهای ماهرانه است. علاوه بر آن نحوهی حرف زدن شخصیتهایی مثل ناصر و آدمهای روستایی و گلممد افغانی بسیار خوب ترسیم شده است. این رمان خواندنی توسط نشر نون به چاپ رسیده است.
عباراتی زیبا از کتاب:
سگ به چشمهای داوود خیره شد، کلوس کلوس حزنانگیزی سر داد، زبان خیسش را دور لبها چرخاند و قدری بعد قرار گرفت، زوزهای محزون سر داد، روی دستهایش شکست و روی دو پا نشست. (ص۱۴)
صبح از درز دریچهی چوبی خزیده بود داخل اتاق، تیغه مورب نور از درگاهی بین دو اتاق رد میشد و طاقچهی روبهرو را روشن میکرد. یک نفر داشت رگباری در میزد. گاو از ته حیاط ماغ کشید. داوود پرده را کنار کشید و صدا زد: «شما؟»
«نوکر بابات، غلام سیا. پا شو درو واز کن.»
ناصر آندرستند کفشهای گلیاش را چند بار به برآمدگی سینهی حیاط خاراند تا گلشان گرفته شود. (ص۲۷)
اوقات هوا تلخ بود. شیشهی آسمان، انگار که گلمالیاش کرده باشند، کدر بود و پر از بهت و بیم... صدای غَلَنگ غلنگ آب در وهم شب میریخت. بچه گربهای که توی امعا و احشاء بهجامانده از بره میلولید سرش را بالا آورد.... قطرات درشت باران از دودهی شب میبارید روی خاک پوک. (ص۶۷)
مردم عین ماهیهای مظهر قنات محلهی سنگسر، در حلق بزرگ بازار در حال رفت و آمد بودند. (ص۷۳)
دستم را گرفتی. دستهایت را دوست داشتم ای کسی که مثل گور تنها پسر جوانی بودی برای مادرش، ای کسی که مثل باد آوارهی توام، ای گردوی جوان، ای ترانهی تلخ. (ص۱۰۷)
صدای جوانانهی موسی سحر داشت؛ ساحرانه میخواند، غریب و جادویی و دلنواز. ذهن مردان کار و کشت را به دوردستهای جوانی میبرد؛ به عاشقیها و اشتیاقها ... به روزگاری که دختران جوان به خوشهچینی میآمدند و مردان عزب دل در گروی زنی داشتند.... نوای نی انگار از میان استخوانهای مردان پیر میآمد. (ص۱۳۴)
خان در قسمت بالای کپر لم داده بود به رختخوابی بزرگ. ماهیچههای گوشتالوی سینهی پاهایش کمرِ متکای کنار منقل را تا کرده بود. مش رحمت همینطور که داشت خاطرهای از قدیم تعریف میکرد به مفاصل پاهای خان روغن میمالید و با وسواس ماهیچهها را ماساژ میداد. (۱۸۵)
سبیلهای نازک جعفر لبِ بالاییاش را پوشش نمیداد. دهانش در حین تحریر کجوکوله میشد. اندام لاغر مرد در حین خواندن به پیچ و تاب میافتاد، گونههای چُغُرش گود میافتاد و از ته دل میخواند. (ص۱۸۷)