بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حمید داودآبادی» ثبت شده است

معرفی کوتاه:

نویسنده به زیبایی و از صمیم قلب، رفاقت‌های عاشقانه و الهی‌اش با شهید مصطفی کاظم زاده را روایت می‌کند، عشقی فرا زمینی و بالابرنده به سمت ملکوت اعلی. ای کاش این عشق را ما هم مزمزه کنیم، واژه عشق در دوران ما کثیف شده، تاریک شده و در دست و پای امیال زمینی له شده است. غبطه می‌خورم به آقای داودآبادی که رفیقی چون آقامصطفی داشته است و حتماً هنوز هم هوایش را دارد و خالصانه و با عشق حرفش را می‌شنود و شاید اشک‌های روی گونه‌های تپلی‌اش را با دست پاک می‌کند.

آقامصطفی جوان هفده ساله است که ره صد ساله‌ی عرفا را یک شبه طی کرده است، به یقین رسیده که خدا او را در همه حال می‌بیند و همین یقین او را از چنگال عشق ناپاک دختری بی‌حیا و زیبا رهایی می‌بخشد و آن دختر است که در چنگال عشق الهی آقامصطفی گرفتار می‌شود و چادر به سر می‌کند و به سمت خدا می‌رود.

این کتاب توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ بیستم رسیده است.

جملاتی از کتاب:

سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت:  « حمیدجون، دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی کنم. حالا هر چی میگم خوب گوش کن. »

کم‌کم باورم شد که می‌خواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشکل بود. پرسیدم :« مگه چیزی یا خبری شده؟»

حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت: « آره، من امروز بعدازظهر شهید میشم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هر چی خدا بخواد همونه. » (ص۲۰۸)

برخلاف همیشه که او زودتر فکر مرا می‌خواند، من پیش دستی کردم و گفت: « راستی مصطفی، اگه من شهید بشم، تو چه کار می‌کنی؟ »

جا خورد. نمی‌خواست جواب بدهد. سعی کرد طفره برود. دست آخر گفت: « من ... چیزه ... اگه تو شهید بشی، من دیوونه میشم. »

زدم زیر خنده و گفتم: «یعنی هر روز سر کوچه‌تون می‌شینی و این جوری می‌کنی؟» در حالی که انگشتم را بر لبم می‌کشیدم، مثل دیوانه‌ها صدا درآوردم. زدیم زیر خنده. ادامه داد: « نه به خدا حمید. اگه تو چیزیت بشه، من تا ابد دیوونه می‌شم. اصلا ببینم اگه من شهید بشم، خود تو چه کار می‌کنم؟ »

گیر کردم... یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. سریع گفتم: « اگه تو شهید بشی، من تا ابد برات می‌سورم. » (ص۲۲۰)

متن پشت جلد:

رضا کشمیری

معرفی کتاب:

این کتاب خاطرات کشکول مانند رزمنده باصفای دیروز و امروز است که از شهدا و رفقایش با قلب نوشته و حتما خودش لذت برده و ما را هم سر سفره باصفایش نشانده است. این کتاب ۱۸۰ صفحه‌ای توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ چهارم رسیده است.

بخش‌هایی زیبا از کتاب:

اصلا با خودم فکر نمی‌کردم روزی برسد که از تنفس دیگران، این قدر آزرده شوم! آنقدر بریده بریده و تکه‌تکه نفس می‌کشید که من خسته شدم. من که فقط نظاره‌گر بودم و ذره‌ای از حال و روزش را درک نمی‌کردم.

همچون سکسکه، ذره ذره هوا را می‌داد پایین، و تکه‌تکه برمی‌گرداند بالا. وقتی فهمیدم از سال ۶۵ تا امروز همین‌طور سخت و سوزنده تنفس می‌کند، رنگم پرید. (ص۵۴)

چه بوی سوختنی‌ای می‌اومد. از لبه‌ی خیس گونی‌های سنگر، بخار سفید کم رنگی بلند می‌شد. این بو برایم آشنا بود. بوی پتوی سوخته. وسط عملیات، وقت پاکسازی، توی سنگرهای عراقی که نارنجک می‌انداختیم، این بو می‌اومد. ولی حالا چرا این جا؟! (ص۱۱۰)

خون بود، خون ... اصلا زمین شده بود دریای خون ... سرخ سرخ ... سینه‌ها که با تیر دوشکا می‌شکافت، سرها که جلوی گلوله‌ی تانک می‌ترکید، از سرخی خون‌شون، بخار بلند می‌شد. (ص۱۱۷)

سعی کرد از پاسخ دادن طفره برود. سرانجام پس از التماس زیاد، قبول کرد و گفت:

-ببین حمید جون، من همون قدر که عاشق شروع نماز هستم، وقتی به سلام نماز می‌رسم، دست خودم نیست، ناخودآگاه بدنم شروع می‌کنه به لرزیدن. نمی‌دونم چرا، ولی فقط این رو می‌فهمم که انگار بدنم می‌گه وای بدبخت شدی، نماز تموم شد! (ص۱۲۲)

مطالب بیشتر:

خون دلی که لعل شد

آن سوی مرگ / جمال صادقی

رضا کشمیری