معرفی کوتاه:
این رمان به ظاهر ساده است، اما یک اضطراب در تمام طول کتاب وجود دارد، حتی وقتی که احساس میشود همه چیز دارد راحت میگذرد. انگار نویسنده میخواهد یادآوری کند که چیزی رازآمیز وجود دارد که باید کشف شود. شخصیت اصلی یک مرد تازه مادرمُردهی بیاحساس است که خیلی اتفاقی قاتل میشود و طی دادگاهی پر طمطراق و پر فراز و نشیب محکوم به اعدام میشود. این رمان فرانسوی با ترجمه لیلی گلستان توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
جملاتی از کتاب:
رفتم به داخل، اتاق خیلی روشن بود، با گچ سفید شده بود، سقف شیشهای داشت. اثاث اتاق چند صندلی و چهارپایه به شکل ضربدر بود. دوتای آنها در وسط بود که تابوت رویشان بود که سرپوش داشت. (ص۶۴)
لبهایش، پایین دماغ خالخالی از دانههای سیاه، میلرزید. توی صورت رنگپریدهاش از لای موهای سفید نازک، گوشهای بَلبَل و بدجوری توی هم رفتهاش که به سرخی خون بود، چشم مرا زد. (ص۷۲)
وقتی داشتیم شنا میکردیم کف روی موجها را مینوشیدیم، آنها را در دهانمان جمع میکردیم و به پشت میخوابیدیم و آن را به طرف آسمان پف میکردیم. این جوری تور کفآلودی به وجود میآمد که در هوا گم میشد یا مثل بارانی ولرم به صورتمان برمیگشت. (ص۹۱)
همیشه، حتی روی نیمکتِ متهم هم جالب است که حرفی دربارهی خودت بشنوی. میتوانم بگویم طی نطقهای دادستان و وکیل بسیار دربارهی من حرف زده شد و بیشتر دربارهی من بود تا دربارهی جنایتم. (ص۱۴۹)
دلم میخواست سعی کنم با صمیمیت و علاقه برایش توضیح دهم که هرگز در زندگیام واقعاً نتوانستهام پشیمان چیزی باشم. همیشه تسلیم چیزی بودم که واقع میشد، چه امروز و چه فردا. (ص۱۵۱)
مطالب بیشتر:
جمله اول این کتاب می گویند بهترین شروع رمانها بود.
عالی. فکر انگیز و عمیق کننده.