بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۳۲ مطلب با موضوع «خاطرات جنگ تحمیلی» ثبت شده است

معرفی کوتاه:

لم‌ یزرع به سراغ ماجرای کشتار شیعیان منطقه دجیل در عراق رفته است. شیعیانی که به خاطر سوءقصد و ترور ناکام صدام در روستایشان و نه توسط خودشان حتی، حزب بعث تمامی خانه و کاشانه و زمین‌های کشاورزی‌شان را نابود می‌کند. این رمان برگزیده جایزه کتاب سال و جایزه ادبی جلال آل احمد و جایزه شهید حبیب غنی پور شده است و توسط نشر نیستان به چاپ رسیده است.

بخش‌هایی از کتاب:

 دور شیر حلقه زده و همدیگر را هل می‌دهند. هر کس فقط به فکر خودش است و توجهی به دیگران ندارد. برای سعدون تصاویر گویی کند می‌شوند و زمان گویی کش می‌آید. آفتابی که صورت سربازان را گداخته و گردوخاکی که در هوا معلق است و روی و موی‌شان را هم پوشانده ... انگار روز قیامت است و همه از قبرها بیرون آمده‌اند. (ص۱۶۰)

باران می‌بارد؛ درشت، پر آب، دم اسبی ، اریب و با شدت تمام و مدام و مدام! آسمان گویی می خواهد هر چه را که بالا رفته بود، به زمین برگرداند! (ص۳۲۵)

مه به زمین چسبیده است. پیچ‌وتاب خوران همه جا را پر می‌کند و جلو می‌آید. خانه‌ها، نخل‌ها، زمین‌های سوخته و آدم‌ها، غرق می‌شوند و محو. تیرگی همه‌شان را بلعیده است. معلوم نیست هستند یا نه؛ وجود دارند یا خیالی هستند در خیالی؟ سایه‌واره‌هایی مانده است ازشان؛ فقط! (ص۳۴۳)

مطالب بیشتر:

مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی

عقاب‌های تپه ۶۰ / محمدرضا بایرامی

درباره گلوله‌های داغ

دختر شهید العیساوی

رضا کشمیری

 

معرفی کوتاه:

داستانی بلند از ماجرای یک سرگرد که می‌خواهد از اسیرها اعتراف بگیرد. عمده داستان با گفتگو جلو می‌رود که مهارت بالای نویسنده را می‌رساند. این کتاب توسط انتشارات نیروی زمینی ارتش در سال ۱۳۷۲ به چاپ رسیده است.

بخشی از کتاب:

در خیلی زود باز شد و ستوان با سینی آمد تو. توی سینی لیوانی پر از یخ بود و یک بطر ماءالشعیر. گذاشتش جلوی سرگرد، روی میز. در ماءالشعیر را باز کرد ریخت تو لیوان. یخها توی لیوان بالا و پایین رفتند و کف سفیدی روی لیوان آمد. (ص۳۲)

سرگرد توی شیشه روی میزش خیره شده بود به موهاش: « خیلی چیزها.»

موهاش بد جوری سفید شده بود.

-« تو موهاتو رنگ نمی‌زنی؟ » ...

سرگرد توی شیشه موهای بغل سرش را با دست مرتب کرد و گفت: « نگفتی! » (ص۴۰)

مرد نگاه می‌کرد به لیوان. یخ آب شده بود. همه این چیزها را در خواب دیده بود. می‌دانست وقتی یخها آب شوند، حکم مرگش را بش می‌دهند. (ص۵۳)

من ده دقیقه وقت دارم فکر کنم و کلی فکر دارن . تو چی؟ تو می خوای این همه سالو به چی فکر کنی؟ (ص۵۴)

انسان گاه از خودش دور می‌شود. آن قدر دور که دلش برای خودش تنگ می‌شود. در به در دنبال خودش می‌گردد. زاویه‌های پنهان روحش را می‌کاود و باز خودش را نمی‌یابد. به هر کس که می‌رسد، سراغ خودش را می‌گیرد. کسی نمی‌شناسدش، هیچ کس نمی‌شناسدش. (ص۷۵)

مطالب بیشتر:

بیست و هشت اشتباه نویسندگان - جودی دلتون

روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم / زویا پیرزاد

تنور گرم گلوله‌‌های داغ

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه کتاب:

یکی از آن بیست و سه نفر خاطرات دو سال دیگر از اسارتش را با زبانی داستانی و قوی و پر از زیبایی جزئی نگرانه روایت می‌کند. این کتاب ادامه کتاب آن بیست‌و‌سه‌نفر است که به رشته تحریر درآمده است. انتشارات سوره مهر در مدت شش ماه، شش بار این کتاب تأثیرگذار را به چاپ رسانده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

بوی نان برشته پیچیده بود توی آسایشگاه. دلمان ضعف می‌رفت. نانی در کار نبود. ملّا یک عالمه خمیر خشک شده نرم ریخته بود توی قصعه و گذاشته بود روی علاءالدین و با قاشق نرم‌نرمک به همشان می‌زد. (ص۲۷)

شب توی آسایشگاه با منظره عجیبی روبه‌رو شدیم. لباس‌های پخته شده که گرمای آب گشاد و بدفرمشان کرده بود، پر بودند از شپش‌های گنده به اندازه دانه گندم و بادکرده و آب‌پز‌شده! حالمان گرفته شد. (ص۷۰)

آخر شب بود. همه خواب بودند. یک نفر از شدت تشنگی بیدار شد. ته تشت هنوز کمی آب مانده بود که داشت زیر پنکه باد می‌خورد. اسیر تشنه آمد نشست کنار تشت. لیوان کوچکی هم دستش بود. خودم را به خواب زدم. می‌خواستم ببینم به آب جیره‌بندی لب می‌زند یا نه. لحظه‌ای به موج‌های دایره‌ای روی آب خیره شد، بعد نگاهش را از آب گرفت، سرش را بالا گرفت، آهی کشید و با لب تشنه رفت سر جایش خوابید! (ص۲۱۷)

آفتاب در غروبگاه بود که امیر را آوردند، برهنه‌پا. در راه رفتنش رنجی دیده می‌شد از دور، اما نه که شکسته باشدش. یک طرفش جواد، یک طرفش گروهبان علی و در دستانش دسته کلنگی و تازیانه‌ای از کابل، و امیر روی ریگ‌های تیز و برنده راه می‌آمد، با پاهایی خونچکان و دم فرو بسته و نشکسته بود و عذابی در چهره‌اش پیدا و رنجی سنگین بر شانزده سالگی‌اش. (۲۱۳)

مطالب بیشتر:

بی‌کتابی / محمدرضا شرفی خبوشان

آه با شین / محمدکاظم مزینانی

لحظه‌های انقلاب / محمود گلابدره‌یی

رضا کشمیری

معرفی کوتاه کتاب:

خاطرات آزاده و رزمنده ۱۳ ساله مهدی طحانیان است با قلمی جذاب و تأثیر گذار. انگار خدا می‌خواست که او زنده بماند و در ۱۳ سالگی به اسارت نیروهای وحشی بعثی دربیاید و ۹ سال مقاومت کند. معجزه امام زمان علیه السلام در کنج اتاق بازجویی وقتی سرگرد محمودی خبیث به قصد فلج کردن او ، با گرز معروفش به کمر او می‌زند اما با نظر امام زمان عج گرزش تکه تکه و ریش ریش می‌شود ! او زنده می‌ماند تا برای ما روایت کند استقامت و مردانگی و ولایت پذیری یک سرباز کوچک امام را.

عبارت‌های جذاب از کتاب:

جفت پاهایش تیر خورده بود. نمی‌توانست راه برود. اما کار عجیبی کرد. یک‌دفعه کف دست‌هایش را گذاشت زمین و پاهایش را برد بالا و شروع به راه رفتن کرد! پاهایش در هوا بود و لخته‌های خون مثل تکه‌های جگر گوساله از زیر فانوسقه‌اش می‌افتاد زمین! فرمانده سریع به سمت ما دو نفر دوید مرا هل داد یک طرف و سر سربازان عراقی داد کشید و به عربی دستور داد؛ دستور آتش!

یک‌دفعه چند سرباز عراقی در چشم به‌هم‌زدنی خشاب‌هایشان را در تن این تکاور شجاع خالی کردند! چند ثانیه بدن او میان زمین و هوا مثل یک ستون ماند. بعد از آن مانند یک پهلوان به خاک افتاد. (ص۲۵)

مترجم به طرفم آمد و اولین سوالی که پرسید این بود: « تو چند سال داری؟» قبل از اینکه جواب بدهم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم، با بسم الله گفتنم ولوله‌ای افتاد توی سربازها، انگار شوک بهشان وارد شده بود. بی توجه به هیاهو، بلند پاسخ دادم: « سیزده سال » و هیاهو و ولوله بالا گرفت.

مترجم پرسید:‌« تو را به زور از مهدکودک به جبهه‌های جنگ آورده‌اند؟»

جواب دادم: « من داوطلب به جبهه آمدم.  زیر هیجده سال اجازه آمدن به جبهه ندارد. من سه سال دوره دیدم تا مسئولین راضی شدند به جبهه بیایم.» (ص۴۲)

یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می‌خواند. ... با صدای بلند می‌گفت، سیصد تا الهی العفو را باید می‌گفت. متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده بود چند دقیقه‌ای می‌شد که از صدای او بیدار شده و کلافه است. یک‌دفعه از جا بلند شد و پتو را انداخت سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور می‌زد او را بخواباند، حالا کسی که این کار را می‌کرد خودش نماز شب‌خوان بود اما دیگر کلافه شده بود! اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می‌گوید: « آخه لامصب بگیر بخواب! این‌قدر شب‌ها بیدار می‌شوی می‌گوید الهی علف ... الهی علف، مستجاب الدعوه هم که هستی، همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی‌ها به خورد ما ندهند. چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو!»

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

 زندگی داستانی سردار شهید حاج‌علی محمدی‌پور فرمانده گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ثارالله کرمان که در سال ۷۶ به همت کنگره شهدای لشکر ۴۱ ثارالله به چاپ رسیده است. کتابی زیبا و جذاب با قلمی روان و دلچسب ، مورد توصیه اکید استاد عزیزم جناب آقای مرتضی سرهنگی

جملاتی زیبا از کتاب:

حاج علی سلاحش را برداشت و از چادر بیرون آمد. هوا سرد بود. سوز سردی از طرف غرب می‌آمد و خود را به چادر می‌کوبید. سرما از کف زمین بالا می‌آمد. از پتوی کهنه‌ی بچه‌ها می‌گذشت و بر استخوان‌ها می‌نشست.

افراد گروهان‌های مختلف به سرعت از چادرها بیرون می‌آمدند. صدای برخورد خشک خشاب‌ها و اسلحه‌ها از چادرها شنیده می‌شد. عده‌ای داشتند تجهیزات می‌بستند. یکی سراغ کلاه آهنی‌اش را از دیگران می‌گرفت. یکی داشت فانوسی را روشن می‌کرد و محمدی نسب بیسمش را امتحان می‌کرد...

توده‌ی درهمی که زیر نور ماه به زحمت دیده می‌شد، کم کم از هم باز شد. انگار جوی باریکی از چشمه‌ای جدا می‌شد و راه می‌افتاد و راه باز می‌کرد. گردان در امتداد خط راه آهن خرمشهر- اهواز رو به شمال می‌رفت. پشت سرشان در آن دورها اروندرود خروشان جریان داشت.

 

رضا کشمیری

 

معرفی کوتاه: 

داستان درباره سربازی است که به همراه یک ستوان، مامور شده‌اند تا برای دیده‌بانی به کوهی برفی بروند. سرباز رمان«فال خون» در همه مسیر صعب و برفی که به قله کوه ختم می‌شود، مرگ رزمندگان دیگر را به خاطر می‌آورد و موش‌هایی خاکستری که در هورها جنازه آنها را می‌خورده‌اند.‌ انتشارات سوره مهر تاکنون دوازده‌ بار این رمان را در ۱۰۳ صفحه به چاپ رسانده است

جملاتی زیبا از کتاب:

اولین بار بود که دستش به جنازه خیس و لزج می‌خورد. ناگهان سرمای چندش‌آوری استخوان‌هایش را لرزاند.

{ پول خردهایش را درآورد و ریخت روی جعبه، پیش روی ستوان.

- پول دشمن هم که داری!

- برای یادگاری برداشتم، با این انگشتر.

دستش را جلو آورد و انگشتر فیروزه‌اش را نشان داد.

- بچه‌ها جنازه‌ها را لخت می‌کنند. من فقط از این انگشتر خوشم آمد. پول خردهایش ریخته بود زمین؛ یک بچه دوازده سیزده ساله. ص ۳۰ }


مطالب بیشتر:

سنگی که نیفتاد / محمدعلی رکنی

رمان سال‌های ابری / علی اشرف درویشیان

عاشقانه‌های اربعین

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

 رمانی درباره دوران دفاع مقدس در برف و کوران غرب کشور ،  با خواندن کتاب سرمایتان می‌شود و لرز می‌کنید! گاهی در خون دلمه شده و برف یخ‌زده غوطه‌ور می‌شوید و حالتان ناسور می‌شود. فضاسازی ماهرانه و شخصیت‌های مختلف و پر ماجرا دارد. از بهرام بذلوگو بگیر تا آق‌ماشال خر باهوش و زرنگ و جنگ دیده. انتشارات نیستان این کتاب را در ۲۳۶ صفحه به چاپ رسانده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

دنیا رقاصه است که جلوی هرکس یک مدت می ماند و یک دفعه بدون آن که انتظارش را داشته باشی می رود.

 چای و عشق وقتی که داغ هستند می‌چسبند .

 برادرا ، همه تان می دانید که من نه سخنرانم و نه می توانم خوب حرف بزنم ولی آن قدر می فهمم که این خدا تا حالا صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و دوزاده امام را به کشتن داده ، پس توقع نداشته باشید که به شاخ شکسته هایی مثل من و شما رحم کند.

اولین جا که ستون ایستاد، کره‌الاغ چپید زیر سینه‌ی مادره. هول‌هولکی توی تاریکی یکی از ممه‌ها را پیدا کرد و مثل از قطحی درآمده‌ها، آن را به دهان گرفت و شروع کرد به مک زدن.


مطالب بیشتر:
رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

 رمانی غوطه‌ور در کرامات و پیش‌گویی‌های شهید حاج یونس زنگی آبادی فرمانده ‌تیپ ‌امام‌ حسین‌ (علیه السلام‌) از لشکر ۴۱ ثارالله. نویسنده ‌سعی‌ دارد خواننده‌ را همراه ‌خود به ‌داخل ‌زندگی‌ شهید بکشاند و لحظه‌ به ‌لحظه‌ همراه‌ شهید به‌ بیان ‌خاطرات ‌او بپردازد. سیر وقایع‌ همراه‌ با تفسیر و بیان‌ خاطرات‌ گذشته ‌باعث ‌می‌شود که‌ خواننده‌ احساس ‌کند در صحنه‌های زندگی شهید حضور داشته‌ است‌ بدین ‌ترتیب‌، با شرایط زندگی ‌شهید، محیط خانوادگی ‌وی ‌و روحیات ‌و صفات ‌و خصوصیات ‌فردی اخلاقی و اجتماعی ‌او آشنا شود.

انتشارات نیستان تاکنون چهار بار این رمان برگزیده سال۷۸ را در ۲۷۳ صفحه به زیور طبع آراسته است.

عباراتی اثرگذار از کتاب:

{ او را به سوی طاهره دراز می‌کند و می‌گوید: « می‌گویم که آماده بشوی، طاهره. او اولین قدم‌هایش را روی قبر من بر می‌دارد»

دست‌های طاهره شل می‌شود ... می‌خواهد بگوید دلت چقدر سنگ است. اما لب می‌گزد ... گله می‌کند: « حالا حتما لازم بود آن حرف را بزنی؟ می‌گذاشتی یک روز دلم خوش باشد. نمی‌شد؟»

-       این دنیا به هر نوشش یک نیش دارد، طاهره. به این خصلت دنیا اگر عادت کنی، بهت سخت نمی‌گذرد. نگفتم که آزار ببینی. گفتم که آماده باشی. }

مطالب بیشتر:

داستان‌های عاشورایی

داستان‌های شهدا و جنگ

رضا کشمیری

عقاب‌های تپه ۶۰ / محمدرضا بایرامی 


معرفی کوتاه:

 این کتاب یک رمان برای گروه سنی نوجوانان به بالا می‌باشد. راوی داستان احمد است که با دوستش سعید به دسته اطلاعات عملیات می‌رود و جزو نفرات گشتی شناسایی می‌شود ... برای پیدا کردن لانه عقاب‌ها به بلندی تپه ۶۰ می‌روند و دشمن آنها را می‌بیند. با زحمت زیاد فرار می‌کنند اما عقاب مادر ترکش خورده و می‌میرد، احمد بچه عقاب را شبانه از لانه‌اش می‌گیرد و با مهربانی و دلسوزی تمام تر و خشک و تربیت می‌کند. ...  در نهایت  یک روز گروه گشتی آنها به مخمصه می‌خورد و آذرخش( همان بچه عقابی که دیگر عقابی بالغ و باشکوه شده) به کمک آنها می‌آید ... . این رمان جذاب و پرکشش توسط انتشارات سوره مهر تاکنون پنج بار و در ۲۰۰ صفحه به چاپ رسیده است.

چند عبارت زیبا از کتاب:

می‌خواهم از لانه برش دارم، اما یک‌هو تکانی می‌خورد و گردن می‌کشد و تا به خودم بیایم، انگشتم را به شدت نوک می‌زند. دستم را به سرعت عقب می‌کشم ... بی‌اختیار چند بار دستم را تو هوا تکان می‌دهم. با این کار، دردش کمتر می‌شود. ... با همراه داشتن جوجه، احساس آرامش می‌کنم و از تنهایی درمی‌آیم. ... (ص ۶۷ و ۶۸)

چشم می‌دوزم به آسمان و گوش می‌سپارم به صداهایی که باید بلند شود. به صداهایی که منتظرشان هستیم. باز هم انتظار. انتظاری کشنده و نفس‌بر. آیا آذرخش موفق خواهد شد؟ آیا تو دسته خواهد نشست؟ آیا پیام را خواهد رساند؟ آیا به موقع آتش خواهند ریخت؟ .. هزاران آیا، مثل خوره درونم را می‌خورد و بی‌قرارم می‌کند. (ص ۱۹۴)


مطالب بیشتر:
رضا کشمیری

نخل‌های بی‌سر / قاسمعلی فراست


معرفی کوتاه:

ماجرای اشغال شدن خرمشهر و مجاهدت‌های خانواده‌ی انقلابی ناصر و پایداری و مقاومت مردم عزیز خرمشهر ... تا می‌رسد به آزادی خرمشهر و شهادت ناصر، ناصری که خواهرش شهناز و برادرش حسین هم در  دفاع از خرمشهر شهید شدند.

کتابی عالی و تأثیرگذار با قلمی قوی و پخته و فضاسازی ماهرانه. اولین رمانی است که در زمینه‌ی جنگ به قلم نسل جوان انقلاب نوشته شده است. و توسط انتشارات صریر تاکنون سه بار و در ۱۹۱ صفحه به چاپ رسیده است.


چند عبارت زیبا از کتاب:

بچه‌ای از تشنگی له‌له می‌زند و دنبال زن سیه‌چرده‌ای به گریه افتاده است. زن او را تند به دنبال خود می‌کشاند و نهیبش می‌زند:

« د، بیا چز جیگرزده! تشنگی بکشی بهتره یا یه قمپاره بیاد نفله‌ت کنه؟!» (ص ۴۴)


خورشید وسط آسمان نشسته و هرمش را بر سر مردم و در و دیوار شهر می‌پاشد. سایه‌ها کوتاه شده است؛ کوتاه کوتاه. پاهای ناصر رمق رفتن ندارد.کافی است به چیزی یا جایی بخورند و زیر جثه ناصر درغلتند. (ص ۱۱۹)


فانوس وسط اتاق کاشته شده و زور می‌زند تا تاریکی را کنار بزند و برای نور زردرنگ خود جا باز کند. (ص ۱۴۵)


قطار، از دم‌دمای غروب دیروز، ریل‌ها را گرفته و روی آنها سینه‌خیز می‌رود. چنان نفس چاق است، که نه انگار پیچ و خم‌های اهواز را تا اینجا که نزدیکی‌های تهران است پشت سر گذاشته است. آهنگش تغییر نکرده و همچنان ثابت و سرحال می‌کوبد: تق تلق ... تق تلق ... ( ص ۱۵۴)


شط، صالح را در آغوش می‌گیرد. خودش را، نرم بر پاها و دست‌های صالح می‌مالد؛ نوازشش می‌کند و آرام‌آرام به پیشش می‌برد. (ص ۱۸۱)


مطالب بیشتر:

رمان ایرانی

زمان خارجی

خانواده پایدار

خاطرات شهدا

رضا کشمیری