معرفی کوتاه:
نویسنده، استادی است تمام عیار در خلق زبان جدید و همه فهم با زیباییهای منحصر به فرد. او با شجاعت و مهارت دست به کارهای بزرگ و جدید میزند. این رمان روایتی است از ارواح ساکن در وادیالسلام نجف، که همگی به عشق امام خمینی ره و مکتب جهانی او زنده شدهاند و حرف میزنند. ارواح حرفهای زیادی برای گفتن دارند، از ماجراهای تبعید امام به فرانسه و ماجراهای کودتای حزب بعث عراق بگیر تا ماجرای فیضه و شیخ غریق.
این رمان خواندنی که توسط انتشارات شهرستان ادب چاپ شده، پر از فضاسازیها و توصیفات جاندار و پرکشش است. خواندنش به ما میفهماند که ملت شریف و عظیم ایران و عراق یک همبستگی تاریخی با هم دارند در زیر سایه اهل بیت علیهم السلام. به یقین میتوان گفت که استاد شرفی خبوشان سطح ادبیّات ایران را چندین پله ترّقی داده است. بیشک این کتاب یک شاهکار ادبی است هم از لحاظ فنی و هم محتوایی.
جملاتی زیبا از کتاب:
یاد ننهام افتادم. آن شب که گلوله از پشتم رد شد، ننه من زنده بود. گلوله از پشتم رد شد، از آنطرف درآمد. آن لحظه را خوب یادم مانده؛ هیچ آدمی نیست که لحظه مرگ را یادش برود. هر کس گفته یادم نیست، دروغ گفته. اینطور بود سوراخ شدن پشتم. وقتی افتادم، خون از همان سوراخ به جان خاک رفت. خاک تشنه بود انگار. (ص۲۳)
از جای ترکشها خون میآمد و دست و پام را سرد میکرد. دهنم خشک شده بود. خون روی چشم چپم دَلَمه شده بود. یک جای سرم داشت زُقزُق میکرد. یاد مامان فخری افتادم؛ یاد آبجی، یاد داداش. قیافه بابام آمد توی نظرم. (ص۳۳)
واقعا موقع نقل این روایت امکان ندارد از شرح خوابیدن آرام جناب سیّد تبعیدی بر نیمکت اداره امنالعام صفوان صرفنظر کرد؛ از آن دراز کشیدن و با طمأنینه عبا بر سر کشیدن و فراغت، وقتی بقیه، دلشان متلاطم است و هول دارند و فکرشان مشغول و مرعوب است. (ص۶۰)
آقام مرد شدنم را با دو سه چیز اندازه میگرفت؛ یک اینکه بتوانم بدون اینکه آخواوخ کنم و از جایم بلند شوم و مُفم را بالا بکشم و بروم صورتم را بشورم، یک گونی پیاز را پوست بگیرم و چرخ کنم و بریزم توی دستمال، بچّلانم که آبش برود؛ ... (ص۶۲)
شطرنج با ماشین قیامت / حبیب احمدزاده
معرفی کوتاه:
داستان از زبان رزمندهای دیدهبان روایت میشود که هر روز باید محل اصابت گلولههای توپ و کاتیوشا و ... دشمن را بررسی کند و گرای محل احتمالی توپهای دشمن را به توپخانه خودی بدهد. شخصیتهای جذابی در این ماجرا وجود دارد از پرویز که راننده ماشین غذا است گرفته تا آقا مهندس پیرمردی که ۴۰ سال مهندس پالایشگاه نفت آبادان بوده و کمی خل وضع است. از اسدالله شوخ طبع گرفته تا گیتی پیرزنی در محله زنان فاسد در آبادان که قدیم معروف به گیتی خوشگله بوده!
اوج داستان از آنجا شروع میشود که بعثیها رادار فرانسوی سامبلین را میآورند که بصورت دقیق محل شلیک گلوله را شناسایی میکند. دیدهبان باید محل رادار را شناسایی کند که کار بسیار مشکلی است و ... . این رمان برجسته و جذاب دفاع مقدس توسط انتشارات سوره مهر تاکنون ۲۲بار و در ۳۱۲ صفحه به چاپ رسیده است.
چند عبارت زیبا از کتاب:
پرویز که در هیئت وزیر، کنار صندلی این پادشاه دیوانه ایستاده بود؛ زبان باز کرد. گیج و هاج و واج مانده بودم.
« پرویز خنگ، با این رفیق خل و چلش، به من میگن مشتری نقد!» (ص ۳۷)
در حال فرو رفتن به کف اتاقک وانت بودم که فوارهای از مایعی گرم بر پوست صورتم حس کرده و بعد فشار ناگهانی جسم سنگینی که سریعا، حتی با چشمان بسته و فشرده شدهام، از جهت سرنگونیاش فهمیدم پرویز است. ... چشمهایش کاملا روی هم بود و سرش بر گردن لق میزد. ناگهان متوجه دندانهایش شدم و کف سفیدی، که مانند اثر بستنی خامهای، لبش را پوشانده بود. (ص ۴۷)
مچ دست چپم همراه با ساعت اسدالله بالا آمد: چهار و یک دقیقه. یازده دقیقه به شروع عملیات. حتما با قطع باران، روی دستگاه قیامت را برداشته بودند و تا یازده دقیقهی دیگر، سنسورهای حساس آن مشغول به کار میشدند. (ص ۲۴۰)
-اصل عملیات اینه که اسدالله و محمد شهید بشن. بعد میرن اون دنیا. قراره طی یک عملیات برنامهریزی شده، پل صراط رو منفجر کنن و از خدا انتقام بگیرن!
مهندس پس رفت و بِروبِر نگاهم کرد. (ص ۲۶۰)
معرفی کوتاه:
رمان سلام بر میت کتابی پر از یاد مرگ و مرگ اندیشی است، پر از خرده روایتهای جذاب و زیبا از ماجرای طلبهای جوان در برخورد با دیوانهای به نام ناصر و معتادی به نام ملوعلییخی و ... با لهجه کرمانی و شیرین. این کتاب به تازگی توسط نشر معارف به چاپ رسیده است.
جملاتی از کتاب:
چرا گره کفن را باز میکنند و صورت مرده را رو به قبله روی خاک میگذارند؟ اینطور اولین جایی که کرمها تجزیه میکنند، صورت است. گوشت و پوستش هم نرم و نازکتر از جاهایی دیگر است. کاش گره کفن من را باز نکنند. همه روستا بوی مرگ میدهد، بوی مردههای کهنه و پوسیده و تجزیه شده. سیل بیپدر و مادری که بدنها را کوفته و استخوانها را شکسته و نفسها را بریده. پایین روستا که راه میروی، حسّ میکنی زیر پایت جسدی خشک شده در لابهلای گل و لای سفت شده از هفده سال پیش است. حالا استخوانی پوک از او مانده یا شاید فسیلی به رنگ خون و گِل.
***
از کنار سکوی مردهشور ردّ شدیم. بوی کافور و سدر سوار بر بخار آب به بینی و دهانم رفت. عبایم را گرفتم جلوی صورتم. نمیخواستم بخار مردهمالیده وارد ششهایم بشود. همه چیز بوی مرده میدهد. قبرهای دیگر لگدمال میشدند. أعصابم به هم ریخت. حواسم بود پا روی قبری نگذارم. انگار دست و پای مردگان لگدکوب میشوند. هوا دَم داشت. بوی تنهای عرقکرده، بوی کافور، بوی سِدر، بوی گند فضولات خروس بیمحل.
***
اگر هر بار که میمردم، دوباره زنده میشدم، چه میشد؟ نامیرایی چقدر مزه میدهد! ناگهان به ذهنم آمد که نه! اگر هر بار میمردم، دوباره زنده میشدم، درد مرگ هم هی تکرار میشد، آن موقع چی؟ باز هم می خواستی نامیرا باشی؟!
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
رمانی حول محور محمد از یاران رییسعلی دلواری است که ده و دوازده تا انگلیسی را سقط کرده است. چند نفر پولش را میخورند و او یک سال تمام به این در و آن در میزند تا پولش را زنده کند اما خوردهاند و یک پیاله آب رویش.
این کتاب پر از اصطلاحات زیبای جنوبی است و گفتگوهای زنده و زیبایی دارد. نویسنده در القای دلیری و شجاعت قهرمان داستان سنگ تمام گذاشته و به خوبی نشان داده که یک مرد باغیرت جنوبی زیر بار ظلم نمیرود. اما محمد مجبور به خونریزی میشود... این کتاب به ۱۸ زبان ترجمه شده و انتشارات نگاه آن را بارها به چاپ رسانده است.
جملاتی از کتاب:
بیخ ریشه موهای سرش میسوخت و مغز استخوانش میجوشید. کلاهش را که از برگ خرما بافته شده بود و لبه نداشت، از سرش برداشت و گذاشت رو زمین. سرش را خاراند و ماسههای نرم که لای موهاش بود زیر ناخنهایش نشست. هوا داغ و سوخته بود. دلش میخواست شمال بوزد و باد خنکی به دلش بخورد.... پیراهن رو تنش سنگینی میکرد. آن را کند. پوست برشته تنش از زیر موهای زبر پر پشتش نمایان شد. (ص۱۱)
محمد منتظر شنیدن این صدا نبود. یک نفر حرف زده بود. و صدا میلرزید و زیاد بلند نبود و صدا خلط گرفته و سرد بود.
« زار محمد خدا را خوش نمیاد یه تفنگ دسّ گرفتی و هی خلق خدا رو بیجون میکنی. تفنگت بنداز دور و بر شیطون لعنت بفرست. » (ص۱۶۰)
هنوز تفنگش تو دست راستش بود و زیر آب شنا میکرد. لباسهایش مثل بادکنک پر از باد شده بود و دور و ورش ول بود. « باید زود از اینجا برم. نکنه بادای که تو رختامه بره بالا رو آب و حباباش ببینن و جام بدونن و تیرم بزنن. این تفنگ فلیس هم دیگه بکارم نمیخوره، تفنگ خودم بهتره.» (ص۲۹۳)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
ماجرای چند دانشجوی آرمانخواه که نقشه میکشند برای ترور شاه، آن هم با مواد منفجره حاصله از کود حیوانی. راوی نویسندهای است که اتفاقی به کافه خیابان گوته در فرانکفورت وارد میشود و مینشیند پای ماجراهای عجیب و غریب صاحب کافه کیانوش خان مستوفی. شروع و پایان رمان بسیار عالی و هنرمندانه است. این رمان خواندنی توسط نشر افق به چاپ سوم رسیده است.
جملاتی از کتاب:
بیرون سینما در تاریکی آخر شب، خوش خوشک سیگاری روشن کردم و به طرف ایستگاه قطار زیرزمینی راه افتادم. لای دندانهایم پر بود از تکههای ذرت بودادهای که موقع تماشای فیلم خورده بودم. بعد از هر پک سیگار یک بار زبانم را روی دندانهایم میچرخاندم و خردهذرتها را روانهی حلقم میکردم. (ص۴۱)
دونههای اسفند ترق ترق میترکیدن و دختر کولی دعا میخوند... آذر گفت: « دیشت یه متن عرفانی میخوندم توش چیز جالبی نوشته بود. نوشته بود آدمها مثل دونهی اسفند میمونن، میآن روی آتیشدون این دنیا و قراره که یه بار بترکن و جیغ بزنن و برن. فقط همین. » (ص۱۰۵)
صورت آذر جلوی چشمهایم آمد. تکان خوردن لبها و پلکها و رشتهمویی که روی پیشانیاش افتاده بود را دوباره دیدم. باز نفس عمیق کشیدم. ... به جای دلآشوب صبح حالا انگار یک چیز نرم و خنک چسبیده بود پشت سینهام. یک چیزی که قبلا نبود و حالا آمده بود. مثل مادری که حامله شده باشد و یک موجود جدید را درون خودش احساس کند. (ص۱۵۷)
گفت: « ببینم، اگه یه شب آخرهای شب تو یه اتوبان در حال رانندگی باشید و یه مرتبه ببینید دو تا یخچال دارن از وسط اتوبان رد میشن، چی فکر میکنید؟ »
پرسیدم: « دو تا چی از اتوبان رد میشن؟! »
گفت: « درست شنیدید... »
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
طلبهی سیّدی برای تبلیغ دههی اول محرّم قصد روستایی دورافتاده میکند با همسرش، با ماشین شخصیاش. در بین راه گیر طایفهای از اشرار میافتد، اسیر میشود. بیخبری از آنچه بر همسرش گذشته یا میخواهد بگذرد، هر دم روحش را آزار میدهد. بقیهی ماجرا را خودتان بخوانید و از قلم روان و پرکشش نویسنده لذت ببرید. این رمان خواندنی توسط نشر صاد به چاپ رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
نور چراغ قوّه مثل توپی بی هوا شوت شده، از کف میجهد روی سقف. از سقف میپرد روی کلّه گوسفندها و توی پنجره روی یک پارچه کهنه توقف میکند. (ص۱۸)
ظهر است و سیّد از زور سرما خزیده توی ماشینش. پیشانی روی فرمان گذاشته و هزار بار آرزو کرده که کاش سوییچ روی ماشین جا مانده بود. نگاه میچرخاند به عقب ماشین. روپوش لعیا افتاده زیر صندلی. برش میدارد. میبویدش. بعد صورتش را توی روپوش پنهان میکند. ناآشنا ترسی میدود توی دلش. دل مانند امارتی که بمب کاشتهاند زیرش، هرّی میریزد. لعیا زنده باشد بهتر است یا مرده؟ اگر دست مردی دراز شده باشد سمتش؟ اگر چشم هیزی براندازش کرده باشد؟ دلش میخواهد جلو تصورات ناخواستهاش را بگیرد؛ اما ذهن بیامان صحنه میسازد. صحنههایی که نفس حمید را مچاله میکند. (ص۶۴)
سر را بالا نمیآورد که چشم در چشم شوند و مرد اشکها را ببیند. دانههای شور غنائمی هستند که دل ندارد با کسی تقسیمشان کند. دل، چون مرغی سرکنده توی سینهاش آرام و قرار ندارد. هی میزند پشت دست و میگوید: « عجب! »
ای بیلیاقت دیدی نشناختی؟ حمیدک چرا همان اوّل صدا نزدی؟ چقدر فکر فرار بودی. تو را چه به این لیاقتها؟ حتماً به خاطر طفلی نرگس آمده؛ یا حتّی کلبو. (ص۱۱۵)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
رمانی حول محور مدیر یک مدرسه در سال ۱۳۵۷ که اوج درگیری مردم با ساواک و در نهایت پیروزی انقلاب است. عناصر فاسد و آلوده و ضد فرهنگی که در محیط فرهنگی مدرسه هر غلطی میکنند و ادامه ماجراها. این رمان توسط نشر نیستان به چاپ رسیده است.
جملاتی از کتاب:
گفتم: « خیلی بهتره که سعی کنید بدون ترکه نظم رو ایجاد کنید. » سر تکان داد و گفت: « آقای مهران! این حرفها اینجا خریدار نداره. بچههای جنوب شهر، چموش سرکشند. اینها خیلیهاشون، هر صبح، با پس گردنی روونه مدرسه میشن. اصلا با کتک بزرگ شدند... رگ و پی تن و بدن این بچهها، از توی همون خونه با کتک قوام گرفته. » (ص۱۱)
جلوتر ایستادم. حس کردم، راه نفسم بند آمده است. لحظهای تکیه دادم به درخت چنار کنار جوی آب. دست به یقه پیرهنم بردم. قلاده خریّت را از گردنم باز کردم و انداختم توی جوی آب. فکر کردم: یحتمل حکومت آینده که حکومت حضرات دامت افاضاته خواهد بود، چنین یوغی را بر گردن نخواهند پذیرفت. پس، ای خیال! آسوده خاطر باش و راحت نفس بکش! (ص۳۲۴)
معرفی کوتاه:
داستان حول محور یک معلم مدرسه در روستاست که تک و تنها تعداد زیادی دانش آموز را میچرخاند و خمرهای که از سرما ترک میخورد و ماجراهای زیبای روستا و بچهها و اهالی رقم میخورد، در آن سرمای شدید و کمبود امکانات و فقر مردم. این کتاب توسط نشر معین به چاپ رسیده است.
جملاتی از کتاب:
آب خمره، راه کشیده بود و رفته بود توی باغچه. خمره مثل آدم کوتاه و چاقی که حالش به هم خورده باشد، وارفته بود. تکیه داده بود به درخت. طناب، بیخ حلقش را سفت چسبیده بود. انگار خفهاش کرده بود یا گرفته بودش که نیفتد. تَرَک از گلوی خمره آمده بود پایین، از شکم گذشته بود، پیچیده بود طرف پهلو و رفته بود زیرش. هنوز آرام آرام ازش آب میآمد و از بغل تخته سنگی که زیر خمره بود، میچکید. راه میکشید و از حیاط مدرسه میگذشت و میرفت توی باغچه. (ص۱۱)
بچهها ظرفهاشان را گذاشتند سر تاقچه کلاس. ولی، اسدی بطریاش را چسبانده بود به بغلش. زنگ تفریح درش را باز کرد. سر بطری را گذاشت دم دهانش. آب توی بطری قُل قُل کرد و یواش یواش رفت تو دهانش. بچهها با حسادت و حیرت نگاهش میکردند. دورش جمع شده بودند... (ص۱۰۴)
معرفی کوتاه:
ماجرای جوانی به نام داوود که همه فکر میکنند مبارز انقلابی است اما در آخر هم معلوم نمیشود که بوده؟ به شهری دورافتاده میرود و با ناصر آندرستند! هم کلام و هم خانه میشود. زمستان سال ۵۶ است و همهی گروههای مبارزاتی مثل تودهای ها و بچه مسجدیها و ... علیه شاه کار میکنند. نقطه اوج داستان ، آخر کتاب است که باید بخوانید و لذت ببرید.
نقطه قوت این کتاب عبارات زیبا و تازه با فضاسازیها و صحنه پردازیهای ماهرانه است. علاوه بر آن نحوهی حرف زدن شخصیتهایی مثل ناصر و آدمهای روستایی و گلممد افغانی بسیار خوب ترسیم شده است. این رمان خواندنی توسط نشر نون به چاپ رسیده است.
عباراتی زیبا از کتاب:
سگ به چشمهای داوود خیره شد، کلوس کلوس حزنانگیزی سر داد، زبان خیسش را دور لبها چرخاند و قدری بعد قرار گرفت، زوزهای محزون سر داد، روی دستهایش شکست و روی دو پا نشست. (ص۱۴)
صبح از درز دریچهی چوبی خزیده بود داخل اتاق، تیغه مورب نور از درگاهی بین دو اتاق رد میشد و طاقچهی روبهرو را روشن میکرد. یک نفر داشت رگباری در میزد. گاو از ته حیاط ماغ کشید. داوود پرده را کنار کشید و صدا زد: «شما؟»
«نوکر بابات، غلام سیا. پا شو درو واز کن.»
ناصر آندرستند کفشهای گلیاش را چند بار به برآمدگی سینهی حیاط خاراند تا گلشان گرفته شود. (ص۲۷)
اوقات هوا تلخ بود. شیشهی آسمان، انگار که گلمالیاش کرده باشند، کدر بود و پر از بهت و بیم... صدای غَلَنگ غلنگ آب در وهم شب میریخت. بچه گربهای که توی امعا و احشاء بهجامانده از بره میلولید سرش را بالا آورد.... قطرات درشت باران از دودهی شب میبارید روی خاک پوک. (ص۶۷)
مردم عین ماهیهای مظهر قنات محلهی سنگسر، در حلق بزرگ بازار در حال رفت و آمد بودند. (ص۷۳)
دستم را گرفتی. دستهایت را دوست داشتم ای کسی که مثل گور تنها پسر جوانی بودی برای مادرش، ای کسی که مثل باد آوارهی توام، ای گردوی جوان، ای ترانهی تلخ. (ص۱۰۷)
صدای جوانانهی موسی سحر داشت؛ ساحرانه میخواند، غریب و جادویی و دلنواز. ذهن مردان کار و کشت را به دوردستهای جوانی میبرد؛ به عاشقیها و اشتیاقها ... به روزگاری که دختران جوان به خوشهچینی میآمدند و مردان عزب دل در گروی زنی داشتند.... نوای نی انگار از میان استخوانهای مردان پیر میآمد. (ص۱۳۴)
خان در قسمت بالای کپر لم داده بود به رختخوابی بزرگ. ماهیچههای گوشتالوی سینهی پاهایش کمرِ متکای کنار منقل را تا کرده بود. مش رحمت همینطور که داشت خاطرهای از قدیم تعریف میکرد به مفاصل پاهای خان روغن میمالید و با وسواس ماهیچهها را ماساژ میداد. (۱۸۵)
سبیلهای نازک جعفر لبِ بالاییاش را پوشش نمیداد. دهانش در حین تحریر کجوکوله میشد. اندام لاغر مرد در حین خواندن به پیچ و تاب میافتاد، گونههای چُغُرش گود میافتاد و از ته دل میخواند. (ص۱۸۷)