بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منصور علیمرادی» ثبت شده است

معرفی کوتاه:

ماجرای جوانی به نام داوود که همه فکر می‌کنند مبارز انقلابی است اما در آخر هم معلوم نمی‌شود که بوده؟ به شهری دورافتاده می‌رود و با ناصر آندرستند! هم کلام و هم خانه می‌شود. زمستان سال ۵۶ است و همه‌ی گروه‌های مبارزاتی مثل توده‌ای ها و بچه مسجدی‌ها و ... علیه شاه کار می‌کنند. نقطه اوج داستان ، آخر کتاب است که باید بخوانید و لذت ببرید.

نقطه قوت این کتاب عبارات زیبا و تازه با فضاسازی‌ها و صحنه پردازی‌های ماهرانه است. علاوه بر آن نحوه‌ی حرف زدن شخصیت‌هایی مثل ناصر و آدم‌های روستایی و گلممد افغانی بسیار خوب ترسیم شده است. این رمان خواندنی توسط نشر نون به چاپ رسیده است.

عباراتی زیبا از کتاب:

سگ به چشم‌های داوود خیره شد، کلوس کلوس حزن‌انگیزی سر داد، زبان خیسش را دور لب‌ها چرخاند و قدری بعد قرار گرفت، زوزه‌ای محزون سر داد، روی دست‌هایش شکست و روی دو پا نشست. (ص۱۴)

صبح از درز دریچه‌ی چوبی خزیده بود داخل اتاق، تیغه مورب نور از درگاهی بین دو اتاق رد می‌شد و طاقچه‌ی روبه‌رو را روشن می‌کرد. یک نفر داشت رگباری در می‌زد. گاو از ته حیاط ماغ کشید. داوود پرده را کنار کشید و صدا زد: «شما؟»

«نوکر بابات، غلام سیا. پا شو درو واز کن.»

ناصر آندرستند کفش‌های گلی‌اش را چند بار به برآمدگی سینه‌ی حیاط خاراند تا گلشان گرفته شود. (ص۲۷)

اوقات هوا تلخ بود. شیشه‌ی آسمان، انگار که گل‌مالی‌اش کرده باشند، کدر بود و پر از بهت و بیم... صدای غَلَنگ غلنگ آب در وهم شب می‌ریخت. بچه گربه‌ای که توی امعا و احشاء به‌جامانده از بره می‌لولید سرش را بالا آورد.... قطرات درشت باران از دوده‌ی شب می‌بارید روی خاک پوک. (ص۶۷)

مردم عین ماهی‌های مظهر قنات محله‌ی سنگسر، در حلق بزرگ بازار در حال رفت و آمد بودند. (ص۷۳)

دستم را گرفتی. دست‌هایت را دوست داشتم ای کسی که مثل گور تنها پسر جوانی بودی برای مادرش، ای کسی که مثل باد آواره‌ی توام، ای گردوی جوان، ای ترانه‌ی تلخ. (ص۱۰۷)

صدای جوانانه‌ی موسی سحر داشت؛ ساحرانه می‌خواند، غریب و جادویی و دلنواز. ذهن مردان کار و کشت را به دوردست‌های جوانی می‌برد؛ به عاشقی‌ها و اشتیاق‌ها ... به روزگاری که دختران جوان به خوشه‌چینی می‌آمدند و مردان عزب دل در گروی زنی داشتند.... نوای نی انگار از میان استخوان‌های مردان پیر می‌آمد. (ص۱۳۴)

خان در قسمت بالای کپر لم داده بود به رختخوابی بزرگ. ماهیچه‌های گوشتالوی سینه‌ی پاهایش کمرِ متکای کنار منقل را تا کرده بود. مش رحمت همین‌طور که داشت خاطره‌ای از قدیم تعریف می‌کرد به مفاصل پاهای خان روغن می‌مالید و با وسواس ماهیچه‌ها را ماساژ می‌داد. (۱۸۵)

سبیل‌های نازک جعفر لبِ بالایی‌اش را پوشش نمی‌داد. دهانش در حین تحریر کج‌وکوله می‌شد. اندام لاغر مرد در حین خواندن به پیچ و تاب می‌افتاد، گونه‌های چُغُرش گود می‌افتاد و از ته دل می‌خواند. (ص۱۸۷)

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

ماجرای جوانی تاریخ‌دوست و تاریخ خوان که برای تحقیق درباره خاندان یعقوب لیث صفّار به وسط کویر لوت سفر می‌کند، به وادی بُهت در گندم بریان، کنار کوه خواجه ملک‌محمد و روستای چند خانوارش با زبانی عجیب و غریب و نافهم. در گرمای سوزان کویر راه گم می‌کند و در آستانه‌ی مرگ توسط شابان هُن‌هُن‌گو نجات پیدا می‌کند، زبان عجیب آنها را نمی‌فهمد، درگیر رسم و رسومات عجیب آنها می‌شود. نثری پر از جملات و ترکیبات جدید و محلی و تازه که در کنار قصّه جاندارش، روح را جلا می‌دهد. این رمان که توسط نشر نیماژ به چاپ سوم رسیده، اخیراً شایسته تقدیر  در جایزه جلال آل احمد شده است.

قطعاتی زیبا از کتاب:

نوک نیزه‌ی خورشید بر فرق سرش نشسته بود و داشت جمجمه‌اش را سوراخ می‌کرد. فکر کرد اگر شدت گرما با همین روند ادامه پیدا کند، بعید نیست که تا چاله‌ی گندم‌بریان آب دورِ مغزش در کاسه‌ی جمجمه به جوش بیاید و قُل بزند. (ص۸)

کامیون مردد سرعت گرفت و قدری جلوتر از شتابش کم شد. خس‌خس‌کنان سُکید. فرت‌فرت کرد و جایی جلوتر گوشه‌ی جاده از نفس افتاد. (ص۱۳)

گلویش خشک شده بود و بیخ بینی‌اش می‌خارید. آب بطری داغ شده بود. تصمیم گرفت بدنه‌ی بطری‌ها را با آب دریاچه خیس کند و حسابی گل بمالاند تا در معرض بادی که هرازگاه سر و کله‌اش پیدا می‌شد آب آشامیدنی‌اش خنک شود. شب زهر زمین گرفته می‌شد و می‌توانست نا و نفسی تازه کند. (ص۲۹)

هرم از ذات خاک برمی‌خاست و کف کتانی‌ها به طرز آزاردهنده‌ای داغ می‌شد. فکر کرد اگر گرما همین‌طور ادامه پیدا کند، تا یکی‌دو ساعت دیگر چسب کفی کفش‌ها ذوب خواهد شد. (ص۴۴)

تنها رونده‌ی کویر باد است بابک؛ تنها عابر صحاری سوزان؛ تنها زنده‌جان؛ تنها موجودی که رفیق راه است؛ می‌تواند قلندرانه به هوهو بنشیند؛ ... کپه‌ای شن را بازیگوشانه جابه‌جا کند و ذهن را از ترس و تنهایی برای لحظاتی هم که شده، خالی کند؛ بیفتد در چاک لباس‌ها، عرق تن را بخشکاند و قدری از التهاب جان بکاهد. (ص۶۰)

از پوزه‌ی پشته بالا رفت. پشته‌ی سیاه، به هیأت کشتی‌ای قیراندود، در دریای سرخ شن نشسته بود. آفتاب مورب می‌تابید و سنگ‌های سیاه را گویی که در دوات فرو برده بودند. (ص۸۱)

همین‌طور که بی‌ناونفس پا بر خاک می‌کشید، سکندری خورد و به پوزه روی زمین افتاد. با مشقت چشم باز کرد. بافتار بیابان و ماهیت خاک عوض شده بود. پنجه بر خاک رُس کشید. (ص۸۵)

پیرزن نوازنده‌ گوشه‌ی گلیم نشسته بود، ... زیر لب وردی به زمزمه می‌خواند. چروک‌های صورتش در هم می‌شدند و دهان بی‌دندانش انگار که خوارکی ترش‌مزه‌ای را بمکد، جمع و جمع‌تر می‌شد. (ص۱۰۵)

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

 ماجرای جوانی به نام میرجان از بیابانی‌هایِ رودبار، جنوب کرمان که توسط طائفه‌ای از اشرار گروگان گرفته می‌شود. فرار می‌کند و به صحرا می‌زند، تا بیابان‌های جازموریان و قلعه گبری را زیر پا می‌گذارد. زخمی و دمِ مرگ مردی به نام خورشید نجاتش می‌دهد. دو خط آخر داستان، نقطه اوج داستان است که زهر هلاهل به روداله‌ی میرجان رسیده و راوی را خاموش می‌کند و تمام.

نثر زیبا و پر از تصویرسازی و اصطلاحات کرمانی و محلی بلوچی است. خواننده را می‌‌اندازد توی کوه و کمر و بیابان. مزه کباب تیهو و کبک و چنگمال روغنی را زیر زبان حسّ می‌کنی. 

تاریک ماه روایت آوارگی و دلدادگی‌ست. راوی رمان، یاغی سرگردانی است، مستأصل در شنزارها و کوه‌ها جنوب. این رمان خواندنی توسط نشر نیماژ به چاپ چهارم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

درد گراناز کمرشکنم کرد. چه می‌کند حالا؟ به خانه‌ی شوی‌اش چه می‌کند؟ لابد این وقت شب کنار آن بی‌پدر نشسته دارد موهایش را شانه می‌زند. یحتمل درگوشی حرف می‌زنند در خنکای آدوربند. (ص۳۰)

ولو شدم روی تشکچه و لم دادم به رختخواب‌بند. با حیرت مرا می‌پاییدی. چشمم که بالا رفت دیدم که به پاهای پر از خاک و چرکم بر تمیزی پوست آهویِ روی تشکچه زل زده‌ای. (ص۳۲)

راه آب را با سرِ بیل باز می‌کنم، تقسیم می‌کنم بین کرت‌ها... زانوبه‌زانویم می‌نشینی روی زمین، بلند می‌شوم لنگم را دور کمرم محکم می‌کنم، از تنه‌ی باریک نخل می‌روم بالا. می‌گویی: « هادِر خودت باش میرجان. » می‌رسم به کله‌ی نخل... (ص۳۵)

پشتم را که می‌چسباندم به زمین، سرما بیشتر می‌خزید توی استخوان‌هایم، در شانه‌هایم جمع می‌شد، از مهره‌های کمرم می‌گذشت و به نوک انگشت‌هایم می‌رسید، خِزواخِز می‌کردم و سرما جا عوض می‌کرد، حتی خون بدنم درد می‌گرفت. (ص۴۴)

رضا کشمیری