معرفی کوتاه:
داستان دکتری به ظاهر فلیسوف و شاعر و مهربان اما قاتل که همه زنها و منشیهای خود را کشته و اکنون در فکر قتل عام همه مردم شهر است. عجیب و پر کشش ماجراها دنبال میشود.
جملاتی از کتاب:
به من ضعف و رقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رویا به سوی مرگ میروم و میخواستم فریاد بزنم، اما زبانم بریده بود و از دهانم خون گرم سفید بر زمین میچکید ... میخواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دهان کرمها و حشرات میاندازد... (ص۴۵)
در هوای گرگ و میش در کنار جیپ ایستاده بودند و پا به پا میکردند.
-چرا تا کنون نفهمیده بودم که مرگ خواهد آمد؟! سالها به خوبی کار کردم و حرف زدم و راه رفتم، زندگی معتدل و پاکی داشتم، مال کسی را نخوردم و به همه کمک رساندم. اما احمق بودم ...
نسیم سرد در تنشان لرز انداخت و آنها قوز کردند و دستهایشان را به هم مالیدند.
-این سزای حماقت من است. سزای همه آن سالها و روزهایی است که مصرانه به زندگی چسبیدم و خودم را نکشتم، خودم را پیشاپیش آسوده نکردم! ... (ص۸۹)
مطالب بیشتر: