بسم ربّ الشهداء و الصدیقین
قطعهای از کتاب شب حنظله ها:
« حقیقت انسانی در بستر این سه مایع حرکت میکند و به کمال میرسد: عرق بدن ، اشک چشم و خون. »
جملهای تکان دهنده و قابل بحث و گفتگو است. از مخاطبان گرامی و فرهیخته تقاضا دارم برداشت و تحلیل خود را از این جمله بفرمایند.
مطالب بیشتر:
راز نامگذاری کتاب شب حنظله ها چیست؟
معرفی کوتاه:
این کتاب روایت صادقانه و استادانه و جذاب از هشت سال معرکه سوریه است از زبان مردی به نام جمال فیض اللهی. مردی که راه پر پیچ و خم زندگیاش از ایلام شروع شده و از بندرعباس گذشته تا رسیده به ترکیه و کار قاچاق کالا. سرنوشت او را به سوریه میرساند و در حرم حضرت رقیّه سلام الله علیها لنگر میاندازد و میماند و ماجراهای خونخواری داعش را میبیند، با مدافعان حرم مخصوصا تیپ مخلص و شجاع فاطمیّون افغانستان رفیق میشود و کارش میشود خدمت به زوّار و حرم و مدافعین حرم تا همین حالا که این سطور را میخوانید، عاشقی او ادامه دارد... این کتاب ارزشمند توسط نشر معارف به چاپ دوم رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
این همه آدمِ قاچاقچی ول ماندهاند توی ترکیه، به این دلیل که ما دو نفر داریم در شام قرآن یاد میگیریم! این طورهاست دیگر. یعنی واقعاً پیدا میشود کسی اینقدر دیوانه؟ خودمان هم مانده بودیم توش. یادم است یک بار، شب تا صبح دربارهی این وضع و حال حرف زدیم و خندیدیم. من میگفتم: « ارسلان! کسی نفهمد ما آمدیم اینجا قرآن میخوانیم! آبرویمان میرود! » میگفت: « ولی این چیزِ خوبی است. » میگفتم: « آره، ادامهاش میدهیم؛ ولی نگذار کسی چیزی بفهمد. » (ص۴۴)
شناختمش، پسر عمویم بود ... بنده خدا همین جور مبهوت مانده بود که این بابا اینجا چه میکند! هیچ فکرش را نمیکرده که مرا اینجا ببیند. گفت: « اینجا چه میکنی؟ این عمو جمالی که همه منتظرش هستند توی؟! » گفتم: « خودشم. » برش داشتم بردمش داخل اتاقم. این اتاق همیشه پر از عروسک بود؛ پر از عروسکهایی که میخریدم و توی حرم میانداختم تا متبرک شوند؛ و همینطور پر بود از سجادههایی که خودم دوختم. علیاحمد مات و مبهوت دور و اطرافش را نگاه میکرد و نمیتوانست باور کند که اینها کار و بار جمال است. گفت: « این موکب و اینها دست توست؟» گفتم: « بله؛ ولی اگر بشنوم رفتی به کسی گفتی، خودم شهیدت میکنم! » آره؛ همین جوری گفتم بهش. و با هم زدیم زیر خنده. (ص۱۱۴)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
ماجرای جوانی به نام داوود که همه فکر میکنند مبارز انقلابی است اما در آخر هم معلوم نمیشود که بوده؟ به شهری دورافتاده میرود و با ناصر آندرستند! هم کلام و هم خانه میشود. زمستان سال ۵۶ است و همهی گروههای مبارزاتی مثل تودهای ها و بچه مسجدیها و ... علیه شاه کار میکنند. نقطه اوج داستان ، آخر کتاب است که باید بخوانید و لذت ببرید.
نقطه قوت این کتاب عبارات زیبا و تازه با فضاسازیها و صحنه پردازیهای ماهرانه است. علاوه بر آن نحوهی حرف زدن شخصیتهایی مثل ناصر و آدمهای روستایی و گلممد افغانی بسیار خوب ترسیم شده است. این رمان خواندنی توسط نشر نون به چاپ رسیده است.
عباراتی زیبا از کتاب:
سگ به چشمهای داوود خیره شد، کلوس کلوس حزنانگیزی سر داد، زبان خیسش را دور لبها چرخاند و قدری بعد قرار گرفت، زوزهای محزون سر داد، روی دستهایش شکست و روی دو پا نشست. (ص۱۴)
صبح از درز دریچهی چوبی خزیده بود داخل اتاق، تیغه مورب نور از درگاهی بین دو اتاق رد میشد و طاقچهی روبهرو را روشن میکرد. یک نفر داشت رگباری در میزد. گاو از ته حیاط ماغ کشید. داوود پرده را کنار کشید و صدا زد: «شما؟»
«نوکر بابات، غلام سیا. پا شو درو واز کن.»
ناصر آندرستند کفشهای گلیاش را چند بار به برآمدگی سینهی حیاط خاراند تا گلشان گرفته شود. (ص۲۷)
اوقات هوا تلخ بود. شیشهی آسمان، انگار که گلمالیاش کرده باشند، کدر بود و پر از بهت و بیم... صدای غَلَنگ غلنگ آب در وهم شب میریخت. بچه گربهای که توی امعا و احشاء بهجامانده از بره میلولید سرش را بالا آورد.... قطرات درشت باران از دودهی شب میبارید روی خاک پوک. (ص۶۷)
مردم عین ماهیهای مظهر قنات محلهی سنگسر، در حلق بزرگ بازار در حال رفت و آمد بودند. (ص۷۳)
دستم را گرفتی. دستهایت را دوست داشتم ای کسی که مثل گور تنها پسر جوانی بودی برای مادرش، ای کسی که مثل باد آوارهی توام، ای گردوی جوان، ای ترانهی تلخ. (ص۱۰۷)
صدای جوانانهی موسی سحر داشت؛ ساحرانه میخواند، غریب و جادویی و دلنواز. ذهن مردان کار و کشت را به دوردستهای جوانی میبرد؛ به عاشقیها و اشتیاقها ... به روزگاری که دختران جوان به خوشهچینی میآمدند و مردان عزب دل در گروی زنی داشتند.... نوای نی انگار از میان استخوانهای مردان پیر میآمد. (ص۱۳۴)
خان در قسمت بالای کپر لم داده بود به رختخوابی بزرگ. ماهیچههای گوشتالوی سینهی پاهایش کمرِ متکای کنار منقل را تا کرده بود. مش رحمت همینطور که داشت خاطرهای از قدیم تعریف میکرد به مفاصل پاهای خان روغن میمالید و با وسواس ماهیچهها را ماساژ میداد. (۱۸۵)
سبیلهای نازک جعفر لبِ بالاییاش را پوشش نمیداد. دهانش در حین تحریر کجوکوله میشد. اندام لاغر مرد در حین خواندن به پیچ و تاب میافتاد، گونههای چُغُرش گود میافتاد و از ته دل میخواند. (ص۱۸۷)
معرفی کوتاه:
ماجرای جوانی به نام میرجان از بیابانیهایِ رودبار، جنوب کرمان که توسط طائفهای از اشرار گروگان گرفته میشود. فرار میکند و به صحرا میزند، تا بیابانهای جازموریان و قلعه گبری را زیر پا میگذارد. زخمی و دمِ مرگ مردی به نام خورشید نجاتش میدهد. دو خط آخر داستان، نقطه اوج داستان است که زهر هلاهل به رودالهی میرجان رسیده و راوی را خاموش میکند و تمام.
نثر زیبا و پر از تصویرسازی و اصطلاحات کرمانی و محلی بلوچی است. خواننده را میاندازد توی کوه و کمر و بیابان. مزه کباب تیهو و کبک و چنگمال روغنی را زیر زبان حسّ میکنی.
تاریک ماه روایت آوارگی و دلدادگیست. راوی رمان، یاغی سرگردانی است، مستأصل در شنزارها و کوهها جنوب. این رمان خواندنی توسط نشر نیماژ به چاپ چهارم رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
درد گراناز کمرشکنم کرد. چه میکند حالا؟ به خانهی شویاش چه میکند؟ لابد این وقت شب کنار آن بیپدر نشسته دارد موهایش را شانه میزند. یحتمل درگوشی حرف میزنند در خنکای آدوربند. (ص۳۰)
ولو شدم روی تشکچه و لم دادم به رختخواببند. با حیرت مرا میپاییدی. چشمم که بالا رفت دیدم که به پاهای پر از خاک و چرکم بر تمیزی پوست آهویِ روی تشکچه زل زدهای. (ص۳۲)
راه آب را با سرِ بیل باز میکنم، تقسیم میکنم بین کرتها... زانوبهزانویم مینشینی روی زمین، بلند میشوم لنگم را دور کمرم محکم میکنم، از تنهی باریک نخل میروم بالا. میگویی: « هادِر خودت باش میرجان. » میرسم به کلهی نخل... (ص۳۵)
پشتم را که میچسباندم به زمین، سرما بیشتر میخزید توی استخوانهایم، در شانههایم جمع میشد، از مهرههای کمرم میگذشت و به نوک انگشتهایم میرسید، خِزواخِز میکردم و سرما جا عوض میکرد، حتی خون بدنم درد میگرفت. (ص۴۴)
معرفی کوتاه:
رمانی با روایت جناب حلیمه مادر رضاعی پیامبر اسلام صلّ الله علیه و آله. کاهنان یهودی که در پی دزدیدن پسر چهارسالهای هستند که طبق پیشبینیها پادشاه خواهد شد و بساط عیش و ثروت آنها در خطر میافتد. این کتاب جذاب، روایت زندگی یک روز پیامبر اسلام صلّ الله علیه و آله است که توسط انتشارات عصر داستان و کتابستان معرفت در ۱۸۴صفحه به چاپ رسیده است. جملات کوتاه و کشش داستانی و قلم روان و تاریخی، از نکات قوت کتاب است.
