روشنای خاطرهها - سوره مهر
مسابقه کتابخوانی - ما ملت امام حسینیم
میتوانید کتاب های گلوله های داغ و شب حنظلهها را با ۲۰درصد تخفیف و ارسال رایگان از غرفه مجازی سوره مهر خریداری فرمایید.
میتوانید کتاب های گلوله های داغ و شب حنظلهها را با ۲۰درصد تخفیف و ارسال رایگان از غرفه مجازی سوره مهر خریداری فرمایید.
معرفی کتاب:
این کتاب خاطرات داستانی روحانی شهید محمدمهدی آفرند، فرمانده دسته ویژه غواص ؛ گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ ثارالله است که الحمدلله با وجود کرونا و تأخیرات پیش آمده توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسید.
بخشی از کتاب :
چند دقیقهای برای بچهها سخنرانی کرد و در پایان روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را خواند. همه اشک میریختند، خودش از همه بیشتر. شروع کرد به سینه زدن و نوحه خواندن: « چه زیباست شهادت ، چه زیباست شهادت، شهادت شیرین است. »
آخر سخنانش گفت: « بچهها امشب، شب حنظلهها ست، امشب خیلی از حنظلهها(تازه دامادها) شهید میشن! »
یکی از بچهها پرسید: « منظورت چیه؟! کدوم یکی از بچهها شهید میشن؟ »
با دست اشاره کرد سمت یکی ، یکی و گفت: « تو شهید میشی! ... تو و تو شهید میشید! ... »
یکی از بچهها سرش را نزدیک گوش محمّدمهدی برد و پرسید: « خودت چی؟! خودت هم حنظله هستی. »
لبخندی شیرین زد: « خودم هم امشب شهید میشم. »
گزارش خبرگزاری فارس : انتشار خاطرات شهیدی که حاج قاسم گفت که او را حتما معرفی کنید.
گزارش خبرگزاری میزان : «شب حنظله ها» منتشر شد/خاطراتی از فرمانده غواص لشکر ۴۱ ثارالله «محمد مهدی آفرند»
معرفی کتاب:
این کتاب خاطرات کشکول مانند رزمنده باصفای دیروز و امروز است که از شهدا و رفقایش با قلب نوشته و حتما خودش لذت برده و ما را هم سر سفره باصفایش نشانده است. این کتاب ۱۸۰ صفحهای توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ چهارم رسیده است.
بخشهایی زیبا از کتاب:
اصلا با خودم فکر نمیکردم روزی برسد که از تنفس دیگران، این قدر آزرده شوم! آنقدر بریده بریده و تکهتکه نفس میکشید که من خسته شدم. من که فقط نظارهگر بودم و ذرهای از حال و روزش را درک نمیکردم.
همچون سکسکه، ذره ذره هوا را میداد پایین، و تکهتکه برمیگرداند بالا. وقتی فهمیدم از سال ۶۵ تا امروز همینطور سخت و سوزنده تنفس میکند، رنگم پرید. (ص۵۴)
چه بوی سوختنیای میاومد. از لبهی خیس گونیهای سنگر، بخار سفید کم رنگی بلند میشد. این بو برایم آشنا بود. بوی پتوی سوخته. وسط عملیات، وقت پاکسازی، توی سنگرهای عراقی که نارنجک میانداختیم، این بو میاومد. ولی حالا چرا این جا؟! (ص۱۱۰)
خون بود، خون ... اصلا زمین شده بود دریای خون ... سرخ سرخ ... سینهها که با تیر دوشکا میشکافت، سرها که جلوی گلولهی تانک میترکید، از سرخی خونشون، بخار بلند میشد. (ص۱۱۷)
سعی کرد از پاسخ دادن طفره برود. سرانجام پس از التماس زیاد، قبول کرد و گفت:
-ببین حمید جون، من همون قدر که عاشق شروع نماز هستم، وقتی به سلام نماز میرسم، دست خودم نیست، ناخودآگاه بدنم شروع میکنه به لرزیدن. نمیدونم چرا، ولی فقط این رو میفهمم که انگار بدنم میگه وای بدبخت شدی، نماز تموم شد! (ص۱۲۲)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
این کتاب ۱۶۸ صفحهای، زندگینامه و خاطرات شهید عارف علی حیدری است که به چاپ دوم رسیده است. در شصت قسمت مجزا خاطرات زیبا و اثرگذار این شهید عزیز آورده شده است.
قطعاتی زیبا از کتاب:
علی شدیدا نسبت به اطرافیانش احساس مسئولیت میکرد. نسبت به وضعیت جامعه، وضعیت دوستانش، نوجوانان مسجد و خیلی دغدغههای دیگر. برای این دغدغه ها فعالیت میکرد، با اینحال به خودش میگفت: علی بیخیال... علی بیخیال تمام چیزهایی شده بود که از خدا دور میکرد... کلا بیخیال دنیای مادی شده بود. (ص۴۸)
علی در آن شب زمستانی لباسش را در آورده بود و درون قبر خوابیده و غرق در مناجات با خدا بود. کل بچهها منقلب شده بودند و به پهنای صورت گریه میکردند. همه تلاش داشتند علی را که واقعا از جلد ظاهری خودش خارج شده بود، از قبر خارج کنند. (ص۵۲)
علی میگفت: اگه ما نمیتونیم به فقرا کمک کنیم، ولی میتونیم یه طوری زندگی کنیم که لااقل یه کم اونها رو درک کنیم. اگه ما نمیتونیم به اونها پول بدیم که غذای خوبی بخورند، لااقل میتونیم پرخوری نکنیم و با غذای خیلی ساده سپری کنیم. (ص۶۳)
علی حیدری عاشق امام حسین علیه السلام و روضههایش بود.... مشغول سینه زنی و شور گرفتن بودیم که حال علی دگرگون شد و بهم ریخت و روی زمین افتاد! ... علی با صدای بلند در حالی که تو این عالم نبود صدا میزد: حسین جان خوش آمدی، آقاجان خوش آمدی، ارباب خوش آمدی و ... به قول شهید علی حیدری: تنها راه سعادت؛ حسین جان، حسین جان، حسین جان.(ص۷۳)
بخشی از وصیّت نامه پرشور و عارفانه این شهید عزیز:
الله من گناهانم را به وسیله حسینت پاک کردم و از دریای پرتلاطم مادیات به وسیله کشتی حسینت گذشتم. الله من، دوستت دارم. چه کنم؟ الله دیگر اگر مرا به جهنم بری، آتش احساس کوچکی میکند در برابر آتش سوزش و عطش و تب هجران درون من.
من خیلی کمتر عطر خریدهام زیرا هر وقت بوی عطر میخواستم از ته دل میگفتم حسین جان، آن وقت فضا پر عطر میشد.(ص۱۴۶)
مطالب بیشتر:
سه دقیقه در قیامت / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
معرفی کوتاه:
داستانی که دو تا از شخصیّتهای آن نوجوانان بسیار پرشور و خرابکار هستند. ماجراها بسیار پرکشش و جذاب جلو میرود و طنز فاخر و پر و پیمانی دارد. مثل همه کارهای جناب امیریان نثر روان و جذاب و فوق العادهای دارد. این رمان نوجوان که در فضای کوهستانی جبهههای غرب کشور میگذرد، تاکنون ۱۴ بار توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.
جملاتی از کتاب:
ناگهان سیدعلی چنان خندهای کرد که یوسف ار جا پرید. اول فکر کرد سیدعلی دچار حملهی عصبی و هیستیریک شده که آنطور میلرزد و قهقه می خندد و اشک میریزد! سیدعلی چنان میلرزید و پیچ و تاب میخورد که کم مانده بود از حال برود.عزتی هم دستش را گرفته بود جلوی دهانش و سرخ شده بود؛ انگار از قصد میخواست خودش را خفه کند. مراد در گوشه اتاق به سجده افتاده بود و با مشت به زمین میکوبید و جیغ میزد! (ص۷۳)
باران ریزی میبارید. ابرهای کپهشده روی قلهها به رنگ کبود درآمده بودند. هر چند لحظه آذرخشی در گوشهی آسمان میدرخشید و بعد صدای پر زورش همهجا را میلرزاند. (ص۱۸۷)
یوسف جان، بحث خشم شب و انفجار و شلیک و بگیر و ببند نیست. اونها یه مشت قاطر هستن که نزده میرقصند، وای به روزی که بخوای براشون تیر و توپ در کنی. (ص۱۹۹)
یوسف خندهای کرد که ترجمهای از نوعی گریه بود. سفیدی چشمهایش سرخ شده بود و بدنش داغداغ. به عمرش آنقدر سعی نکرده بود خودش را کنترل کند و حمله نکند! (ص۲۹۲)
گلولهها مثل زنبورهای خشمگین و دیوانه ویزویزکنان از هر طرف هجوم میآوردند. به تخته سنگها میخوردند و تراشههای سنگ و ماسه را به سروصورت رزمندگان میپاشیدند. منورها در حال خاموش شدن به طرف زمین، سقوط میکردند و سایهها را کش داده، روی زمین و تخته سنگها میکشیدند. (ص۳۰۷)
مطالب بیشتر:
معرفی کوتاه:
این رمان روایت داستانی هفت روز پایانی جنگ است آن هم با مهارت ویژهای که جناب بایرامی دارد. ظاهرا برگرفته از خاطرات خودشان است. فرار از چنگ عراقیها و آواره دشت و بیابان شدن و تشنگی و تشنگی در حد مرگ. نجات معجزه آسا و رسیدن به چشمه و آب و آب و آب ... قدر آب را باید دانست! این کتاب زیبا و خواندنی توسط انتشارات سوره مهر به چاپ دوازدهم هم رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
یکهو گرمم میشود. عرق میکنم. بیتاب میشوم. از سنگر میزنم بیرون. دلم گرفته است. خدایا چه خبر شده است؟ چگونه دشمن که همواره از سایه ما هم میترسید، این چنین گستاخ شده است؟ (ص۴۳)
گرگ با چشمهای هوشیار و تیزبینش، همچنان دارد نگاهم میکند. شاید هم منتظر افتادنم است. لابد فکر کرده است تنهایم و در حال از پا افتادن. توی دلم بهش میخندم.
-کور خوندی! به این زودیها از پا درنمیآم.
نفر پشت سریام هم از راه میرسد و با تعجب به تماشای گرگ میپردازد. گرگ، که میبیند دو نفر شدهایم، کمی دلخور میشود. برمیگردد. مقداری میرود و بعد نمیدانم چه فکری میکند که سر صخرهای میایستد و نگاهمان میکند. کم کم بچههای دیگر هم از راه میرسند و گرگ حوصلهاش سر میرود و آرام و بدون سروصدا به طرف تپههای پشتی، شلنگ برمیدارد.
یکی از بچهها میگوید: « کاش زده بودیدش! » و ما اصلا به این فکر نیفتادهایم. نفر پشت سریام، اسلحه دارد. میتوانست با یک رگبار کار گرگ را بسازد. بالاخره گوشت و خونی داشت. (ص۸۱)
به مرگ فکر میکنم. به مرگ در اثر تشنگی. آیا مرگی فجیعتر از این وجود دارد؟ یا میتواند وجود داشته باشد؟ چقدر راحت است که گلولهای در سینه آدم بنشیند، حلقه طنابی دور گردنش سفت بشود، یا موج خروشان آبی، او را ببلعد ... موج ... موج خروشان آب. آب. آب. چقدر زیباست مرگ در داخل آب! کاش آدم توی آب بمیرد. لااقل تشنه نمیمیرد. (ص۸۳)
مطالب بیشتر:
حماسه تپه برهانی / سیدحمیدرضا طالقانی
معرفی کوتاه:
در شعله های آب رمانی با موضوع دفاع مقدس است از سید مرتضی مردیها که در ۳۷۸ صفحه و توسط انتشارات علم در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسیده است.
سید مرتضی مردیها نویسنده، فیلسوف، روزنامه نگار و مترجم ایرانی است. او استاد فلسفه و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی بود. مردیها مدیر گروه اندیشه روزنامه جامعه بود و با روزنامه های توس و نشاط نیز همکاری داشت. او در فروردین ماه سال ۱۳۸۹ از دانشگاه علامه طباطبایی اخراج شد و در مهرماه ۱۳۹۰ به فرانسه مهاجرت کرد. مردیها هم اکنون در مؤسسه مطالعات پیشرفته ردکلیف مشغول پژوهش است.
جملاتی زیبا از کتاب:
صدای یأس آلود کلاشنیکفی که روز زمین میافتاد، سه بار تکرار شد. هاشم از پشت نخل بیرون خزید. عبّود از سر دیوار جست زد و من هم آرام از پشت بشکه برخاستم. (ص۲۳)
خوشک خوشک ، خسته وار به سمت پل میخزیدیم. حرارت و لحن عبّود مرا کشان کشان به عقب برد و وصلم کرد به آن داستان سراییهای دیگرش. صدا همان صدا بود و سیما همان سیما. صدایی خش دار و گیرا و صورتی سبزه و استخوانی که همیشه دوکشاله عرق از شقیقههایش راه به روی بناگوش میکشید. (ص۶۴)
هر کس شکل و شمایلی دارد و قد و قامتی و لابد گذشتهای و سابقهای. اما الان همه با هماند. درهماند. فرشی با زمینه واحد، اما نقشهای مختلف. یکی اضطراب، یکی اطمینان. یکی بیخیال، یکی خوش خیال. یکی رگ جانش به چای و سیگار بسته، یکی شام و نهار را هم از یاد برده. یکی اشکهای فراق و دلتنگی غربت را هم لابه لای اشکهای مناجات خالی میکند، یک نه این به چشمش اشک میآورد، نه آن. با این همه ، همه رزمندهاند. قیافهها همه ناآراسته، نگران سرنوشت. (ص۸۶)
سایهها به طرف شرق کش میآمد. آهنج تیربار را باز کرده بود و داشت تمیزش میکرد. با حوصله، تمامی سر و سوراخها و گوشه و کنارش را با کهنه آغشته به گازوئیل میشست. و سیگاری کنار لبش. یک پلکش هم نیم بسته، از شکنجه دود سیگار. (ص۱۱۱)
مطالب بیشتر:
کمیک استریپهای شهاب / علی آرمین
معرفی کوتاه:
حماسهای باورنکردنی و زیبا ، تمام زیبایی های خونین صحرای کربلا را در بین نوجوانان بزرگمرد گردان امام حسین علیه السلام میبینید. تشنگیها ، تکه تکه شدنها و ... ؛ مقاومت ۱۴روزه ، بدون غذا فقط با برگ انگور. این حماسه در عملیات والفجر ۲ در تابستان سال ۱۳۶۲ اتفاق افتاده که طی آن، گروهان میثم از گردان امام حسین (ع)، تپه سوم از تنگه دربندیخان عراق را فتح کرد و در محاصره نیروهای عراقی گرفتار شد و پس از ۲ روز مقاومت، سرانجام با شهادت نیروهای گروهان، تپه مجدداً به تصرف نیروهای عراقی در آمد. این کتاب یک سند تاریخی منحصر به فرد به شمار می رود؛ چراکه هیچ نوشته دیگری درباره این بریده از عملیات «والفجر ۲» وجود ندارد.
