بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

معرفی کوتاه:

نویسنده به زیبایی و از صمیم قلب، رفاقت‌های عاشقانه و الهی‌اش با شهید مصطفی کاظم زاده را روایت می‌کند، عشقی فرا زمینی و بالابرنده به سمت ملکوت اعلی. ای کاش این عشق را ما هم مزمزه کنیم، واژه عشق در دوران ما کثیف شده، تاریک شده و در دست و پای امیال زمینی له شده است. غبطه می‌خورم به آقای داودآبادی که رفیقی چون آقامصطفی داشته است و حتماً هنوز هم هوایش را دارد و خالصانه و با عشق حرفش را می‌شنود و شاید اشک‌های روی گونه‌های تپلی‌اش را با دست پاک می‌کند.

آقامصطفی جوان هفده ساله است که ره صد ساله‌ی عرفا را یک شبه طی کرده است، به یقین رسیده که خدا او را در همه حال می‌بیند و همین یقین او را از چنگال عشق ناپاک دختری بی‌حیا و زیبا رهایی می‌بخشد و آن دختر است که در چنگال عشق الهی آقامصطفی گرفتار می‌شود و چادر به سر می‌کند و به سمت خدا می‌رود.

این کتاب توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ بیستم رسیده است.

جملاتی از کتاب:

سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت:  « حمیدجون، دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی کنم. حالا هر چی میگم خوب گوش کن. »

کم‌کم باورم شد که می‌خواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشکل بود. پرسیدم :« مگه چیزی یا خبری شده؟»

حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت: « آره، من امروز بعدازظهر شهید میشم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هر چی خدا بخواد همونه. » (ص۲۰۸)

برخلاف همیشه که او زودتر فکر مرا می‌خواند، من پیش دستی کردم و گفت: « راستی مصطفی، اگه من شهید بشم، تو چه کار می‌کنی؟ »

جا خورد. نمی‌خواست جواب بدهد. سعی کرد طفره برود. دست آخر گفت: « من ... چیزه ... اگه تو شهید بشی، من دیوونه میشم. »

زدم زیر خنده و گفتم: «یعنی هر روز سر کوچه‌تون می‌شینی و این جوری می‌کنی؟» در حالی که انگشتم را بر لبم می‌کشیدم، مثل دیوانه‌ها صدا درآوردم. زدیم زیر خنده. ادامه داد: « نه به خدا حمید. اگه تو چیزیت بشه، من تا ابد دیوونه می‌شم. اصلا ببینم اگه من شهید بشم، خود تو چه کار می‌کنم؟ »

گیر کردم... یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. سریع گفتم: « اگه تو شهید بشی، من تا ابد برات می‌سورم. » (ص۲۲۰)

متن پشت جلد:

چه‌کار باید می‌کردم، اصلاً چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می‌رفت: تنهای تنها. اما من نمی‌خواستم بروم. اصلاً من اهل رفتن نبودم. نه می‌خواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامه‌ها داشتم برای فرداهای دوستی‌مان. حالا او داشت می‌رفت. او داشت می‌شد رفیق نیمه‌راه. من که ماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم. ماندن مصطفی برای من خیلی مهم و باارزش‌تر بود تا رفتنش. حالا باید او را چطوری از رفتن منصرف می‌کردم؟ بدون شک خودش بود. مگر نه‌اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می‌کرد که نرود، حتماً می‌توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری می‌کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی‌گرداندم!

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی