معرفی کوتاه:
داستان دکتری به ظاهر فلیسوف و شاعر و مهربان اما قاتل که همه زنها و منشیهای خود را کشته و اکنون در فکر قتل عام همه مردم شهر است. عجیب و پر کشش ماجراها دنبال میشود.
جملاتی از کتاب:
به من ضعف و رقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رویا به سوی مرگ میروم و میخواستم فریاد بزنم، اما زبانم بریده بود و از دهانم خون گرم سفید بر زمین میچکید ... میخواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دهان کرمها و حشرات میاندازد... (ص۴۵)
در هوای گرگ و میش در کنار جیپ ایستاده بودند و پا به پا میکردند.
-چرا تا کنون نفهمیده بودم که مرگ خواهد آمد؟! سالها به خوبی کار کردم و حرف زدم و راه رفتم، زندگی معتدل و پاکی داشتم، مال کسی را نخوردم و به همه کمک رساندم. اما احمق بودم ...
نسیم سرد در تنشان لرز انداخت و آنها قوز کردند و دستهایشان را به هم مالیدند.
-این سزای حماقت من است. سزای همه آن سالها و روزهایی است که مصرانه به زندگی چسبیدم و خودم را نکشتم، خودم را پیشاپیش آسوده نکردم! ... (ص۸۹)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
رمانی با روایت جناب حلیمه مادر رضاعی پیامبر اسلام صلّ الله علیه و آله. کاهنان یهودی که در پی دزدیدن پسر چهارسالهای هستند که طبق پیشبینیها پادشاه خواهد شد و بساط عیش و ثروت آنها در خطر میافتد. این کتاب جذاب، روایت زندگی یک روز پیامبر اسلام صلّ الله علیه و آله است که توسط انتشارات عصر داستان و کتابستان معرفت در ۱۸۴صفحه به چاپ رسیده است. جملات کوتاه و کشش داستانی و قلم روان و تاریخی، از نکات قوت کتاب است.
جملاتی از کتاب:
کاهنان همچنان به زبان خود مشغول گپ و گفتاند. مگسها غوغا کردهاند داخل خیمه. حارث نمیداند چطور به آنها بگوید که حلیمه از غریبهها میترسد. (ص۴۷)
حلیمه همین که چشمش به این مردان رنگی و غلام حبشیشان با آن زخم روی گونهاش افتاده بود، گفته بود اینها شوماند.اما فکر نمیکرد بخواهند او را از دیارش آواره کنند یا امانت مردم را از چنگش در بیاورند. جای بهتر، فراوانی ، آبادانی! بخت یارت بوده! کدام بختیاری؟ کدام شوربختی؟ تازه داشت در سایة این طفل یتیم طعم زندگی را حس میکرد. (ص۸۳)
تا چشم کار میکند ریگزار است و آفتاب که صحرا را برای صبحی تازه بیدار میکند. سپیده که سر زد چشم حلیمه به رشته کوههای پیش رو افتاد، اما هرچه میرود نمیرسد. کوهها به گلة شترانی قهوهای، کبود و سفید میمانند؛ گلههایی گریزپا. (ص۱۴۷)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
ماجرای جلال امین صاحب یک تعمیرگاه که ناخودآگاه وارد یک بازی کثیف قاچاق هروئین از خارج کشور میشود. برادرش حسین را میکشند و او با طراحی یک نقشه و به کمک کاکوی شیرازی که پلیس از آب درمیآید، باند قاچاق را منهدم میکنند. استفاده از لهجه شیرازی ، گفتگوهای زنده و پر و پیمان ، کشش و تعلیق کتاب را بسیار خواندنی کرده است.
جملاتی از کتاب:
برف نرم رقصانی که ناز داشت و تاب غارت زمین نمیآورد و به تأنی سینه به خاک می داد و ننشسته آب میشد. چون که زمین نفس کشیده بود و برف را نمیپذیرفت و از برفاب مه رقیقی به جا میماند که به هوا میپیچید و قاطی چرک و دود شهر میشد. (ص۱۶)
فولکس وارد محوطه شد. جلال آن را میدید که ایستاد؛ حالا سروصدایش بریده بود. آن وقت اول یک دست بزرگ و یک شانه از در بیرون آمد، بعد یک سر بزرگ پرمو و بعد شانهی دیگر. و دست چپ مرد حاشیه بالای در را چسبید و حالا یک هیکل گنده سرپا ایستاده بود. ماشین کوچک که از زیر بار سنگین درآمده بود، به طور محسوسی قد راست کرد. (ص۳۱)
این مسجد را همیشه دوست میداشت. نقلی و نجیب و مأنوس بود، مثل خانهی خود آدم. خانهی خدا به این مهربانی و رأفت سراغ نداشت. آن درختها، آن حوض کوچک پر آب که در جنبش ماهیهای آن وضو میگرفتی. آن بالاخانهها ، آن کفترهای دست آموز. آن صحن تسلی بخش. (ص۹۴)
جملهای زیبا و پرمعنا از ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی خامنهای:
اگر انسان بخواهد در زمینههای معنوی و فرهنگی، تر و تازه بماند جز رابطه با کتاب چارهای ندارد.