معرفی کوتاه:
زیبا مثل همه کارهای بایرامی ... البته ضعیف تر از لم یزرع و مردگان باغ سبزش. روایتی است از زندگی سرباز جوانی که در گوشهای پرت از این سرزمین به مرور خاطرات تلخ گذشته نشسته است. این رمان توسط نشر افق به چاپ هشتم رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
شاید آنها هم متوجه میشدند که چگونه عدهای از سربازها زیربار کولهپشتی و بند حمایل و بدتر از همه آن وزنهی سه کیلو و هفتصد و پنجاه گرمی که با دو خشاب پر چیزی در حدود پنج کیلو میشد، از پا درآمدهاند! (ص۱۹)
نشست روی سنگ. نرمه بادی میآمد و بخاری را که از زیر قطار برمیخاست، در هوا پخش میکرد. سربازها رفته بودند و دیگر صدایی نبود مگر صدای خروش رود که لابد بعدها فرصت کافی پیدا میکرد که ببیندش، و آن قدر زیاد که ذله شود. (ص۴۳)
صدای آب بیشتر شده بود و ستون غران و کفآلود آن را میدید که به پایههای برجا ماندهی پل کوبیده میشد و شتک میزد و میچرخید و میگذشت و میرفت. اما به کجا چنین شتابان؟ کجا میرفت؟ (ص۴۷)
نشست پای تانکر. کتری دودزده کج شده بود و آب از دهانهی لولهاش قلقل میکرد و بیرون میریخت و بخار میکرد. صورتش را شست و کتری را جابجا کرده و چمباتمه زد کنار اجاق. (ص۵۵)
مطالب بیشتر:
مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی
عقابهای تپه ۶۰ / محمدرضا بایرامی
درباره گلولههای داغ