روی ماه خداوند را ببوس! / مصطفی مستور
ته افق، خورشید روی آسفالت جاده کرج جان میکَنَد.
از پنجره به پایین نگاه میکنم، اتومبیل ها مثل موشهایی که کلهشان را آتش زده باشند با عجله این طرف و آن طرف میروند.
چشمهایم میسوزند و ناگهان پر از آب شور میشوند.
مطالب بیشتر:
داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی
سلام و عرض ادب
من این کتاب رو خوندم ولی قانع نشدم، حتی یونس هم قانع نشد! بنظرم یونس سرانجام ترجیح داد که به خدا فکر نکنه؛ نه اثبات کنه نه انکار.
اینطور نبود؟