جملاتی از کتاب:
نماز آن شب، نماز عشق و فنای در حق بود... سیلاب اشک بود که بر گونهها میلغزید و بر زمین میریخت ... آن شب با تمام وجود، بر حقارت انسان نماهایی که عمری در پی کسب لذات پوچ دنیوی سگ دو میزنند، شهادت دادم... (ص۴۹)
وقتی آب را در دهانش ریختم با وجودی که چشمانش بسته بود، با لحنی تند گفت: « بی انصاف، چرا این قدر آب میدهی؟! امام حسن علیه السلام بالای سر من ایستاده و قدحی از آب در دست دارد و میخواهد به من آب بدهد، آن وقت تو این قدر به من آب میدهی؟ » مجروحینی که این سخن را شنیدند بی اختیار گریه کردند ... (ص۷۰)
بوی باورت سوخته فضا را پر کرده بود. از زیر آوار سنگرها، صدای نالههای دلخراش مجروحین به گوش میرسید... اجساد بسیاری با وضع دلخراش روی هم افتاده و بعضی کاملا متلاشی شده بود. همین طور بهت زده به اطراف نگاه میکردم. در لابهلای اجساد این اولیاء خدا، دستها و پاهای جدا شده و یا صورتهای متلاشی شده و شکمهای دریدهای را مشاهده کردم و نتوانستم طاقت بیاورم ... تراکم اجساد در سطح تپه آنچنان بود که راه رفتن را غیرممکن میساخت مگر اینکه پا بگذاری بر بدنهای پاک جگر گوشههای امت. (ص۹۹)
مطالب بیشتر:
شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)
ما از تو به غیر تو نداریم تمنّا / حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده
معرفی کوتاه:
شروعش دلخراش و تکان دهنده است. ابتدا ابهاماتی دارد اما در نهایت روشن میشود. پر از تعبیرات زیبا و جدید است. این رمان توسط نشر افق به چاپ سوم هم رسیده است.
جملاتی از کتاب:
نگاه کنید. لکههای خون و تکههای پوست و گیسو بر دامنهی پردهی تور چسبیده است؛ در قاب پنجرهای که دیگر پنجره نیست. (ص۷)
سرش را بالا میگیرد. نگاهش پرپر میزند. بدون آنکه بداند از روز یا شب چه ساعتی است و در چه مکانی بیرون یا درون خود نشسته است ... (ص۳۱)
خودم را چه در کل و چه در جزء از دنیا و مافیها و تاریکیها و روشناییها خلاص و غافل حس کنم و بوی زهم، آب صابون، شاش موش و زنگار شیشهها و قاب خیس درها و سیاهی آبها را به مشام بکشم. (ص۴۱)
گروهبان قلیچ قامت باریک و چغرش را با احتیاط و نیمه خمیده کج میکند و از لای در نیمه باز تو میآید. روی نوک پنجه پاورمیچیند. کلاهش را برمیدارد. قد میکشد و پاشنه به هم میکوبد. (ص۸۵)
اما گروهبان قلیچ سرپا بود. آنی پالنگ کرد و بعد دوید. بدون سر میدوید و قبل از خمیدن زانوهایش، بازوها را لرزاند و تفنگش را کج گرفت و آخرین گلولههایش را روی بوتههای برگ بیدی پیش پاهایش خالی کرد... (ص۹۹)
مطالب بیشتر:
روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور
معرفی کوتاه:
زیبا مثل همه کارهای بایرامی ... البته ضعیف تر از لم یزرع و مردگان باغ سبزش. روایتی است از زندگی سرباز جوانی که در گوشهای پرت از این سرزمین به مرور خاطرات تلخ گذشته نشسته است. این رمان توسط نشر افق به چاپ هشتم رسیده است.
جملاتی زیبا از کتاب:
شاید آنها هم متوجه میشدند که چگونه عدهای از سربازها زیربار کولهپشتی و بند حمایل و بدتر از همه آن وزنهی سه کیلو و هفتصد و پنجاه گرمی که با دو خشاب پر چیزی در حدود پنج کیلو میشد، از پا درآمدهاند! (ص۱۹)
نشست روی سنگ. نرمه بادی میآمد و بخاری را که از زیر قطار برمیخاست، در هوا پخش میکرد. سربازها رفته بودند و دیگر صدایی نبود مگر صدای خروش رود که لابد بعدها فرصت کافی پیدا میکرد که ببیندش، و آن قدر زیاد که ذله شود. (ص۴۳)
صدای آب بیشتر شده بود و ستون غران و کفآلود آن را میدید که به پایههای برجا ماندهی پل کوبیده میشد و شتک میزد و میچرخید و میگذشت و میرفت. اما به کجا چنین شتابان؟ کجا میرفت؟ (ص۴۷)
نشست پای تانکر. کتری دودزده کج شده بود و آب از دهانهی لولهاش قلقل میکرد و بیرون میریخت و بخار میکرد. صورتش را شست و کتری را جابجا کرده و چمباتمه زد کنار اجاق. (ص۵۵)
مطالب بیشتر: