معرفی کوتاه:
ماجرای دختری نامسلمان و متنفّر از هرچه مسلمان است، با پدری سازمان زده، مادری شیعه و صبور و زجر کشیده، برادری که ابتدا مسلمان میشود، بعد داعشی و ...؛ دخترک چشم آبی با هدایت نیروهای اطلاعاتی سپاه وارد ایران میشود و کمکم تحت تأثیر حسام سپاهی قرار میگیرد و شیعه میشود و عاشق او! ؛ در نهایت به پیادهروی اربعین پا میگذارد و شوهرش حسام در درگیری با داعشیها به شهادت میرسد، روز اربعین، کربلا...
قلم نویسنده روان و پر کشش، در عین حال متعّهد به اسلام و انقلاب و احساسی و زنانه است. خواننده را به خوبی دنبال خود میکشد امّا بعضی جاهای کتاب، سخنانی که راوی تازه مسلمان شده و بیخبر از اعتقادات شیعه میزند، به سیر منطقی داستان خلل وارد کرده است. به نظرم تغییر و تحول راوی خیلی شدید و ناگهانی است و این برای رمان نقطه ضعف است. انتشارات کتابستان معرفت این کتاب را به چاپ هشتم رسانده است.
فرازهایی از کتاب:
راست میگفت، من از خدا میترسیدم. از او و کمر همتش، برای نابودیام وحشت داشتم. این جوان چه از زندگیام میخواست که زلزله به راه میانداخت؟
- گاهی... بعضی آدما، چاییشون رو با طعم خدا میخورن... بعضی هم، فنجان چایشون رو در کنار خود خدا.
حرفهایش به کام دل مینشست. نفس عمیق کشید که بیشباهت به آه نبود. ادامه داد:
- اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا، مهمون خود خدا بخوره. (ص۱۷۸)
آن روز تا عصر، مدام خدا را صدا زدم. با تمام وجود و به اندازهی تمام ساعتهایی که به خدایی قبولش نداشتم، عرق شرم ریختم. دیگر شنیدن صدای دانیال، هواییام کرده بود و نبضم شدت گرفته بود. روحم آرامش میخواست و دل دل میکرد برای نجوای قرآن حسام. (ص۲۲۶)
مطالب بیشتر: