معرفی کوتاه:
ماجرای جوانی تاریخدوست و تاریخ خوان که برای تحقیق درباره خاندان یعقوب لیث صفّار به وسط کویر لوت سفر میکند، به وادی بُهت در گندم بریان، کنار کوه خواجه ملکمحمد و روستای چند خانوارش با زبانی عجیب و غریب و نافهم. در گرمای سوزان کویر راه گم میکند و در آستانهی مرگ توسط شابان هُنهُنگو نجات پیدا میکند، زبان عجیب آنها را نمیفهمد، درگیر رسم و رسومات عجیب آنها میشود. نثری پر از جملات و ترکیبات جدید و محلی و تازه که در کنار قصّه جاندارش، روح را جلا میدهد. این رمان که توسط نشر نیماژ به چاپ سوم رسیده، اخیراً شایسته تقدیر در جایزه جلال آل احمد شده است.
قطعاتی زیبا از کتاب:
نوک نیزهی خورشید بر فرق سرش نشسته بود و داشت جمجمهاش را سوراخ میکرد. فکر کرد اگر شدت گرما با همین روند ادامه پیدا کند، بعید نیست که تا چالهی گندمبریان آب دورِ مغزش در کاسهی جمجمه به جوش بیاید و قُل بزند. (ص۸)
کامیون مردد سرعت گرفت و قدری جلوتر از شتابش کم شد. خسخسکنان سُکید. فرتفرت کرد و جایی جلوتر گوشهی جاده از نفس افتاد. (ص۱۳)
گلویش خشک شده بود و بیخ بینیاش میخارید. آب بطری داغ شده بود. تصمیم گرفت بدنهی بطریها را با آب دریاچه خیس کند و حسابی گل بمالاند تا در معرض بادی که هرازگاه سر و کلهاش پیدا میشد آب آشامیدنیاش خنک شود. شب زهر زمین گرفته میشد و میتوانست نا و نفسی تازه کند. (ص۲۹)
هرم از ذات خاک برمیخاست و کف کتانیها به طرز آزاردهندهای داغ میشد. فکر کرد اگر گرما همینطور ادامه پیدا کند، تا یکیدو ساعت دیگر چسب کفی کفشها ذوب خواهد شد. (ص۴۴)
تنها روندهی کویر باد است بابک؛ تنها عابر صحاری سوزان؛ تنها زندهجان؛ تنها موجودی که رفیق راه است؛ میتواند قلندرانه به هوهو بنشیند؛ ... کپهای شن را بازیگوشانه جابهجا کند و ذهن را از ترس و تنهایی برای لحظاتی هم که شده، خالی کند؛ بیفتد در چاک لباسها، عرق تن را بخشکاند و قدری از التهاب جان بکاهد. (ص۶۰)
از پوزهی پشته بالا رفت. پشتهی سیاه، به هیأت کشتیای قیراندود، در دریای سرخ شن نشسته بود. آفتاب مورب میتابید و سنگهای سیاه را گویی که در دوات فرو برده بودند. (ص۸۱)
همینطور که بیناونفس پا بر خاک میکشید، سکندری خورد و به پوزه روی زمین افتاد. با مشقت چشم باز کرد. بافتار بیابان و ماهیت خاک عوض شده بود. پنجه بر خاک رُس کشید. (ص۸۵)
پیرزن نوازنده گوشهی گلیم نشسته بود، ... زیر لب وردی به زمزمه میخواند. چروکهای صورتش در هم میشدند و دهان بیدندانش انگار که خوارکی ترشمزهای را بمکد، جمع و جمعتر میشد. (ص۱۰۵)