معرفی کوتاه:
این کتاب شامل ده داستان کوتاه است. بخش زیادی از داستانهای پوکه باز مربوط به کشمکشهای روحی و نمایش حالات و درونیات شخصیتهاست. گاهی سنگینی و کندی عبور لحظات، فضای سرد و آکنده از مرگ و خالی از هر جنب و جوش و شوقی را به ما القا میکند. اکثر شخصیتهای مجموعهی “پوکه باز” بسیار ساکت هستند و تنها نظاره گر محیط دور و بر خود میشوند. و از مجرای همین دنیای بیرون میتوان به درون آنها و دغدغههایشان پی برد. دیالوگ در داستانها کم است. و ما بیشتر شاهد مونولوگهای درونی شخصیت ها هستیم. این مجموعه داستان تا کنون دوبار توسط انتشارات نیماژ چاپ شده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
پیشانیاش را چسباند به جام خنک پنجره. کلاغی از روی سیم برق پرید. غروب بود. پایین را نگاه کرد. ماشین کنار خیابان بود، قراضه و با در تورفته طرف راننده و سقف مچاله. (ص۱۷ داستان برزخ)
از کوچه که بیرون آمدیم گفت میخواهد تا خود بازار همین طور بیاید که نیامد و لغزید و سینی از روی سرش افتاد و رفت وسط خیابان چند دور، دور خودش چرخید و ماند و نمک گفت: اینم شد جدول! (ص۳۳ داستان خوابهای جنوبی)
آتشی که برای پختن شام توی باغچه روشن کرده بودند، گاه شعله میکشید و تا لب پشت بام بالا میآمد و تمام پشتبامهای کوچه را روشن میکرد و ما از ترس کف پشتبام دراز میکشیدیم و ... (ص۴۵ داستان خوابهای جنوبی)
دو دستش را مشت کرد و تا جا داشت فرو کرد توی جیب شلوار جین سیلورنشان و یخ کرد. جیب راست سوراخ بود و تماس دست سرمازده با پوست ران گزنده بود. کلاغی قارقار کرد. هردو نگاهش کردند. (ص۸۲ داستان باز غروب شد)
فتیله فانوس را که بالا کشید شاپرک پرید سوی سقف و دور سیم برق چرخید و به چراغ خورد و افتاد میان پوکههای فشنگ. از میان پوکهها گذشت و آمد از حاشیه پوستر رد شد و از روی موهای سیاه و بلند زن پایین رفت و دانه اشک را دور زد و به گردن برهنهاش که رسید ایستاد. (ص۱۱۹ داستان پوکه باز)
مطالب بیشتر: