بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

معرفی کوتاه:

مهرعلی کارمند دولت است که تمام فکر و ذکر او نوشتن یک رمان و چاپ آن است . او به خصوص به یاد دوران سربازی خود و ستوانی به نام منصور مرعشی است و دوست دارد در مورد او بنویسد. یک ستوان لات و دور از انضباط ، اهل قمار اما پر دل و جرأت که از مقامات بالا نیز هوای او را دارند. در همین حال متوجه می شود پرونده ای که زیر دست اوست مربوط به همان ستوان است و خود ستوان نیز به عنوان ارباب رجوع در همان روز به او مراجعه می کند. آنها با یکدیگر همسفر می شود و مرعشی از فلسفه و استعفا و ... می گوید . وقتی به خانه می رسند متوجه می شوند که پدرزن مهرعلی نیز در حال نوشتن فیلم نامه ای در مورد منصور مرعشی است اما از نظر او مرعشی یک قاتل بی رحم است و .... همه داستان ها در هم گره می خورد ... قصه پردازی های مرعشی ، خاطرات مهرعلی ، داستان مهرعلی ، فیلم نامه سرهنگ ، نامه ی مادرزن مرعشی و ....... داستان های تو در تو در کنار هم قرار می گیرند تا خواننده در مورد خط سیر واقعی تصمیم بگیرد ...

پیچ در پیچ بودن داستان ها و روایت ها و نوعی فانتزی که وارد ماجرا شده، کتاب را خواندنی کرده است . لحن بیانش هم شاعرانه و خیال انگیز است.این کتاب که توسط انتشارات مرکز به چاپ رسیده در سال ۱۳۸۱ برنده جایزه ادبی یلدا شده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

گروهبان ایزدی هم تحفه‌ای بود که آن سرش ناپیدا! سر تاس و صورت زیادی سفیدش همیشه از تمیزی برق می‌زد. تبعید شده‌ای مجرد و وسواسی بود که هر روز تمام لباس‌های زیر و رویش را می‌شست و اتو می‌کشید. (ص۱۱)

رنگش پریده بود و به مهتابی می‌زد، ولی طنین صدایش محکم بود، و همین صلابت حیرتم را برمی‌انگیخت ... قلبم مثل پلنگی وحشی سر به دیوار سینه‌ام می‌کوبید. (ص۶۹)

تا چشم باز کردم دندان‌های طلا و پوزه خیس صاحب مسافرخانه تو ذوقم زد.صدایش هم یادآور ماغ گاو بود... یادم نمی‌آمد چرا گاوم زائیده؟ فقط چانه و زیر چشمم درد می‌کرد. چه کرده بودم که گاوم زائیده بود؟! (ص۱۲۲)

کاپشن صمد تنگ است. بی آنکه دست از بازی بکشد با مهارت درش می‌آورد. منصور هم بلوزش را از تن می‌کند. عرقگیر رکابی‌اش سیاه است. خالکوبی‌های ظریف روی بازوهایش به چشم می‌آید. زنی، مردی ، تاجی ، پادشاهی ... ! (ص۱۴۶)

صبح منصور رفت سراغ عصمت ریزه میزه که از آن پاچه ورمالیده‌هاش بود. عصمت تو آشپزخانه صبحانه می‌خورد. منصور بالا سرش ایستاد و گفت: بدهی‌های شوکت هندی با من ... (ص۲۷۵)

مطالعه بیشتر:

گلوله‌های داغ / رضا کشمیری

جزء از کل /  استیو تولتز

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

رمان هیس به استقبال مرگ رفتن سه شخصیت را روایت می‌کند. شخصیت‌هایی که هر کدام به دلیلی ناچار به مردن هستند. پاسبانی (راوی) که تا انتهای رمان نامش گفته نمی‌شود. با کلمه ستوان یا لوطی خطاب قرار می‌گیرد. جهان شاه که متهم به قتل هفده دختر است. و مجید که جسدش با سر له شده کنار اتوبان افتاده.

رمان هیس یک تجربه تکرار نشدنی است. شیوه روایت منحصر به فرد و خاص. متنی قابل تأویل. نام گذاری خاص. و با گذشت بیش از یک دهه از نگارش این رمان هنوز تازگی و جذابیت فرم را دارا می‌باشد. و به نظر می‌رسد با هر بار خوانش از نو نوشته می‌شود.

به نظر می‌رسد با اینکه این رمان مربوط به خودکشی و قتل است اما مفاهیم عالی انسانی را می‌توان از لابه لای آن برداشت کرد. حتی مفاهیم عرفانی و اسلامی را البته اگر خواننده خودش اهل باشد. نشر ققنوس تاکنون ۹ بار این رمان را به چاپ رسانده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

آرام از پله‌های زنگ زده که گِل و سبزی له شده چسبیده بود بهش رفتم بالا. وسط راه پله بودم که صدایی شنیدم. ایستادم. دولا شدم و از لای میله‌ها تو دفتر را نگاه کردم. (ص۱۳)

کاش عقلم می‌رسید یک مرگ باافتخار انتخاب می‌کردم... آدم زرنگ کسی است که از مردنش هم مثل زندگی‌اش لذت ببرد و الا چه فایده دارد آدم بمیرد، بهتر است که زنده باشد و رنج ببرد. (ص۹۶)

رمق‌های آخرش بود دیگر. حرف‌هایش کش می‌آمد توی دهانش. عین مست‌ها شده بود. (ص۱۱۲)

از دردی که می‌کشیدم هم خوشم می‌آمد هم می‌ترسیدم. مثل مادری که از لگدهای بچه توی شکمش کیف می‌کند ولی از زاییدنش ترس دارد. (ص۱۸۳)

صبح که از خانه می‌خواستم بیایم بیرون، گردنبند حلبی را انداخته بودم گردن زری(درخت انگور). شاید پنج دقیقه همین طور زل زده بودم به نوشته رویش: من مال توام. ... شاید برای همین دلم نمی‌آمد با چاقو روی تنه‌اش اسمم را حک کنم که یادش بماند مال من است. بی آنکه بفهمم زری جزئی از من شده بود. جزئی که بعد از مرگم هم نفس می‌کشید. مثل بچه که مادرش سر زا رفته باشد. خوبی‌اش این بود که برای نفس کشیدن آن بچه زنی را زخمی نکرده بودم، اسمم هم رویش حک نبود. (ص۲۶۴)

مطالب بیشتر:

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

دُن آرام ج۳و۴ / میخائیل شولوخوف

فقط به زمین نگاه کن/ محمدرضا کاتب

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

لم‌ یزرع به سراغ ماجرای کشتار شیعیان منطقه دجیل در عراق رفته است. شیعیانی که به خاطر سوءقصد و ترور ناکام صدام در روستایشان و نه توسط خودشان حتی، حزب بعث تمامی خانه و کاشانه و زمین‌های کشاورزی‌شان را نابود می‌کند. این رمان برگزیده جایزه کتاب سال و جایزه ادبی جلال آل احمد و جایزه شهید حبیب غنی پور شده است و توسط نشر نیستان به چاپ رسیده است.

بخش‌هایی از کتاب:

 دور شیر حلقه زده و همدیگر را هل می‌دهند. هر کس فقط به فکر خودش است و توجهی به دیگران ندارد. برای سعدون تصاویر گویی کند می‌شوند و زمان گویی کش می‌آید. آفتابی که صورت سربازان را گداخته و گردوخاکی که در هوا معلق است و روی و موی‌شان را هم پوشانده ... انگار روز قیامت است و همه از قبرها بیرون آمده‌اند. (ص۱۶۰)

باران می‌بارد؛ درشت، پر آب، دم اسبی ، اریب و با شدت تمام و مدام و مدام! آسمان گویی می خواهد هر چه را که بالا رفته بود، به زمین برگرداند! (ص۳۲۵)

مه به زمین چسبیده است. پیچ‌وتاب خوران همه جا را پر می‌کند و جلو می‌آید. خانه‌ها، نخل‌ها، زمین‌های سوخته و آدم‌ها، غرق می‌شوند و محو. تیرگی همه‌شان را بلعیده است. معلوم نیست هستند یا نه؛ وجود دارند یا خیالی هستند در خیالی؟ سایه‌واره‌هایی مانده است ازشان؛ فقط! (ص۳۴۳)

مطالب بیشتر:

مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی

عقاب‌های تپه ۶۰ / محمدرضا بایرامی

درباره گلوله‌های داغ

دختر شهید العیساوی

رضا کشمیری

 

معرفی کوتاه:

داستانی بلند از ماجرای یک سرگرد که می‌خواهد از اسیرها اعتراف بگیرد. عمده داستان با گفتگو جلو می‌رود که مهارت بالای نویسنده را می‌رساند. این کتاب توسط انتشارات نیروی زمینی ارتش در سال ۱۳۷۲ به چاپ رسیده است.

بخشی از کتاب:

در خیلی زود باز شد و ستوان با سینی آمد تو. توی سینی لیوانی پر از یخ بود و یک بطر ماءالشعیر. گذاشتش جلوی سرگرد، روی میز. در ماءالشعیر را باز کرد ریخت تو لیوان. یخها توی لیوان بالا و پایین رفتند و کف سفیدی روی لیوان آمد. (ص۳۲)

سرگرد توی شیشه روی میزش خیره شده بود به موهاش: « خیلی چیزها.»

موهاش بد جوری سفید شده بود.

-« تو موهاتو رنگ نمی‌زنی؟ » ...

سرگرد توی شیشه موهای بغل سرش را با دست مرتب کرد و گفت: « نگفتی! » (ص۴۰)

مرد نگاه می‌کرد به لیوان. یخ آب شده بود. همه این چیزها را در خواب دیده بود. می‌دانست وقتی یخها آب شوند، حکم مرگش را بش می‌دهند. (ص۵۳)

من ده دقیقه وقت دارم فکر کنم و کلی فکر دارن . تو چی؟ تو می خوای این همه سالو به چی فکر کنی؟ (ص۵۴)

انسان گاه از خودش دور می‌شود. آن قدر دور که دلش برای خودش تنگ می‌شود. در به در دنبال خودش می‌گردد. زاویه‌های پنهان روحش را می‌کاود و باز خودش را نمی‌یابد. به هر کس که می‌رسد، سراغ خودش را می‌گیرد. کسی نمی‌شناسدش، هیچ کس نمی‌شناسدش. (ص۷۵)

مطالب بیشتر:

بیست و هشت اشتباه نویسندگان - جودی دلتون

روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم / زویا پیرزاد

تنور گرم گلوله‌‌های داغ

 

رضا کشمیری