جملاتی از کتاب:
کاهنان همچنان به زبان خود مشغول گپ و گفتاند. مگسها غوغا کردهاند داخل خیمه. حارث نمیداند چطور به آنها بگوید که حلیمه از غریبهها میترسد. (ص۴۷)
حلیمه همین که چشمش به این مردان رنگی و غلام حبشیشان با آن زخم روی گونهاش افتاده بود، گفته بود اینها شوماند.اما فکر نمیکرد بخواهند او را از دیارش آواره کنند یا امانت مردم را از چنگش در بیاورند. جای بهتر، فراوانی ، آبادانی! بخت یارت بوده! کدام بختیاری؟ کدام شوربختی؟ تازه داشت در سایة این طفل یتیم طعم زندگی را حس میکرد. (ص۸۳)
تا چشم کار میکند ریگزار است و آفتاب که صحرا را برای صبحی تازه بیدار میکند. سپیده که سر زد چشم حلیمه به رشته کوههای پیش رو افتاد، اما هرچه میرود نمیرسد. کوهها به گلة شترانی قهوهای، کبود و سفید میمانند؛ گلههایی گریزپا. (ص۱۴۷)
مطالب بیشتر:
معرفی کتاب:
این کتاب خاطرات داستانی روحانی شهید محمدمهدی آفرند، فرمانده دسته ویژه غواص ؛ گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ ثارالله است که الحمدلله با وجود کرونا و تأخیرات پیش آمده توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسید.
بخشی از کتاب :
چند دقیقهای برای بچهها سخنرانی کرد و در پایان روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را خواند. همه اشک میریختند، خودش از همه بیشتر. شروع کرد به سینه زدن و نوحه خواندن: « چه زیباست شهادت ، چه زیباست شهادت، شهادت شیرین است. »
آخر سخنانش گفت: « بچهها امشب، شب حنظلهها ست، امشب خیلی از حنظلهها(تازه دامادها) شهید میشن! »
یکی از بچهها پرسید: « منظورت چیه؟! کدوم یکی از بچهها شهید میشن؟ »
با دست اشاره کرد سمت یکی ، یکی و گفت: « تو شهید میشی! ... تو و تو شهید میشید! ... »
یکی از بچهها سرش را نزدیک گوش محمّدمهدی برد و پرسید: « خودت چی؟! خودت هم حنظله هستی. »
لبخندی شیرین زد: « خودم هم امشب شهید میشم. »
گزارش خبرگزاری فارس : انتشار خاطرات شهیدی که حاج قاسم گفت که او را حتما معرفی کنید.
گزارش خبرگزاری میزان : «شب حنظله ها» منتشر شد/خاطراتی از فرمانده غواص لشکر ۴۱ ثارالله «محمد مهدی آفرند»
معرفی کوتاه:
این کتاب تجربه نزدیک به مرگ سه نفر را روایت میکند. بسیار تکاندهنده و پر از نکات ارزشمند و واقعا طلایی است. باید به خودمان برگردیم و گذشته را جبران کنیم. همین امروز هم دیر است! مجموعه ای بسیار جالب و حیرت انگیز که ممکن است بخش هایی از آن برای بیماران قلبی و روان های آسیب پذیر، نامناسب باشد. این کتاب توسط نشر معارف به چاپ سی و سوم رسیده است.
قطعاتی از کتاب:
-مثل یک چراغ روشن که درون و بیرونش را نور فرا گرفته باشد. اما ... اما فقط نور نبود. در واقع، مخلوطی از درخشش خالص، عشق ، ایمان و دانایی عظیم بود. احساس کردم پر از عشق، پر از آرامش، پر از ایمان شدهام ... (ص۶۶)
-این هم به آن تجربه مربوط میشود. هر وقت، ساعتی به دست میبندم، عقربههایش از حرکت میایستد. هر وقت موبایلی به دست میگیرم سیستم گیرنده و فرستندهاش از کار میافتد. گمان میکنم تجربه مرگ، تغییراتی در میدان الکترومغناطیسی بدنم ایجاد کرده است. (ص۸۰)
-ناگهان همان جا، بین هوا و زمین ، ثابت و آویزان ماندم. البته جسمم از من جدا شد و به سمت پایین سقوط کرد. انگار، تا پیش از آن لحظه، پالتویی از جنس فولادی سنگین روی دوشم داشتم ... خیلی خیلی لذت بخش بود... (ص۱۰۴)
-تا چه اندازه به جسد خاکی خود علاقه داشتید؟
-اصلا علاقهای به او نداشتم. از نظرم فقط یک لاشه زشت، بدبو، سنگین و دل به هم زن بود. با وجود این کنجکاو بودم که بدانم سرانجامش چه میشود. (۱۰۸)
-... هر چیزی در دنیای مادی دارای قوه ادراک است. هر کلمه یک کتاب، هر نُت موسیقی، هر ذره عطر، شعور و احساس و حافظه دارد. همه آنها صداهای اطراف خود را میشنوند.تصاویر اطراف خود را میبینند ... (ص۱۳۷)
معرفی کوتاه:
کتاب فوق العاده روان و جذاب مخصوصا برای نوجوانان با لهجه شیرین کرمانی، حدود ۷۰۰ صفحه با درون مایه طنز فاخر نه طنزهای بی در و پیکر سریالهای امروزی. خواندن این کتاب نسبت به تماشای سریالش به مراتب شیرینتر ، جذابتر و ماندگارتر در ذهن است. نشر معین تاکنون ۳۳بار این کتاب پرخاطره را به چاپ رسانده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
بیبی مثل همیشه، پوزخندی زد و سر تکان داد و گفت: « خدا هوشیارت کنه، مادر. خدا بهت عقل بده از همه چیز بهتره. » و ناراحت شد که چرا ناف بچه مردم را توی خرابه انداختهام. گفت: « کار خوبی نکردی. » پشیمان شدم. (ص۲۷۸)
داشتم تخته سیاه را نگاه میکردم و به حرفهای آقای حیدری گوش میدادم، نرم نرمک پلکهایم بنا کرد به پَرپَر زدن، دایرهای که آقا روی تخته کشیده بود و داشت خطهای چپاندر قیچی میانش میکشید، جلوی چشمم چرخید و چرخید. صدای آقا هی دور شد و هی دور شد. کلمههایی که از دهانش درمیآمد، نرم شد و رفت تو هم و آهنگ گرفت و کش آمد تا شد عینهو لالایی. (ص۲۸۱)
چشمهاش یک بند انگشت رفته بود تو. دورشان را حلقه درشت و سیاهی گرفته بود. انگار از تو غار تاریکی نگاه میکرد.بهام زل میزد، وحشتم گرفت. پوست صورتش چروکیده و پاک مچاله شده بود. زرد و سیاه قاتی هم، و چسبیده بود به استخوان گونهها و پیشانیش. (ص۳۱۶)
آفتاب مخ آدمیزاد را داغان میکرد. روی گردن و زیر بغلهامان لیچ عرق بود. شر و شر عرق میریختیم. عرق روی پیشانی و شقیقهمان راه افتاده بود. یابو نفس نفس میزد. (ص۳۵۱)
بیبی ، همان جور که حرص میخورد و میخواست کلهام را بکند، گفت: « غلط کردی بی اجازه من، مردم رو کشوندی اینجا. مردم هزارجور گرفتاری دارن. شعر می خوان چه کار؟ عکست رو ببینن که چی بشه، خودتو میبینن برای هفت پشتشون بسه، برو تو آینه رنگ و حالتو نگاه کن. شدی عین روباه قِشو کرده (روباهی که پشم و پیلهاش را صاف کنند و تن لاغر و استخوانیاش بزند بیرون). خجالت بکش. (ص۴۷۶)
زیر درخت زردآلو خواب خواب بودم. جماعتی از مگسهای فراوان آبادی، روی چشم و چار و دک و دهنم دور هم جمع شده بودند. از صورت نشسته و دور دهن چرب و چیلی من خوششان آمده بود. جشنی گرفته بودند که نگو. بر لب و دماغ و گونههام پا میکوفتند، بال بال میزدند، وزوز میکردند، آواز میخواندند و عالمی داشتند. (ص۶۱۵)
مطالب بیشتر: