معرفی کوتاه:
رمانی حول محور محمد از یاران رییسعلی دلواری است که ده و دوازده تا انگلیسی را سقط کرده است. چند نفر پولش را میخورند و او یک سال تمام به این در و آن در میزند تا پولش را زنده کند اما خوردهاند و یک پیاله آب رویش.
این کتاب پر از اصطلاحات زیبای جنوبی است و گفتگوهای زنده و زیبایی دارد. نویسنده در القای دلیری و شجاعت قهرمان داستان سنگ تمام گذاشته و به خوبی نشان داده که یک مرد باغیرت جنوبی زیر بار ظلم نمیرود. اما محمد مجبور به خونریزی میشود... این کتاب به ۱۸ زبان ترجمه شده و انتشارات نگاه آن را بارها به چاپ رسانده است.
جملاتی از کتاب:
بیخ ریشه موهای سرش میسوخت و مغز استخوانش میجوشید. کلاهش را که از برگ خرما بافته شده بود و لبه نداشت، از سرش برداشت و گذاشت رو زمین. سرش را خاراند و ماسههای نرم که لای موهاش بود زیر ناخنهایش نشست. هوا داغ و سوخته بود. دلش میخواست شمال بوزد و باد خنکی به دلش بخورد.... پیراهن رو تنش سنگینی میکرد. آن را کند. پوست برشته تنش از زیر موهای زبر پر پشتش نمایان شد. (ص۱۱)
محمد منتظر شنیدن این صدا نبود. یک نفر حرف زده بود. و صدا میلرزید و زیاد بلند نبود و صدا خلط گرفته و سرد بود.
« زار محمد خدا را خوش نمیاد یه تفنگ دسّ گرفتی و هی خلق خدا رو بیجون میکنی. تفنگت بنداز دور و بر شیطون لعنت بفرست. » (ص۱۶۰)
هنوز تفنگش تو دست راستش بود و زیر آب شنا میکرد. لباسهایش مثل بادکنک پر از باد شده بود و دور و ورش ول بود. « باید زود از اینجا برم. نکنه بادای که تو رختامه بره بالا رو آب و حباباش ببینن و جام بدونن و تیرم بزنن. این تفنگ فلیس هم دیگه بکارم نمیخوره، تفنگ خودم بهتره.» (ص۲۹۳)
مطالب بیشتر:
پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی
شب حنظله ها / رضا کشمیری
همه سیزده سالگیام / گلستان جعفریان