بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آخرین نظرات

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان ایرانی» ثبت شده است

معرفی کوتاه:

این کتاب زندگی داستانی شیخ اعظم خاتم الفقها و المجتهدین شیخ مرتضی انصاری است، که توسط انتشارات جمکران به چاپ چهلم رسیده است. اثرگذاری شیخ مرتضی انصاری بر جریان فقه شیعه مشهور است و تلاش مثال زدنی و ستودنی او در تربیت شاگردانی که ساختار علمی دین را قوت بخشیدند و شاگردان آن ها بعدها دنیا را تکان دادند بر همه مشخص است. شاگردانی که این عالم تربیت کرد، پرچمدار مبارزات سیاسی تاریخ سازی در خاورمیانه شدند؛ به عنوان نمونه میرزا محمدحسن شیرازی عهده دار زعامت دینی شیعیان شد و توانست در برابر قرارداد استعماری عصر ناصرالدین شاه فتوای مهم تحریم تنباکو را صادر کند و مردم را به مقاومت فرابخواند. پیروزی میرزای شیرازی توانست راه را بر جنبش های بعدی فراهم کند و دیگر شاگردان شیخ انصاری در ربع نخست قرن چهاردهم هجری توانستند نخستین انقلاب ۱۰۰ ساله اخیر را در منطقه خاورمیانه رهبری کنند. مکتب علمی و فقهی او شاگردانی چون امام خمینی (ره) داشت که اولین حکومت دینی در دوران غیبت کبری را بنا کردند.

بخش‌هایی زیبا از کتاب:

-این جوان این همه را از کجا آموخته؟ در چه زمانی؟ از چه کسی؟

-جوانی که رئیس حوزه علمیه کربلا، فرزند صاحب ریاض ، در وصف او بگوید: «او نبوغ ذاتی دارد» ، به ارادت یا حسد از زبان این و آن نمی‌افتد. (ص۴۱)

سیدعلی برگشت و شانه‌های شیخ را گرفت و به چشم‌هایش خیره شد.

-شیخ! وقت زیادی نداریم! باید شتاب کنیم و شتاب بیش از آنکه به توان تو در دویدن مربوط باشد، به سبک‌بار بودن تو وابسته است. وزنه‌های آویزان بر جان را باید کند و دور انداخت. (ص۱۵۰)

شیخ لرزید و دانست که سیدعلی از چه چیزی سخن می‌گوید.

-در مدرس تو کسانی خواهند نشست که هر کدام بار بزرگی را در آینده به دوش خواهند کشید. ... پیش تر در رویا به تو گفته بودم از چشمه‌ای که مولایمان در قلبت به جوش آورده، دو رود برای همیشه جاری خواهد شد. آن طور که هر طالب علمی که بخواهد در زمره مجتهدان شریعت حقّه باشد، باید از آن دو رود سیراب شود. دو کتاب که عیار فقه اهل بیت علیهم السلام خواهد بود.

-و تا آن زمان چگونه خواهیم بود؟

- ما با هم خواهیم بود؛ حتی در همان آرامستان ابدی در باب القبله حرم مولایمان. (ص۱۵۱)

همه سیزده سالگی‌ام / گلستان جعفریان

دنیا حسرت به دلِ توجه شیخ بود و شیخ گویی جسدی است که راه می‌رود و هیچ رنگی در دنیا با رنگ دیگر برای او فرقی ندارد. ذهن او دنیای منظمی از کلمات بود که لابه لای قفسه‌های استدلال چیده شده بودند. (ص۱۷۰)

مادر، پیر ،  زمین‌گیر و کم‌بینا شده بود؛ و کمی هم کم حوصله. شیخ هر روز طبق برنامه در ساعتی معیّن به دیدن مادر می‌رفت و با او سخن می‌گفت؛ از خاطرات گذشته و احوالات روز. گاهی سر به سرش می‌گذاشت و باهم می‌خندیدند. پیرزن هر وقت اراده حرم می‌کرد، خود شیخ او را به دوش می‌کشید و می‌برد... حتی آن زمان که خاتم الفقهایش می‌خواندند. (ص۱۷۱)

باری، دهه اول صفر، شیخ بر منبر بود و درباره اشک بر سیدالشهدا سخن می‌گفت.

