معرفی کوتاه:
رمان سلام بر میت کتابی پر از یاد مرگ و مرگ اندیشی است، پر از خرده روایتهای جذاب و زیبا از ماجرای طلبهای جوان در برخورد با دیوانهای به نام ناصر و معتادی به نام ملوعلییخی و ... با لهجه کرمانی و شیرین. این کتاب به تازگی توسط نشر معارف به چاپ رسیده است.
جملاتی از کتاب:
چرا گره کفن را باز میکنند و صورت مرده را رو به قبله روی خاک میگذارند؟ اینطور اولین جایی که کرمها تجزیه میکنند، صورت است. گوشت و پوستش هم نرم و نازکتر از جاهایی دیگر است. کاش گره کفن من را باز نکنند. همه روستا بوی مرگ میدهد، بوی مردههای کهنه و پوسیده و تجزیه شده. سیل بیپدر و مادری که بدنها را کوفته و استخوانها را شکسته و نفسها را بریده. پایین روستا که راه میروی، حسّ میکنی زیر پایت جسدی خشک شده در لابهلای گل و لای سفت شده از هفده سال پیش است. حالا استخوانی پوک از او مانده یا شاید فسیلی به رنگ خون و گِل.
***
از کنار سکوی مردهشور ردّ شدیم. بوی کافور و سدر سوار بر بخار آب به بینی و دهانم رفت. عبایم را گرفتم جلوی صورتم. نمیخواستم بخار مردهمالیده وارد ششهایم بشود. همه چیز بوی مرده میدهد. قبرهای دیگر لگدمال میشدند. أعصابم به هم ریخت. حواسم بود پا روی قبری نگذارم. انگار دست و پای مردگان لگدکوب میشوند. هوا دَم داشت. بوی تنهای عرقکرده، بوی کافور، بوی سِدر، بوی گند فضولات خروس بیمحل.
***
اگر هر بار که میمردم، دوباره زنده میشدم، چه میشد؟ نامیرایی چقدر مزه میدهد! ناگهان به ذهنم آمد که نه! اگر هر بار میمردم، دوباره زنده میشدم، درد مرگ هم هی تکرار میشد، آن موقع چی؟ باز هم می خواستی نامیرا باشی؟!
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
کتاب «ساحل خونین اروند» روایتی داستانی از خاطرات سه پسرخالهی غواص، شهید محسن باقریان و شهیدان مهدی و محمدرضا صالحی است که توسط رضا کشمیری به رشته تحریر در آمده است.
اگر به دنبال حسّ کردن گوشهای از رشادت و مظلومیّت رزمندههای غواص در عملیّات کربلای چهار هستید، کتاب «ساحل خونین اروند» را بخوانید. این کتاب روایتی است جذاب از زندگی پسرخالههای غواص، شهید محسن باقریان ۱۹ساله، پیک گردان ۴۱۰ غواص بود که همراه فرماندهاش حاج احمد امینی در عملیّات والفجر هشت به شهادت رسید و محمدرضا و مهدی صالحی دو برادر ۱۸ و ۱۹ سالهای که مظلومانه با لباس غواصی در عملیات کربلای چهار به شهادت رسیدند. محمدرضا بعد از پسرخالهاش محسن، پیک گردان ۴۱۰ لقب گرفت و مهدی فرمانده دسته ویژه شد. در همان شب عملیّات کربلای چهار، ترکشی، گلوی مهدی را میشکافد و او را آسمانی میکند. پیکر مطهرش به خانه برمیگردد اما محمدرضا مفقود میشود. ۹ سال بعد همانطور که به مادرش قول داده بود به همراه داییاش معلم شهید سیدجلال سجادی برمیگردد و استخوانهایش کنار برادر به خاک سپرده میشود.
این کتاب روایت زندگی سه شهید غواص از گردان ۴۱۰، گردانی که حاج قاسم سلیمانی آن را ستارهی درخشان لشکر۴۱ ثارالله نامید و توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.
بخشی از کتاب:
خاله هنوز در داغ پسرش محسن گرفته و ناراحت بود. سفره ناهار جمع شد. محمدرضا سینی به دست آمد توی آشپزخانه. سینی سنگین را گذاشت روی زمین. آمد کنار خواهرش سعیده و گفت: « ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است، ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است. » هنوز حرف محمدرضا تمام نشده بود که خاله زد زیر گریه. بلند بلند گریه میکرد. محمدرضا دست خاله را گرفت و گفت: «چی شد خالبیبی؟ حالتون خوبه؟»
خاله با گریه گفت: « محسن هم آخرین بار که میخواست بره جبهه، به من همین حرفها رو زد.»
قسمتی تکان دهنده از وصیت نامه شهید محمدرضا صالحی:
و اما و اما...
ای رهبر من، ای کسی که نامت مانند گلبولهای قرمز در داخل رگهایم شعله میزند، ای مردی که مرا از تاریکیها به حقیقت روشنی کشانید، ای عزیز امت محمد ص ، و ای تبلور کامل شیعه، هر چند که در طول این چند سال حتی یکبار توفیق دیدن رویت را از نزدیک نداشتم ولی دلم خیلی میخواست زیارتت کنم واگر میشد بر پشت دستانت بوسهای از ته قلب بزنم تا بلکه بتوانم عشق یک بسیجی نسبت به رهبرش را ابراز کنم. خدا شما را برای ملت ایران حفظ کند. در پایان این وصیّتها نمیتوانم یادی از مولایم حسین ع نکنم، نمیدانم چند وقتی است که عشق به کربلا وجودم را گرفته و نام حسین قلبم را میفشارد و اشک از دیدگانم میریزاند و امیدوارم که حسین ع مرا به حضور بپذیرد.
باشگاه خبرنگاران جوان:
روایت سه پسرخاله شهید را در «ساحل خونین اروند» بخوانید
معرفی کوتاه:
این اثر گوشهای از حوادث ابتدایی جنگ هشت ساله را در بندر چابهار روایت میکند؛ روایتی گاه طنزآمیز، گاه جدّی و شگفتانگیز! روایتی کوتاه، از نقش بسیار مهمّ و راهبردی سردار شهید حمید قلنبر در کنترل و مدیریت طوایف مختلف اشرار و راهزنها. او به واقع و مردانه، عاشق خدا، عاشق حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام و عاشق خدمت به مردم محروم جنوب کشور بود. او خالصانه و بدون ریا نماز میخواند، دعا میکرد و دل بسیجیها و غیربسیجیها همراهش بود.
این کتاب روایتی داستانی است از خاطرات حجت الاسلام و المسلمین دکتر حسین جلالی، که توسط انتشارات ملک اعظم به چاپ رسیده است.
جملاتی از کتاب:
قیافهای گرفتم و جفت پا پریدم پایین و نشستم کنار محمد. محمّد دست برد داخل یقهاش و کمرش را خاراند. گفت: ما حال و حوصلة آموزش نظامی نداریم، خودت باید یادمون بدی.
متفکّرانه و خیلی بیخیال داشتم با اسلحه ور میرفتم. این را میدانستم که باید سر اسلحه را بالا بگیرم و تست کنم. آن قدر ذوق زده بودم که همان داخل اتاق سر اسلحه را بالا گرفتم و با یک ژستی جلوی بچّهها دست بردم روی ماشه، بی انصاف به قدری نرم بود که خودش بدون اجازه چکید!
ناگهان صدای مهیب شلیک در گوشم پیچید و اسلحه با لگدی مرا به عقب پرت کرد و خودش هم به کناری افتاد. مهتابی مستطیلی شکل بالای سرم کنده شد و با گچ و خاک به فرق سرم خورد. تازه فهمیدم که فشنگ داخل اسلحه را بیرون نیاورده بودم. پیش خودم گفتم: خاک بر سرم بشه با این آموزش!
مطالب بیشتر:
بسم ربّ الشهداء و الصدیقین
قطعهای از کتاب شب حنظله ها:
« حقیقت انسانی در بستر این سه مایع حرکت میکند و به کمال میرسد: عرق بدن ، اشک چشم و خون. »
جملهای تکان دهنده و قابل بحث و گفتگو است. از مخاطبان گرامی و فرهیخته تقاضا دارم برداشت و تحلیل خود را از این جمله بفرمایند.
مطالب بیشتر:
راز نامگذاری کتاب شب حنظله ها چیست؟
میتوانید کتاب های گلوله های داغ و شب حنظلهها را با ۲۰درصد تخفیف و ارسال رایگان از غرفه مجازی سوره مهر خریداری فرمایید.
معرفی کتاب:
این کتاب خاطرات داستانی روحانی شهید محمدمهدی آفرند، فرمانده دسته ویژه غواص ؛ گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ ثارالله است که الحمدلله با وجود کرونا و تأخیرات پیش آمده توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسید.
بخشی از کتاب :
چند دقیقهای برای بچهها سخنرانی کرد و در پایان روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را خواند. همه اشک میریختند، خودش از همه بیشتر. شروع کرد به سینه زدن و نوحه خواندن: « چه زیباست شهادت ، چه زیباست شهادت، شهادت شیرین است. »
آخر سخنانش گفت: « بچهها امشب، شب حنظلهها ست، امشب خیلی از حنظلهها(تازه دامادها) شهید میشن! »
یکی از بچهها پرسید: « منظورت چیه؟! کدوم یکی از بچهها شهید میشن؟ »
با دست اشاره کرد سمت یکی ، یکی و گفت: « تو شهید میشی! ... تو و تو شهید میشید! ... »
یکی از بچهها سرش را نزدیک گوش محمّدمهدی برد و پرسید: « خودت چی؟! خودت هم حنظله هستی. »
لبخندی شیرین زد: « خودم هم امشب شهید میشم. »
گزارش خبرگزاری فارس : انتشار خاطرات شهیدی که حاج قاسم گفت که او را حتما معرفی کنید.
گزارش خبرگزاری میزان : «شب حنظله ها» منتشر شد/خاطراتی از فرمانده غواص لشکر ۴۱ ثارالله «محمد مهدی آفرند»
معرفی کوتاه:
مهرعلی کارمند دولت است که تمام فکر و ذکر او نوشتن یک رمان و چاپ آن است . او به خصوص به یاد دوران سربازی خود و ستوانی به نام منصور مرعشی است و دوست دارد در مورد او بنویسد. یک ستوان لات و دور از انضباط ، اهل قمار اما پر دل و جرأت که از مقامات بالا نیز هوای او را دارند. در همین حال متوجه می شود پرونده ای که زیر دست اوست مربوط به همان ستوان است و خود ستوان نیز به عنوان ارباب رجوع در همان روز به او مراجعه می کند. آنها با یکدیگر همسفر می شود و مرعشی از فلسفه و استعفا و ... می گوید . وقتی به خانه می رسند متوجه می شوند که پدرزن مهرعلی نیز در حال نوشتن فیلم نامه ای در مورد منصور مرعشی است اما از نظر او مرعشی یک قاتل بی رحم است و .... همه داستان ها در هم گره می خورد ... قصه پردازی های مرعشی ، خاطرات مهرعلی ، داستان مهرعلی ، فیلم نامه سرهنگ ، نامه ی مادرزن مرعشی و ....... داستان های تو در تو در کنار هم قرار می گیرند تا خواننده در مورد خط سیر واقعی تصمیم بگیرد ...
پیچ در پیچ بودن داستان ها و روایت ها و نوعی فانتزی که وارد ماجرا شده، کتاب را خواندنی کرده است . لحن بیانش هم شاعرانه و خیال انگیز است.این کتاب که توسط انتشارات مرکز به چاپ رسیده در سال ۱۳۸۱ برنده جایزه ادبی یلدا شده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
گروهبان ایزدی هم تحفهای بود که آن سرش ناپیدا! سر تاس و صورت زیادی سفیدش همیشه از تمیزی برق میزد. تبعید شدهای مجرد و وسواسی بود که هر روز تمام لباسهای زیر و رویش را میشست و اتو میکشید. (ص۱۱)
رنگش پریده بود و به مهتابی میزد، ولی طنین صدایش محکم بود، و همین صلابت حیرتم را برمیانگیخت ... قلبم مثل پلنگی وحشی سر به دیوار سینهام میکوبید. (ص۶۹)
تا چشم باز کردم دندانهای طلا و پوزه خیس صاحب مسافرخانه تو ذوقم زد.صدایش هم یادآور ماغ گاو بود... یادم نمیآمد چرا گاوم زائیده؟ فقط چانه و زیر چشمم درد میکرد. چه کرده بودم که گاوم زائیده بود؟! (ص۱۲۲)
کاپشن صمد تنگ است. بی آنکه دست از بازی بکشد با مهارت درش میآورد. منصور هم بلوزش را از تن میکند. عرقگیر رکابیاش سیاه است. خالکوبیهای ظریف روی بازوهایش به چشم میآید. زنی، مردی ، تاجی ، پادشاهی ... ! (ص۱۴۶)
صبح منصور رفت سراغ عصمت ریزه میزه که از آن پاچه ورمالیدههاش بود. عصمت تو آشپزخانه صبحانه میخورد. منصور بالا سرش ایستاد و گفت: بدهیهای شوکت هندی با من ... (ص۲۷۵)
مطالعه بیشتر: