معرفی کوتاه:
اسقف کم میخوابید و بسیار کم غذا میخورد... اما از همه عجیبتر این بود که در خانهی اسقف قفل نداشت... چون معتقد بود: « در خانهی کشیش هم مثل خانهی پزشک باید همیشه باز باشد... میگفت: « اگر خدا نخواهد خانهای را حفظ کند، مراقبت بندگان بیفایده است. »
ژان والژان یک محکوم فراری بود که بعد از آزادی کسی به او پناه نداد جز همین کشیش. رفتار خوب اسقف، ژان والژان را متحول کرد و این شروع ماجرای جذاب و پر از تعلیق اوست. این کتاب با ترجمه مرحوم استاد محسن سلیمانی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
جملاتی از کتاب:
بعد گذاشت افرادش جلو بروند و چون خیالش راحت بود که ژان والژان در چنگش است، مثل عنکبوتی که با لذت به مگس گیر افتاده در تارهایش خیره میشود، و میگذارد وز وز کند یا همچون گربهای که میگذارد موش ورجه ورجه کند، دوست داشت زمان دستگیری را تا آنجا که میتواند عقب بیندازد تا از آن لحظهی لذت بخش و لعنتی کیف کند. (ج۱ ص۳۶۴)
و بعد حالت سرگیجه به او دست داد. احتمالاً مأمور کفن و دفن و گورکن داشتند تابوت را در قبر سرازیر میکردند. و بعد وقتی در حالت افقی قرار گرفت و بیحرکت ماند، احساس کرد به حال عادی برگشته انگار به کف گودال قبر رسیده بود. سردش شد. (ج۱ ص۴۱۲)
مهمانهای گاوروش مثل آدمهایی که در شکم نهنگ باشند دور و بر خود را نگاه کردند. اطرافشان اسکلتی غولپیکر بود، بالا سرشان یک تیرک چوبی بلند و قهوهای رنگ بود که مثل استخوان ستون فقرات فیل میماند. تکههای گچی که از پشت فیل کنده شده و داخل شکمش افتاده بود، شکافهای کف غار را پر کرده بود. (ج۲ ص ۳۴۸)
این باتلاقها نه از آب بود و نه خاک. اگر آب آن بیشتر بود آدمها را میبلعید و مرگ آدمی سریع اتفاق میافتاد ولی اگر خاک آن بیشتر بود، مرگ تدریجی را به همراه داشت. آیا کسی میتواند چنین مرگی را در زیر زمین و در چاهک فاضلاب تجسم کند؟ جای ساکت و تاریکی همچون قبر و مرگ در لجنزاری سر پوشیده. (ج۲ ص۶۲۲)