-مردم! بدانید که دو چیز انسان را در مسیر انسانیت سریع به منزل می‌رساند؛ یکی قرآن خواندن در نیمه شب و دیگری گریه بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام. گریه بر مولایمان حسین، معجزه می‌کند. به خدا معجزه می‌کند مردم! (ص۱۹۶)

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

داستانی که دو تا از شخصیّت‌های آن نوجوانان بسیار پرشور و خرابکار هستند. ماجراها بسیار پرکشش و جذاب جلو می‌رود و طنز فاخر و پر و پیمانی دارد. مثل همه کارهای جناب امیریان نثر روان و جذاب و فوق العاده‌ای دارد. این رمان نوجوان که در فضای کوهستانی جبهه‌های غرب کشور می‌گذرد، تاکنون ۱۴ بار توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.

جملاتی از کتاب:

ناگهان سیدعلی چنان خنده‌ای کرد که یوسف ار جا پرید. اول فکر کرد سیدعلی دچار حمله‌ی عصبی و هیستیریک شده که آن‌طور می‌لرزد و قه‌قه می خندد و اشک می‌ریزد! سیدعلی چنان می‌لرزید و پیچ و تاب می‌خورد که کم مانده بود از حال برود.عزتی هم دستش را گرفته بود جلوی دهانش و سرخ شده بود؛ انگار از قصد می‌خواست خودش را خفه کند. مراد در گوشه‌ اتاق به سجده افتاده بود و با مشت به زمین می‌کوبید و جیغ می‌زد! (ص۷۳)

باران ریزی می‌بارید. ابرهای کپه‌شده روی قله‌ها به رنگ کبود درآمده بودند. هر چند لحظه آذرخشی در گوشه‌ی آسمان می‌درخشید و بعد صدای پر زورش همه‌جا را می‌لرزاند. (ص۱۸۷)

یوسف جان، بحث خشم شب و انفجار و شلیک و بگیر و ببند نیست. اون‌ها یه مشت قاطر هستن که نزده می‌رقصند، وای به روزی که بخوای براشون تیر و توپ در کنی. (ص۱۹۹)

یوسف خنده‌ای کرد که ترجمه‌ای از نوعی گریه بود. سفیدی چشم‌هایش سرخ شده بود و بدنش داغ‌داغ. به عمرش آن‌قدر سعی نکرده بود خودش را کنترل کند و حمله نکند! (ص۲۹۲)

گلوله‌ها مثل زنبورهای خشمگین و دیوانه ویزویزکنان از هر طرف هجوم می‌آوردند. به تخته سنگ‌ها می‌خوردند و تراشه‌های سنگ و ماسه را به سروصورت رزمندگان می‌پاشیدند. منورها در حال خاموش شدن به طرف زمین، سقوط می‌کردند و سایه‌ها را کش داده، روی زمین و تخته سنگ‌ها می‌کشیدند. (ص۳۰۷)

مطالب بیشتر:

خاطرات سفیر / نیلوفر شادمهری

 

لب‌های خشکیده

 

درباره گلوله‌های داغ

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

کتاب فوق العاده روان و جذاب مخصوصا برای نوجوانان با لهجه شیرین کرمانی، حدود ۷۰۰ صفحه با درون مایه طنز فاخر نه طنزهای بی در و پیکر سریال‌های امروزی. خواندن این کتاب نسبت به تماشای سریالش به مراتب شیرین‌تر ، جذاب‌تر و ماندگارتر در ذهن است. نشر معین تاکنون ۳۳بار این کتاب پرخاطره را به چاپ رسانده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

بی‌بی مثل همیشه، پوزخندی زد و سر تکان داد و گفت: « خدا هوشیارت کنه، مادر. خدا بهت عقل بده از همه چیز بهتره. » و ناراحت شد که چرا ناف بچه مردم را توی خرابه انداخته‌ام. گفت: « کار خوبی نکردی. » پشیمان شدم. (ص۲۷۸)

داشتم تخته سیاه را نگاه می‌کردم و به حرف‌های آقای حیدری گوش می‌دادم، نرم نرمک پلک‌هایم بنا کرد به پَرپَر زدن، دایره‌ای که آقا روی تخته کشیده بود و داشت خط‌های چپ‌اندر قیچی میانش می‌کشید، جلوی چشمم چرخید و چرخید. صدای آقا هی دور شد و هی دور شد. کلمه‌هایی که از دهانش درمی‌آمد، نرم شد و رفت تو هم و آهنگ گرفت و کش آمد تا شد عینهو لالایی. (ص۲۸۱)

چشم‌هاش یک بند انگشت رفته بود تو. دورشان را حلقه درشت و سیاهی گرفته بود. انگار از تو غار تاریکی نگاه می‌کرد.به‌ام زل می‌زد، وحشتم گرفت. پوست صورتش چروکیده و پاک مچاله شده بود. زرد و سیاه قاتی هم، و چسبیده بود به استخوان گونه‌ها و پیشانیش. (ص۳۱۶)

آفتاب مخ آدمیزاد را داغان می‌کرد. روی گردن و زیر بغل‌هامان لیچ عرق بود. شر و شر عرق می‌ریختیم. عرق روی پیشانی و شقیقه‌مان راه افتاده بود. یابو نفس نفس می‌زد. (ص۳۵۱)

بی‌بی ، همان جور که حرص می‌خورد و می‌خواست کله‌ام را بکند، گفت: « غلط کردی بی اجازه من، مردم رو کشوندی اینجا. مردم هزارجور گرفتاری دارن. شعر می خوان چه کار؟ عکست رو ببینن که چی بشه، خودتو می‌بینن برای هفت پشتشون بسه، برو تو آینه رنگ و حالتو نگاه کن. شدی عین روباه قِشو کرده (روباهی که پشم و پیله‌اش را صاف کنند و تن لاغر و استخوانی‌اش بزند بیرون). خجالت بکش. (ص۴۷۶)

زیر درخت زردآلو خواب خواب بودم. جماعتی از مگس‌های فراوان آبادی، روی چشم و چار و دک و دهنم دور هم جمع شده بودند. از صورت نشسته و دور دهن چرب و چیلی من خوششان آمده بود. جشنی گرفته بودند که نگو. بر لب و دماغ و گونه‌هام پا می‌کوفتند، بال بال می‌زدند، وزوز می‌کردند، آواز می‌خواندند و عالمی داشتند. (ص۶۱۵)

 

مطالب بیشتر:

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

همرنگ خدا / سعید عاکف

گلوله‌های داغ / رضا کشمیری

خاطرات سفیر / نیلوفر شادمهری

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان روایت داستانی هفت روز پایانی جنگ است آن هم با مهارت ویژه‌ای که جناب بایرامی دارد. ظاهرا برگرفته از خاطرات خودشان است. فرار از چنگ عراقی‌ها و آواره دشت و بیابان شدن و تشنگی و تشنگی در حد مرگ. نجات معجزه آسا و رسیدن به چشمه و آب و آب و آب ...  قدر آب را باید دانست! این کتاب زیبا و خواندنی توسط انتشارات سوره مهر به چاپ دوازدهم هم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

یکهو گرمم می‌شود. عرق می‌کنم. بی‌تاب می‌شوم. از سنگر می‌زنم بیرون. دلم گرفته است. خدایا چه خبر شده است؟ چگونه دشمن که همواره از سایه ما هم می‌ترسید، این چنین گستاخ شده است؟ (ص۴۳)

گرگ با چشم‌های هوشیار و تیزبینش، همچنان دارد نگاهم می‌کند. شاید هم منتظر افتادنم است. لابد فکر کرده است تنهایم و در حال از پا افتادن. توی دلم بهش می‌خندم.

-کور خوندی! به این زودی‌ها از پا درنمی‌آم.

نفر پشت سری‌ام هم از راه می‌رسد و با تعجب به تماشای گرگ می‌پردازد. گرگ، که می‌بیند دو نفر شده‌ایم، کمی دلخور می‌شود. برمی‌گردد. مقداری می‌رود و بعد نمی‌دانم چه فکری می‌کند که سر صخره‌ای می‌ایستد و نگاهمان می‌کند. کم کم بچه‌های دیگر هم از راه می‌رسند و گرگ حوصله‌اش سر می‌رود و آرام و بدون سروصدا به طرف تپه‌های پشتی، شلنگ برمی‌دارد.

یکی از بچه‌ها می‌گوید: « کاش زده بودیدش! » و ما اصلا به این فکر نیفتاده‌ایم. نفر پشت سری‌ام، اسلحه دارد. می‌توانست با یک رگبار کار گرگ را بسازد. بالاخره گوشت و خونی داشت. (ص۸۱)

به مرگ فکر می‌کنم. به مرگ در اثر تشنگی. آیا مرگی فجیع‌تر از این وجود دارد؟ یا می‌تواند وجود داشته باشد؟ چقدر راحت است که گلوله‌ای در سینه آدم بنشیند، حلقه طنابی دور گردنش سفت بشود، یا موج خروشان آبی، او را ببلعد ... موج ... موج خروشان آب. آب. آب. چقدر زیباست مرگ در داخل آب! کاش آدم توی آب بمیرد. لااقل تشنه نمی‌میرد. (ص۸۳)

مطالب بیشتر:

حماسه تپه برهانی / سیدحمیدرضا طالقانی

سه دقیقه در قیامت / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

همه سیزده سالگی‌ام / گلستان جعفریان

 

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

رهش رمان برگزیده یازدهمین دوره جایزه جلال آل احمد ، که توسط نشر افق به چاپ سیزدهم رسیده است. نویسنده توسعه شهری را دستمایه قرار داده و تأثیرات آن را بر عرصه‌های زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوج معمار در تهران به تصویر می کشد. به نظرم ضعیف تر از کارهای قبلی مثل قیدار و ارمیا است. اما هر چه باشد نثر امیرخانی هنوز هم دلبری می‌کند. و این تنها کتابی است که مردم برای خرید آن صف کشیدند!

بخش‌هایی از کتاب:

عاشق تاب‌بازی است. وقتی سر می‌خورد به جلو، دهانش را تا ته باز می‌کند. جوری که حنجره‌ی صورتی‌اش پیدا می‌شود. دوست دارم سرم را فرو کنم در دهانش تا ببینم بعد از حنجره و بعد از نای، آیا از ریه‌هایش سر در می‌آورم یا نه. مادر اگر سر در نیاورد، دستگاه‌های رادیولوژی و سونوگرافی سر در می‌آوردند؟ (ص۲۰)

زن‌م آیا من؟! نمی‌دانم. سال‌هاست که نمی‌دانم. باید زن باشم. از اسم‌م برمی‌آید که زن باشم، اما از رسم‌م نه ...

پهلوهام چربی اضافه آورده‌اند. از این طرف بگو کوه بی‌بی شهربانو و سه راه افسریه، از آن سو بگو شهریار و کرج ... یادش به خیر، جوانی‌هام چه کمرباریک بودم ... بگو نارمک تا آیزنهاور ... وای ...

ناخن شصت پای چپ‌م هم روز به روز سیاه‌تر می‌شود و بزرگ‌تر ... نمی‌توانم کوتاه‌ش کنم ... همین جور بزرگ می‌شود؛ شده است مثل قبر دهان باز کرده‌ای که منتظر میّت است ... (ص۷۶)

مطالب بیشتر:

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

همرنگ خدا / سعید عاکف

گلوله‌های داغ / رضا کشمیری

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

در شعله های آب رمانی با موضوع دفاع مقدس است از سید مرتضی مردیها که در ۳۷۸ صفحه و توسط انتشارات علم در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسیده است.

