معرفی کوتاه:
گلیچی طلبهای است که به روستایی در شمال میرود برای تبلیغ. دورگردی میکند. طبیب دوّار است. هر سال جایی را انتخاب میکند. به قول گلیچی: « ما بین مردم میگردیم تا هر کی خواست، دردشو به ما بگه. هر کاری از دستمون بربیاد، انجام میدیم. » همسرش شیرین مریض است و نیاز به سکوت و آرامش دارد اما مشکلاتی بوجود میآید که اوضاع را پیچیده میکند. این کتاب توسط نشر معارف به چاپ رسیده است.
جملاتی از کتاب:
جوان یک بار دیگر دور و برش را پایید که چشمش به عمامه افتاد. سمتش رفت. بَرش داشت و نگاهش کرد. نگاهی به ایلچی انداخت. ایلچی گفت: « زود باااااش... »
جوان گفت: « شما ملداش ما نیستی؟ » و عمامه را باز کرد.
ایلچی فریاد زد: « زود باااااااش ... » (ص۲۸)
میثم با سینی گردِ مسی و برّاق برگشت. گذاشتش بین ایلچی و پدر. داخل سینی چند تا استکان کمرباریک پر از چایی بود که از آنها بخار بلند میشد. چند نعلبکی و یک قندان هم بود. (ص۱۳۳)
من که باید بیشتر از بهداشت و دامپزشک دورهگرد باشم. من باید « طبیب دَوّار بطبّه » باشم. همه اینها به من و امثال من نیار دارند؛ آیت، شهرام، ستاره، قهرمان، یعقوب ... خودم هم به اینها نیاز دارم. ما همه به هم نیاز داریم. (ص۱۴۰)
ایلچی با یعقوب چشم در چشم شد. از چشمهای قرمزش اشک میآمد.
-چشمت چی شده؟
-داشتم تیّمم میکردم خاک رفت توی چشمم.
-چی جوری تیمّم کردی؟
-داشتم خاک رو به دست و صورتم میمالیدم یه لحظه چشمم رو باز کردم خاک رفت توش.
-یعنی خاک ریختی روی صورتت و مالیدی؟
-مگه توی تیمم به جای آب خاک نمیریزن؟
ایلچی چشمانش را گشاد کرد: یعنی خاک رو به جای آب ریختی روی صورتت؟!