سید مرتضی مردیها نویسنده، فیلسوف، روزنامه نگار و مترجم ایرانی است. او استاد فلسفه و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی بود. مردیها مدیر گروه اندیشه روزنامه جامعه بود و با روزنامه های توس و نشاط نیز همکاری داشت. او در فروردین ماه سال ۱۳۸۹ از دانشگاه علامه طباطبایی اخراج شد و در مهرماه ۱۳۹۰ به فرانسه مهاجرت کرد. مردیها هم اکنون در مؤسسه مطالعات پیشرفته ردکلیف مشغول پژوهش است.
 

جملاتی زیبا از کتاب:

صدای یأس آلود کلاشنیکفی که روز زمین می‌افتاد، سه بار تکرار شد. هاشم از پشت نخل بیرون خزید. عبّود از سر دیوار جست زد و من هم آرام از پشت بشکه برخاستم. (ص۲۳)

خوشک خوشک ، خسته وار به سمت پل می‌خزیدیم. حرارت و لحن عبّود مرا کشان کشان به عقب برد و وصلم کرد به آن داستان سرایی‌های دیگرش.  صدا همان صدا بود و سیما همان سیما. صدایی خش دار و گیرا و صورتی سبزه و استخوانی که همیشه دوکشاله عرق از شقیقه‌هایش راه به روی بناگوش می‌کشید. (ص۶۴)

هر کس شکل و شمایلی دارد و قد و قامتی و لابد گذشته‌ای و سابقه‌ای. اما الان همه با هم‌اند. درهم‌اند. فرشی با زمینه واحد، اما نقش‌های مختلف. یکی اضطراب، یکی اطمینان. یکی بی‌خیال، یکی خوش خیال. یکی رگ جانش به چای و سیگار بسته، یکی شام و نهار را هم از یاد برده. یکی اشک‌های فراق و دلتنگی غربت را هم لابه لای اشک‌های مناجات خالی می‌کند، یک نه این به چشمش اشک می‌آورد، نه آن. با این همه ، همه رزمنده‌‌اند. قیافه‌ها همه ناآراسته، نگران سرنوشت. (ص۸۶)

سایه‌ها به طرف شرق کش می‌آمد. آهنج تیربار را باز کرده بود و داشت تمیزش می‌کرد. با حوصله، تمامی سر و سوراخ‌ها و گوشه و کنارش را با کهنه آغشته به گازوئیل می‌شست. و سیگاری کنار لبش. یک پلکش هم نیم بسته، از شکنجه دود سیگار. (ص۱۱۱)

مطالب بیشتر:

کمیک استریپ‌های شهاب / علی آرمین

دشت شقایق ها / محمد رضا بایرامی

خاطرات شهدا

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

این رمان که توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده ، برنده جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۳ بنیاد گلشیری شده است. داستانی است که میان خیال و واقعیت می گذرد و زندگی شخصی به بن بست رسیده و عاصی را روایت می کند که پس از پایان دانشگاه به اجبار با همسر جوانش ، به گوشه ای پرت و کوهستانی ، منتقل و درآن محیط با مشاهده نارسایی ها و مشکلات خانوادگی به تعارض می رسد.
از آن‌جا که رمان در روایتی واقعی و وهم‌آلود در نوسان است نمی‌توان خط داستانی سرراستی از آن بازگو کرد.
رمان با این جمله شروع می‌شود:
(خیلی ساده، مهندس کامران خسروی در یک سانحه رانندگی کشته می‌شود)
این جمله از خاطر مهندس کامران خسروی می‌گذرد.

جملاتی زیبا از کتاب:

هوا تاریک شده بود که بیدار شد. لامپ را روشن کرد و دید یک ردیف مورچه‌ی ریز به پوست طالبی‌ها هجوم آورده‌اند، از سر و کول هم بالا می‌روند. به سینی دست نزد. (ص۸۸)

به مورچه ها سر زد، برایشان سوسک شکار کرد، گل‌ها را آب داد و اشتها نداشت که شام بخورد. پای پنجره ایستاد و به درد دندانش اهمیت نداد. (ص۱۱۰)

تعجب کرد از پیرمرد و پسربچه‌ای که زیر آفتاب داغ با هم ادای فوتبال بازی درمی‌آوردند. پسربچه اصرار می‌کرد به پیرمرد لایی بدهد. پیرمرد پاها را به هم چسبانده بود و تقلا می‌کرد لایی نخورد. پشتش را از سکوی داغ جدا کرد و درِ نوشابه را چرخاند، به صدای پسس آن گوش داد. (ص۱۲۹)

یکی از بال‌هایش را گرفت و کند، بعد رهایش کرد روی میز تا با یک بال بپرد. لبخندزنان ذره‌ای مربا برای مورچه‌ها توی سینی گذاشت، برگشت تک بال مگس را به انگشت گرفت، برد توی مربا فرو کرد و به تقلاهای همچنانِ مگس زل زد. (ص۱۴۷)

مطالب بیشتر:

شطرنج با ماشین قیامت / حبیب احمدزاده

بی‌کتابی / محمدرضا شرفی خبوشان

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

شروعش دلخراش و تکان دهنده است. ابتدا ابهاماتی دارد اما در نهایت روشن می‌شود. پر از تعبیرات زیبا و جدید است. این رمان توسط نشر افق به چاپ سوم هم رسیده است.

جملاتی از کتاب:

نگاه کنید. لکه‌های خون و تکه‌های پوست و گیسو بر دامنه‌ی پرده‌ی تور چسبیده است؛ در قاب پنجره‌ای که دیگر پنجره نیست. (ص۷)

سرش را بالا می‌گیرد. نگاهش پرپر می‌زند. بدون آنکه بداند از روز یا شب چه ساعتی است و در چه مکانی بیرون یا درون خود نشسته است ... (ص۳۱)

خودم را چه در کل و چه در جزء از دنیا و مافیها و تاریکی‌ها و روشنایی‌ها خلاص و غافل حس کنم و بوی زهم، آب صابون، شاش موش و زنگار شیشه‌ها و قاب خیس درها و سیاهی آب‌ها را به مشام بکشم. (ص۴۱)

گروهبان قلیچ قامت باریک و چغرش را با احتیاط و نیمه خمیده کج می‌کند و از لای در نیمه باز تو می‌آید. روی نوک پنجه پاورمی‌چیند. کلاهش را برمی‌دارد. قد می‌کشد و پاشنه به هم می‌کوبد. (ص۸۵)

اما گروهبان قلیچ سرپا بود. آنی پالنگ کرد و بعد دوید. بدون سر می‌دوید و قبل از خمیدن زانوهایش، بازوها را لرزاند و تفنگش را کج گرفت و آخرین گلوله‌هایش را روی بوته‌های برگ بیدی پیش پاهایش خالی کرد... (ص۹۹)

مطالب بیشتر:

روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم / زویا پیرزاد

تنور گرم گلوله‌‌های داغ

رضا کشمیری

معرفی کوتاه:

زیبا مثل همه کارهای بایرامی ... البته ضعیف تر از لم یزرع و مردگان باغ سبزش. روایتی است از زندگی سرباز جوانی که در گوشه‌ای پرت از این سرزمین به مرور خاطرات تلخ گذشته نشسته است. این رمان توسط نشر افق به چاپ هشتم رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

شاید آن‌ها هم متوجه می‌شدند که چگونه عده‌ای از سربازها زیربار کوله‌پشتی و بند حمایل و بدتر از همه آن وزنه‌ی سه کیلو و هفتصد و پنجاه گرمی که با دو خشاب پر چیزی در حدود پنج کیلو می‌شد، از پا درآمده‌اند! (ص۱۹)

نشست روی سنگ. نرمه بادی می‌آمد و بخاری را که از زیر قطار برمی‌خاست، در هوا پخش می‌کرد. سربازها رفته بودند و دیگر صدایی نبود مگر صدای خروش رود که لابد بعدها فرصت کافی پیدا می‌کرد که ببیندش، و آن قدر زیاد که ذله شود. (ص۴۳)

صدای آب بیشتر شده بود و ستون غران و کف‌آلود آن را می‌دید که به پایه‌های برجا مانده‌ی پل کوبیده می‌شد و شتک می‌زد و می‌چرخید و می‌گذشت و می‌رفت. اما به کجا چنین شتابان؟ کجا می‌رفت؟ (ص۴۷)

نشست پای تانکر. کتری دودزده کج شده بود و آب از دهانه‌ی لوله‌اش قل‌قل می‌کرد و بیرون می‌ریخت و بخار می‌کرد. صورتش را شست و کتری را جابجا کرده و چمباتمه زد کنار اجاق. (ص۵۵)

مطالب بیشتر:

مردگان باغ سبز / محمدرضا بایرامی

عقاب‌های تپه ۶۰ / محمدرضا بایرامی

درباره گلوله‌های داغ

 

رضا کشمیری

روایت داستانی از ۱۵خرداد سال ۱۳۴۲

معرفی کوتاه:

این رمان نوجوان با دو زاویه دید «دانای کل» و «اول شخص» روایت شده که اول شخص آن نوجوانی است که در زمان حال به سر می‌برد و تاثیرات واقعه ۱۵ خرداد را مشاهده می‌کند و با نگاهی جستجوگر در پی کشف ماهیت این واقعه برمی‌آید. به زیبایی برخورد امام خمینی ره با مزدوران شاهنشاهی و کشتار مردم قم و تهران را به تصویر کشیده است. این رمان جذاب توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

جملاتی زیبا از کتاب:

وقتی گفتم تاریخ، چیزی توی دلش باز شد و از دهانش بیرون آمد. کلمه‌ی تاریخ، مثل یک کلید، در صندقچه‌ی دلش را باز کرد؛ آن هم برای من؛ یک پسربچه شانزده ساله. (ص۱۴)

دلش می‌خواست کراواتش را شل کند و دکمه‌ی بالایی پیراهنش را باز کند، کتش را دربیاورد و بگیرد روی دستش... جایش تنگ بود و دوزانو نشسته بود و کمربندش به شکم گرد و قلنبه‌اش فشار می‌آورد. حتی به ذهنش رسید که کمربندش را هم شل کند؛ ولی با خودش فکر کرد که حامل پیامی از اعلی حضرت است و بایدخودش را همین طور شقّ و رق نگه دارد. (ص۲۹)

جرأت نگاه کردن به چشم‌های امام را نداشت. برای همین چشم دوخت به دست‌های امام و با عجله جملاتی که چند بار برای خودش تکرار کرده بود، به زبان آورد:

-«من از طرف اعلی حضرت مأمورم به شما ابلاغ کنم که اگر شما بخواهید امروز در مدرسه فیضه سخنرانی بفرمایید، کماندوها را به مدرسه می‌ریزیم و آن‌جا را دوباره به خاک و خون می‌کشیم، آتش می‌زنیم و مردم را به گلوله می‌بندیم.»

بعد آب دهانش را قورت داد. کمی سرش را بالا آورد و به صورت امام نگاه کرد. امام بی اینکه خم به ابرویش بیاورد، حتّی نگاهش هم نکرد و فقط به مردم عزادار نگاه کرد و بدون معطلی جواب داد: « ما هم به کماندوهایمان دستور می‌دهیم که فرستادگان اعلی حضرت را ادب کنند.» (ص۳۲)

یحیی افتادن دو تا از زن‌ها را دید. بعد سیدحسین روزنامه فروش را هم شناخت که تیر بدنش را سوراخ کرده بود و روی زمین افتاده بود. مردم هجوم می‌بردند و جلو می‌رفتند و از گلوله‌ها نمی‌ترسیدند. انگار با افتادن هر نفر روی زمین، جمعیّت جان تازه‌ای می‌گرفت و جلوتر می‌رفت. (ص۸۵)

مطالب بیشتر:

بی‌کتابی / محمدرضا شرفی خبوشان

آنک آن یتیم نظر کرده / محمدرضا سرشار

آه با شین / محمدکاظم مزینانی

لحظه‌های انقلاب / محمود گلابدره‌یی

رضا کشمیری